روزی شیطان در گردنه افیق بیت المقدّس بر سر راه عیسی علیه السلام آمد و خواست با پُرسشهایی آن حضرت را گمراه نماید.
اوّل پرسید: ای عیسی! بزرگی و عظمت تو به جایی رسیده است که از گِل پرندگانی میسازی و روح را در آن میدهی و به پرواز در میآوری! فرمود: عظمت و بزرگی مخصوص خدایی است که اگر میخواست روح مرا هم قبض میکرد. دوّم: پرسید: ای عیسی عظمت و بزرگی تو به جایی رسیده است که به بیماران شفا میدهی! فرمود: عظمت و بزرگی از آن خدایی است که اگر میخواست مرا هم بیمار میکرد. سوّم: پرسید: ای عیسی عظمت و بزرگواری تو به جایی رسیده است که در گهواره سخن گفتی! فرمود: عظمت و بزرگواری مخصوص خدایی است که اگر میخواست مرا لال به دنیا میآورد. چهارم پرسید: ای عیسی عظمت و بزرگی تو به جایی رسیده است که بدون پدر به دنیا آمدی! فرمود: عظمت و بزرگی مخصوص خدایی است که من را بدون پدر ولی آدم را بدون پدر و مادر به دنیا آورد. پنجم پرسید: ای عیسی عظمت و بزرگواری تو به جایی رسیده است که روی آب و دریاها راه میروی بدون اینکه در آنها غرق شوی! فرمود: عظمت و بزرگواری مخصوص خدایی است که اگر میخواست فَلجم میکرد و حتّی نمیگذاشت روی زمین هم راه بروم([۱]).
[۱]– داستان پیامبران / پیامبر عیسی به کوشش لطیف راشدی.