حادثه افک بزرگترین حادثهای است که در زندگی عایشه صدیقه رخ داده است. اگر لطف خداوند شامل حال مسلمانان نمیگردید، احتمال داشت در پی آن وحدت و انسجام آنان از هم بپاشد.
اما این حادثه سرانجام به برائت و پاکی عایشه منتهی گردید. برائتی که از بزرگترین مفاخر و خصوصیات او به شمار میرود.
ماجرای «افک» از آنجا شروع شد که در سال ششم (هجرت) در غزوه بنی مصطلق عایشه صدیقه همراه پیامبرص بود . در راه بازگشت به مدینه، سپاه در جایی نزدیک مدینه منزل نمود.
عایشه صدیقه برای حاجت خود از میان سپاه برخاست و از محدوده آن گذشت. چون برگشت به سینهاش دستی کشید و دید که گردنبندش نیست.
بنابراین برای پیدا کردن آن دوباره بازگشت. جستوجو، مدتی او را به خود سرگرم نمود؛ چون گردنبند از مهرههای ظفار بود. از اینرو دوست نداشت گم بشود. سرانجام چون به محل اتراق سپاه بازگشت، دید کسی آنجا نیست.
همه سپاه بی آنکه نبودن او را احساس کنند، محل را ترک نموده بودند؛ چون معمولاً عایشه در کجاوه مینشسته، افراد مشخصی از طرف پیامبرص مأمور بودهاند که هنگام حرکت کجاوه را روی شتر بگذارند.
این افراد در لحظه حرکت سپاه بدون آن که پی ببرند عایشه در کجاوه وجود دارد یا نه، کجاوه را روی شتر میگذارند. عایشه در این زمان کوچک و کمجان بوده و به این جهت از بس سبک بوده است که، افراد فقدان وی را احساس نمیکنند.
بنابراین به امید این که زمانی نبودن او را احساس کنند و به دنبالش بازگردند، سر جای خود نشست. از سویی سپاه نیز راه خود را ادامه داد و کسی به فقدان او پی نبرد.
:سرانجام سفوان بن معطل سلمی آمد. او به دستور پیامبر خداص جهت جمعآوری چیزهایی که ممکن بود افراد سپاه فراموش کنند یا جا بگذارند، پشت سر سپاه حرکت میکرد.
به ناگاه عایشه را دید که تکیه داده است. گفت:
﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَیۡهِ رَٰجِعُونَ﴾ [البقره: ۱۵۶].
عایشه با صدای صفوان بیدار شد. صفوان پرسید: همسر و همسفر رسول خدا؟ چرا عقب ماندهای؟ خدا به تو رحم کند!.
عایشه هیچ نگفت. صفوان شتر را نزدیک نمود و خودش عقب رفت. عایشه سوار شد. صفوان مهار شتر را گرفت و به سرعت دنبال سپاه راه افتاد تا اینکه سرانجام به سپاه رسیدند.
اینجا بود که منافقان اختیار زبان خود را از دست دادند و هرچه خواستند در مورد عایشه گفتند و او را متهم به زنا نمودند.
*