ابن قیم ذکر میکند: مردی با اهل خمر همنشینی میکرد…
هنگام مرگ یکی از اطرافیانش به او گفت: فلانی، بگو لا اله الا الله… فلانی، بگو لا اله الا الله…
ناگهان چهرهاش تغییر کرد و رنگش پرید و زبانش سنگینی کرد…
باز دوستش به او گفت: فلانی بگو لا اله الا الله…
آن مرد رو به او کرد گفت: نه! اول تو بنوش بعد به من بده… اول تو بنوش بعد بده من بنوشم!.
همین را تکرار کرد تا آنکه روحش پر کشید…
صفدی روایت میکند که : مردی خمر مینوشید و با همسرش همنشینی میکرد…
هنگامی که مست میشد و میخوابید بدون آنکه بداند راه میرفت!
برای همین بر پشت بام میخوابید و به پایش طناب میبست تا نیفتد…
شبی مست کرد و خوابید…
شب در حال خواب بلند شد و شروع کرد به راه رفتن و از بام افتاد و با طناب آویزان شد…
همانطور تا صبح آویزان ماند و مرد…
پناه بر خدا: ﴿وَحِیلَ بَیۡنَهُمۡ وَبَیۡنَ مَا یَشۡتَهُونَ کَمَا فُعِلَ بِأَشۡیَاعِهِم مِّن قَبۡلُ﴾ [سبأ: ۵۴]. «و میان آنان و آنچه میخواستند فاصله افتاد چنانکه از قبل با امثال آنان چنین شد».