- د/ امراء
من، تو، او، ما، شما، ایشان، هر یک تصویری گویا از یک “من” هستیم که چه بسا در گذر زندگی از خود می پرسد که “من کیستم؟!”، چرا آمده ام، به کجا می روم؟!
سؤالهایست که بوی فلسفه جزیره نا شناخته از آنها به مشام می رسد! جزیره عقل حیران در جهانی فراسوتر از مدار عقل!!..
اینجاست که گه گداری عقل از جاده می لغزد وچون آن شاعر راه به بیراهه می برد که گفت:
آمده ام… نمی دانم چرا؟… می روم.. نمی دانم کجا؟!
وبالأخره رفت به آن “کجا آباد”، آن جهانی که چشمان بینایش، گوشهای شنوایش وپنچ احساس زنده اش را در این جهان توانای دریافتن آن بود، ولی نخواست زیر بار معرفت رود!
واقعیت بسیار ساده وآسان است، که حتی پیشینیان در زمانه میخ وآتش آنرا به سادگی درک کرده گفته اند:
به من بگو دوستانت چه کسانیند، تا بتو گویم؛ تو کیستی.
این دیگر با فلسفه هیچ رابطه ای ندارد. حقیقت تلخ است! آری، تلخ تلخ.
تو بگو با چه کسانی سلام وعلیک داری تا به تو گویم؛ تو کیستی.. بله، جامعه … دوستان… آشنایان … ویاران…!!!
قرآن کریم نیز با صراحت تمام این حقیقت تلخ را از زبان تجربه تلختر آن بیچاره ای که سرانجام کارش به دوزخ رسیده بود نقل می کند که با دلی پر درد ورنج وسینه ای گداخته پشیمانی بی سود داد می زند ” ای وای، کاش من فلانی را [که سبب بدبختی من شد] به دوستی نمی گرفتم، ” ـ «یَا وَیْلَتَىٰ لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا» ﴿الفرقان/٢٨﴾
آیا اینان دوستانند.. یا که دشمنان؟!..
می گویی: دل بریدن از دوستان ویاران وهمنشینان کار ساده ای نیست، آنانی که با هم می نشینیم وگل می گوییم وگل می خندیم.. صدای خنده های شادمان ابرهای آسمان را قلقلک می دهد… لحظه های خوش جوانی، شیرین بگو.. شیرینتر بشنو… از اینجا وآنجا…
می گویم: بسیار خوب، .. ولی بالأخره چی؟ سرانجام این خنده های فانتمی واین شادیهای زودگذر ودروغین به کجا می بردت؟
اگر به سوی سعادت ورستگاری.. که مرحبا وصد مرحبا به چنین دوستانی، وباید که آنها را توتیای چشمانت کنی.
ولی اگر به شقاوت ودربدری ونا کجا آباد، از سیگار به تریاک ودام درد آور اعتیاد.. واز سخن به اشاره… به تلفن … به میعاد واز آنجا به دامن پلید فساد!
بدان که این دوستان همان مگسانند گرد شیرینی، وفردای رستاخیز کی توانند دست تو گیرند ای غافل نادان!
من کیستم؟
یا من آنم که در دل گلها جای دارم، از زیبا گلی به زیبا غنچه ای می پرم، روزهایم پر از ترانه گل وغنچه است به آنها کمک می کنم واز آنها یاری می جویم وبر می گردم تا آینده خود ودیگران را بسازم، عسل شیرین قوت ونیرو بسازم، عسلی که قوت ونیرو می بخشد به بازوان پیر وفرسوده… مرا “زنبور عسل ” می نامند..
یا “من” آنم که زیبا وبا طراوت از گلی به گلی می پرم واز باغی به باغیچه ای واز کنار جوی آب زلال به برگه شاد گلها که مرا “پروانه” نامیده اند! پروانه خاموش وبی آزار.
یا من آنم که از کثافت به آشغال، واز نجاست به بدتر از آن می پرم، دوستانم یکی پستر از دیگری است… که مرا نام نهاده اند “خرمگس”.
آری، ای دوست “من” یکی از اینهایم. حال اگر خواستی دریابی که تو کیستی، از خود بپرس که؛ من کیستم؟ نا خود آگاه خود را در یکی از زاویه های این مثلث خواهی یافت؛ زنبور عسل زیبا ومفید… پروانه خوشگل بی آزار… خرمگس کثیف.
می گویی: اگر خدای نکرده “من” خرمگس بودم آیا راه نجاتی هم هست؟!
می گویم: عزیز دل از خرمگس تا به زنبور راهی نیست؟
یک قطره اشک ندامت را در یک لیوان آه پشیمانی ریخته در سجده ای طولانی در برابر پروردگار یکتا بنوش، خواهی دید که در یک چشم بهم زدن زنبور عسلی زیبا خواهی شد!
