عنایت الهی وتابیدن نور ایمان در قلب یک دختر یهودی ،باعث شد او از گمراهی وغفلت بیدار شده وبه دین اسلام بپیوندد.او دختری مکزیکی است ودر جامعه یهودیان مکزیک بزرگ شده است…..
***در جستجوی حقیقت
حدود چهار سال پیش زندگی برایم هیچ معنایی نداشت؛سؤالات زیادی را درذهن داشتم که دنبال جوابی برای آن می گشتم اما در هیچ یک از کتب یهود ونصاری آن را نیافتم. سؤالهایی که همیشه فکر وذکرم را به خود مشغول کرده بود،مثلاٌ اینکه چگونه می توان با پروردگار خویش به طور مستقیم رابطه بر قرار کرد.
***لندن نقطه شروع
هنگامی که در لندن تحصیلات دانشگاهیم را دنبال می کردم با خانواده ای مسلمان آشنا شدم که این آشنایی به رفت وآمد با آنها منجر شد.یکی از نکاتی که توجه مرا به خود جلب کرده بود آرامش واطمینانی بود که مادر خانواده از آن بهره مند بود.وقتی راز این آرامش را از اوپرسیدم ،گفت:در اسلام حقوق زن به طور روشن مشخص وبیان شده است،در واقع اسلام شأن ومنزلت زن را در نزد شوهر وخانواده اش بالا برده است.این کلمات جرقه ای در ذهن من زدوبر من اثر گذاشت.طوری که باعث شد با شتاب بیشتری دنبال حقیقت باشم .
***ورود به مسجد
روزی برای رفتن به یکی از پارکهای لندن از خانه خارج شدم.در مسیرم از جلوی یکی ازمساجد بزرگ لندن گذشتم.به محض رسیدن به درب مسجد بدون درنگ وارد مسجد شدم،در آنجا شخص مسنی با محاسن سفید ایستاده بود ،وقتی مرا دید با گشاده رویی به طرفم آمد واز من خواست به احترام مسجد روسری بپوشم!من با کمال میل حرفش را پذیرفتم .سپس داخل مسجد شدم ودر گوشه ای نشستم.او نسخه ای از قرآن کریم،همچنین کتابهایی به زبان انگلیسی که مفاهیم اسلام را تشریح می کرد به من هدیه داد.در حالی از مسجد خارج شدم که آرامش ومسرت خاصی به من دست داده بود.کتابها را کم کم مطالعه می کردم همچنین در جلسات سخنرانی که هر هفته در مسجد تشکیل می شد شرکت می کردم .باید بگویم این جلسات بی نهایت در فهم معانی دین وحقیقت اسلام برایم مؤثر بود.اسلام راهی را درمقابل انسان قرار می دهدتا هر شخص چه در مورد زندگی وچه بعد از آن تکلیفش را بداند.برای من جالب بود که مسلمانان به تمام انبیاء وپیامبران از آدم [علیه السلام] تا حضرت عیسی [علیه السلام] ایمان دارند.ونکته ای که مرا شدیداٌتحت تآثیر قرارداده بود این بود که هر فرد مسلمان بدون واسطه با خدایش ارتباط بر قرار می کند.دو سال تمام فکرم به این مسائل مشغول بود؛از طرفی به شدت به دین اسلام علاقه مند شده بودم واز طرف دیگر از خانواده ام می ترسیدم ونگران واکنش آنان بودم.بالاخره بعد از مدتها کشمکش با خودم،در یکی از جلسات دینی در مقابل امام مسجد ایستادم واسلام خودم را اعلام کردم؛حاضران بی نهایت از مسلمان شدنم خوشحال شدند .خوشحالی من هم از آنهاکمتر نبود چون از این لحظه به بعد من یک مسلمان بودم ومحجبه شده بودم.
