پس انسان زمانی که حوادث جزئی را مشاهده کرده و آنها را به یکدیگر ربط میدهد متوجه میشود که این (تغییر و دگرگونی) بر همهی کائنات یعنی آنهایی که مشاهده میکند حاکم است. پس زمانی که اینگونه باشد تا اینجا بدان میرسد که تغَیّر و دگرگونی برای هر آنچه که مشاهده میکند صفتی عام است.
تا اینجا کافی است که اگر همینگونه ادامه دهیم با تغَیّر در حال اقامهی استدلال بر این مطلب هستیم که این عالم باید دارای مبدأ و ذاتی برای خلق آن باشد. این موضوع را در اینجا متوقف میکنیم چون قبل از آن به استدلالی دیگر بپردازیم که زمانی که انسان این حوادث را مشاهده میکند این بار بیشتر به ذهنش خطور میکند که یعنی این خصوصیات مادی از آنها سلب میشود و آنها را مجرد میکند و چیزهایی صرفاً ذهنی تولید میکند مانند -آنچه پیشتر نیز گفتیم- که از آن حوادث جزئی سنن و قوانینی عام دریافت میکند، این حوادث ظاهری را تجرید میکند. آنها را از ذات این ظروف و شرایط، پاک میکند و چیزی کلی را که روح اینهاست دریافت میکند. سپس بدان میرسد که هر آنچه او میتواند تصور کند یعنی هر مفهومی که در ذهن انسان است از سه صورت خارج نمیشود:
۱- یا از آنهایی است که از خارج وجود دارند و میبایست وجود داشته باشند.
۲- یا از آنهایی است که وجود دارند و میتوانند هم وجود داشته باشند و هم وجود نداشته باشند.
۳- یا از آنهایی است که وجود خارجی ندارد و امکان ندارد که وجود داشته باشند.
این تقسیم، تقسیمی عقلی است. دیگر اکنون بدان سو نرفتهایم که گفته شود این یک ادعا است و تو نمیتوانی به وسیلهی یک ادعا به اقامهی استدلال بپردازی!.
اگر ما بگوئیم که «تصور کنید که یک به اضافهی یک (۱+۱) دوباره برابر با یک یا مثلاً هیچ یا مثلاً سه شود!» (قبول کردن) چنین چیزی امکان پذیر نمیباشد چون این چیز (یعنی اینکه حاصل جمع یک و یک (۱+۱) با عددی غیر از ۲ برابر شود) امکان پذیر نیست. یا مثلاً اگر بگویم که «این ضبط صوت در یک زمان با یک ظرف و خصوصیت هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد» امکان پذیر نیست. یعنی انسان این را تصور نمیکند که این ضبط صوت در یک زمان با یک شرایط خاص هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد.
پس اینکه دو نقیض مانند «وجود» و «عدم وجود» جمع شوند امکان پذیر نیست. بنابراین اگر قرار باشد که ما فرض کنیم که چیزی این خصوصیت را لازم دارد یعنی اینکه وقتی این فرض را کردیم، نتیجه چنان شود که چیزی هم باشد و هم نباشد یا نتیجهاش این باشد که یک به اضافهی یک (۱+۱) معادل است با یک یا سه یا هیچ و یا اینکه نتیجهاش این شود که مثلاً دست من از کل من کوچکتر نباشد، (یعنی) جزئی از من یا با کل من برابر باشد و یا از آن بزرگتر باشد. پس اگر نتیجه چیزی بدین صورت باشد، آن فرض اشتباه است. فرضی که منجر به اینگونه حالات و نتایج غلط میشود خودش هم اشتباه است. اما وقتی فرض کنیم که آسمان و زمین وجود نداشته باشند در این صورت چه نتیجهی اشتباهی از آن استنباط میشود؟ هیچ! اگر چنین فرضی انجام شد، یکی از آن اصول عقلی ضربه نمیخورد.