می دانم باور کردنش برایت خیلی سخت است.. برای همین بیا تا به پای مثالی از پیام آور توحید حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم نشینیم واز ایشان بشنویم آن قصه زیبا را…
در بنی اسرائیلیان شخصی بود قاتل وجلاد وغدار خون آشام که از هر صفت پستی جامی تا ته سر کشیده بود، تا جائیکه نود ونه (۹۹) انسان بیگناه را با دستان مکر وحیله اش سر به نیست کرده بود، روزی همین سؤال حیران “من کیستم” زنگ خطر را در وجدانش به صدا در آورد، پیش یکی از علما وآخوندهای مذهبی رفته از گذشته اش اظهار ندامت کرد وجویای راه حلی برای خود شد.
آن آخوند چون او را غرق در منجلاب پستی یافت، از پشت عینک سیاه ناامیدی بدو گفت؛ هیچ امیدی برای تو نیست، این دستان پلید وخون آشام تو را جز آتش سوزناک دوزخ جایی نیست. کسی که انسانی را بکشد گویی که انسانیت را کشته است، وتو گویی بشریت را نود ونه بار نیست ونابود کرده ای…
بوم نا امیدی بر شانه مرد قاتل نشست ودر گوش او آهنگ تار مرگ را سرود که چرا از ۹۹ ، صد نسازی؟!
این بود که قاتل خون آن آخوند ویا ملای سست بنیاد را نیز بر زمین ریخت تا افتخار کشتن صد انسان را به خود دهد!..
ولی صدای وجدان را نمی توان خفه کرد، این بود که بار دگر سؤال “من کیستم” گریبانش را گرفت واو را به سوی ندامت وپشیمانی دعوت کرد.
باز پی دانشمندی دیگر گرفت. ایشان بدو گفتند:
ـ ای بنده خدای، درهای توبه پروردگارت همیشه بروی بندگان پشیمانش باز است. زود توبه کن تا مبادا جام مرگ این فرصت طلایی ندامت را از تو برباید. از خدایت بخواه تا تو را ببخشاید واز همین لحظه از این شهر برو به فلان شهر تا که از اطرافیان ودوستان شیطان صفتت، که گرگهایند در پوست میش دور باشی، در آن شهر غریب زندگی تازه ای شروع کن، از غربت مترس که هرجا که ملک خدای توست ملک توست!..
مرد قاتل لباس پارسایی به تن نهاده با چشمانی گریان ندامت وپشیمانی، توبه بر لب راه سعادت در پیش گرفت…
ولی در تقدیر الهی چیزی دگر نقش بسته بود!…
بله دوستان؛ دوست ما در راه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
فرشتگان عذاب با سپر وتیر ونیزه های سوزانشان سر رسیدند تا قاتل صد انسان بیگناه را به سزایش برسانند.
فرشتگان رحمت نیز سراسیمئ سر رسیدند تا آن قلبی که چند لحظه ای پیش از منجلاب نیستی وپستی رهایی یافته بود را در پارچه ای ابریشم پیچیده به باغهای زیبای بهشتی برند.
بگو مگوی سختی در بین فرشتگان در گرفت، اینبود که راه حلی از پروردگار مهربان ـ دانای همه آن ماجرا ـ خواستند خداوند بخشنده مهربان امر فرمود که مسافت جسد بی روح را تا شهر گناه وشهر توبه وپشیمانی حساب کنند. اگر به شهر گناه که دوستان پست فطرت واطرافیان شیطان صفتش درآنند نزدیکتر بود او را به دوزخ برند واگر به شهری که امید به توبه وبازگشت وپارسایی را در آن داشت او را به بهشتهای برین سوق دهند.
خلاصه اینکه؛ خداوند زمین را دستور داد تا او را به شهر هدف نزدیکتر سازد وبدینصورت دوست پشیمان ما راهی بهشت برین ورضایت الهی شد.
این پیروزی مبارک باد مر او را!…
من کیستم؟!
سؤالی است که جوابش با من، تو، او، ما، شما، آنها، است.
خودمان خود را می سازیم…
پس بیا از کندوی معرفت عسل سعادت بنوشیم وچون زنبوران عسل خود ودیگران را خوشبخت وبا سعادت سازیم.
به عبارتی دیگر تنها با گلها نشینیم وبا گلها وغنچه ها دوستی برگزینیم واز دوستان بد دوری جوییم که:
دشمن دانا بلندت می کند بر زمینت می زند نادان دوست!
بیا از همین لحظه وبا همین سؤال شروع کنیم:
” من کیستم”؟!