فرض میکنیم تا امروز وجود داشته باشد و فردا وجود نداشته باشد و آسمان و زمین با هر آنچه که در آن است کاملا منهدم شده و آثاری از آن باقی نماند، در این صورت هیچ اشکالی روی نمیدهد. این است که میگوییم همانگونه که (این فرض) با «وجود» سازگار است با «عدم» نیز سازگار است. پس تصور «عدم» هیچ اشکالی برای آن چیزهایی که ما میبینیم ایجاد نمیکند.
پس میرسیم به اینکه آسمان و زمین و هر آنچه در آن است همگی از آن دستهاند که ذات خود را نه اقتضای عدم میکنند[۱] و نه اقتضای وجود[۲]. یعنی ذات آسمان و زمین و… به نسبت وجود و عدم بیطرف است. برای هیچ کدام از آنها کشش خاصی وجود ندارد که بگوییم آن کشش خاص باعث شده است که وجود داشته باشد و فاقد عدم باشد. چون که گفتیم فرض عدم برای آن نیز درست است و همین که فرض عدمش نیز درست است یعنی میبایست عدم بر آن جاری شود پس کششی برای وجود ندارد و الّا از معدومشدنش جلوگیری میکرد.
در نتیجه در اینجا چارهای نداریم جز آنکه به این موضوع قائل باشیم که «این عالم که خود به نسبت وجود و عدم بیطرف است میبایست نیرویی دیگر دخالت داشته باشد که بدو وجود یا عدم بدهد» یعنی این دیگر به کلی بدیهی است.
پس زمانی که خودش نه به سوی وجود و نه به سوی عدم کشش دارد پس (چگونه میتوان) گفت که این خودش بود که به وجود آمد؟! میگوییم که این سخن را تحلیل کرده و بهتر بیان کن که «خودش به وجود آمد[۳]» یعنی چه؟ آخر دیگر «وجود» یک حادثه است و بالآخره چیزی روی داده است و حرکتی است و میبایست دارای محرّکی باشد. اگر این (استدلال) که «خودش به وجود آمده است» را تجزیه و بررسی کنیم بدان میرسد که یا نیرویی خارج از خود، او را به سمت «وجود» سوق داده است و یا خودش. گفتیم که خودش کششی ندارد چون خودش به نسبت وجود و عدم بیطرف است پس که اینگونه شد بایستی نیرویی خارجی در میان باشد. این است که ما را ناچار میکند قائل باشیم به اینکه «چیزی دیگر در خارج (از خودش) وجود دارد»[۴].
پس اکنون ما به خاطر اینکه میدانیم این چیزها خود به خود به وجود نمیآیند و همانگونه که هیچکدام از خودشان عاملی برای وجود نیستند، عاملی برای عدم هم نیستند، به اینکه چیزی دیگر (غیر از خودش) وجود دارد قائل شدهایم. اکنون به خاطر آن، قائل شدهایم به اینکه چیزی دیگر غیر از این آسمان و زمین وجود دارد از این بحث میکنیم که او چگونه موجودی است؟ اگر بگوئیم که او نیز مانند اینهاست و او نیز از بخش «ممکن»هاست نه از «واجب»ها، یعنی یک «ممکن» میتواند وجود داشته باشد و میتواند وجود نداشته باشد، دوباره «هماناش و همان کاسه». چون در این صورت باید دوباره بازگشتی داشته باشیم به این بحث که کسی یا چیزی دیگر را بیابیم که وجودش را به او بخشیده باشد.
[۱]– چون اگر اقضای عدم میکردند وجود نداشتند.
[۲]– چون اگر اقتضای وجود میکرد فرض عدم برایش درست نمیشد در حالی که گفتیم (فرض عدم) درست است.
[۳]– این اعتقاد مربوط به وجودیونِ (طبیعتگرایان) سابق و ماتریالیستهای کنونی است. آنها ادعا میکنند که «این عالم را خود طبیعت به وجود آورده است». (مترجم)
[۴]– یعنی اینگونه نباشد که بخواهیم از خود برای خودمان و مردم مسئولیت بتراشیم. معلوم است که قائلبودن به وجود خدا مسئولیتی عظیم را میطلبد هرچند حقیقتاً اینگونه مسئولیتهاست که انسان را به «انسان» تبدیل میکند.