روزی کوف پیش حضرت سلیمان آمد، آن حضرت در حالیکه غذا میخورد او را تعارف به خوردن کرد تا از غذایش بخورد، امّا کوف گفت: من نمیخورم چون همین غذا بود که آدم را از بهشت بیرون انداخت. سلیمان گفت: پس بیا آب بخور، گفت: نمیخورم چون قوم نوح با آن غرق شد، سپس سلیمان گفت: ای کوف چرا فقط در خرابهها میمانی؟ به خاطر اینکه مرگم نزدیک است و تو نمیدانی و تو هم نمیمانی! سلیمان گفت: ای کوف چرا فقط شبها بیرون میآیی تو هم مثل بقیه روزها بیرون بیا و کار کن؟ کوف گفت: بخاطر اینکه نمیخواهم گناهان انسانها را مشاهده نمایم.
– سلیمان گفت: وقتی از آبادانیها میگذری چه میگویی؟ گفت: میگویم: چقدر آدمی در خواب فرو رفته و مرگ نیز در کمینش نشسته است، سلیمان گفت: وقتی به ویرانهها میرسی چه میگویی؟ گفت: میگویم: کجایند کسانیکه به خانههایشان فخر میکنند آیا نمیبینند چگونه آبادانیها لحظه به لحظه تبدیل به خرابه میشوند.
– سپس کوف به سلیمان گفت: در دنیا به سه چیز بیشتر میاندیشم اوّلی: آیا مردگان زیادند یا زندگان؟ دوّمی آیا آبادانی زیاد است یا خرابهها؟ و سوّمی آیا مردان زیادند یا زنان؟ سلیمان پاسخ فرمود: مردگان زیادند، چون همه خواهند مرد، خرابهها زیادند چه همه جا خراب میشود و زنان زیادند چون مردانی در برخی نقاط وجود دارند که غیرت ده نفرشان به غیرت یک زن هم نمیرسد([۱]).
[۱]– تفسیر طبری / ص ۱۷۶٫