***واکنش خانواده ام بعد از اسلام آوردن من
مدت زیادی از اسلام آوردنم نمی گذشت که درسم به اتمام رسید.الحمدالله در آنجا هیچ مشکلی نداشتم علی الخصوص که با حجاب کامل اسلامی به دانشگاه می رفتم.بعد از اتمام تحصیلاتم به مکزیک بازگشتم،اولین نفری که متوجه تغییراتی درمن شد پدرم بود که از عادت ورفتار وهمچنین روسری که بر سر داشتم متعجب شده بود.یک روز پدرم به طور ناگهانی وارد اتاقم شد ومرا در حال نماز خواندن مشاهده کرد.درد سر واقعی از آن روز شروع شد،او به هیچ وجه از اسلام آوردن من راضی نبود،حتی به من فرصت نداد تا برایش علت مسلمان شدنم را توضیح دهم .مادر وبرادرم از اسلام آوردنم جا خورده بودند.تمام دوستان وخویشاوندان مرا طرد کردند.پدرم تصمیم گرفته بود مرا از خانه بیرون کند،مادرم نیز درمقابل تصمیم او سکوت کردحتی سعی نکرداورا از این تصمیم منصرف کند.مادر یک سال تمام بامن صحبت نمی کرد.برادرم نیز هرگز این وضعیت مرا نپذیرفت وبا حجاب مشکل داشت.البته من از خانواده ام ناراحت یا عصبانی نشدم زیرا از صفات مؤمن این است که در همه حال صبر داشته باشد .من از خانه پدری طردشدم وبه تنهایی جای دیگری ساکن شدم.البته با خانواده ام در تماس هستم وسعی می کنم خودم را به آنها نزدیک کنم.
***کنار آمدن با جامعه
خوشبختانه در جامعه هیچ مشکلی نداشتم.بسیاری از دوستان وآشنایان فکر می کردند من به سرطان مبتلا شده ام وچون سرم طاس شده است آن را با روسری می پوشانم،ویا حدس وگمانهای بی ربط دیگری را مطرح می کردند.من از فرصب استفاده می کردم ودین اسلام را برای بسیاری از آنان شرح می دادم که البته خیلی مؤثر بود وتوانستم بسیاری از دوستان نزدیکم را به دین اسلام دعوت کنم.
***وسوسه شیطان
مانند هر انسان دیگری شیطان هم مرا وسوسه می کرد تا بلکه از راه راست خارج شوم.تابستانهای مکزیک خیلی گرم است وبا بالا رفتن درجه ی هوا روسری پوشیدن کمی مشکل می شود.هر بار که از این راه وسوسه می شدم با خواندن معوذتین واستغفار از شیطان به خداوند بزرگ پناه می برم.روزی برادرم از من پرسید:آیا عکسی از پیامبرتان داری؟گفتم:نه!او گفت: فکر می کنم پیامبرتان محمد [صلی الله علیه وسلم] را در خواب دیدم که پیش من آمد وگفت:ما هیچکس را به پذیرفتن دین اسلام مجبور نمی کنیم!بعد از این خواب بود که تغییرات قابل ملاحظه ای در رفتار برادرم مشاهده کردم.او به طور مستمر به ملاقاتم می آمد وبا من صحبت می کرد.
***حمد وسپاس از خداوند
از خداوند بزرگ بسیار شاکرم که نعمت اسلام را به من ارزانی داشت وباعث شد که با تمام وجود با دین اسلام آشنا شوم واز ظلمت وگمراهی رهایی یابم.اسلام دین صلح ودوستی وگذشت است وبه تمام ادیان آسمانی احترام می گذارد .اسلام به من آموخت که چگونه اعتماد به نفس داشته باشم،در واقع با این دین من عزت یافتم .کلام آخر اینکه خداوند به ما نزدیک است ومطمئن باشید اگر خالصانه به درگاه او دعا کنیم دعای ما را اجابت خواهد کرد. والسلام.
تنظیم و ترجمه: شفیق شمس