مشخصات سلیمان (علیه السلام) و نمونه‎هائی از عظمت او

یکی از پیامبران بزرگی که هم دارای مقام نبوّت بود و هم دارای حکومت بی‎نظیر و بسیار وسیع، حضرت سلیمان بن داوود ـ علیه السلام ـ است که نام مبارکش هفده بار در قرآن آمده است. او با یازده واسطه به حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ می‎رسد و از پیامبران بزرگ بنی اسرائیل می‎باشد.
سلیمان ـ علیه السلام ـ حکومت وسیعی به دست آورد که در آن جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر زمین فرمانروایی می‎نمود.
خداوند در تمجید او می‎فرماید:
«وَ وَهَبْنا لِداوود سُلَیمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛ ما سلیمان را به داوود ـ علیه السلام ـ بخشیدیم، چه بنده خوبی! زیرا همواره با خدا ارتباط داشت و به سوی خدا بازگشت می‎کرد و به یاد او بود.»[۱] امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمین فرمانروایی کردند که دو نفر از مؤمنان بودند و دو نفر از کافران. مؤمنان عبارت بودند از سلیمان و ذو القرنین ـ علیهما السلام ـ ، و کافران عبارت بودند از بخت النصر و نمرود.[۲] قرآن در آیه ۱۲ و۱۳ سوره سبأ، گوشه‎ای از عظمت و امکانات وسیع سلیمان را بازگو کرده و چنین می‎فرماید:
«و برای سلیمان ـ علیه السلام ـ باد را مسخّر کردیم که صبحگاهان مسیر یک ماه را می‎پیمود، و عصرگاهان مسیر یک ماه را، و چشمه مس (مذاب) را برای او روان ساختیم، و گروهی از جنّ پیش روی او به اذن پروردگارش کار می‎کردند، و هر کدام از آنها که از فرمان ما سرپیچی می‎کرد، او را عذاب آتش سوزان می‎چشاندیم. آنها هر چه سلیمان ـ علیه السلام ـ می‎خواست برایش درست می‎کردند، معبدها، تمثالها، ظروف بزرگ غذا همانند حوضها، و دیگهای ثابت (که از بزرگی قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتیم: ) ای آل داوود! شکر (این همه نعمت را) بجا آورید، ولی عده کمی از بندگان من شکر گزارند.[۳] آری خداوند مواهب عظیمی به این پیامبر بزرگ داد، مرکبی بسیار سریع و تندرو که با آن می‎توانست در مدتی کوتاه، سراسر کشور پهناورش را سیر کند، موادّ معدنی فراوان برای انواع صنایع و نیروی فعال کافی برای شکل دادن به این مواد معدنی به او عطا کرد. او با بهره گیری از این وسایل، معابد بزرگی ساخت. و مردم را به عبادت خدای یکتا ترغیب نمود، و برای پذیرایی از لشکریان و مستضعفان، امکانات وسیعی در اختیارش قرار گرفت و در برابر این همه مواهب، خداوند به او دستور شکرگزاری داد.
حضرت سلیمان در سیزده سالگی حکومت را به دست گرفت و چهل سال حکومت کرد و در سن ۵۳ سالگی از دنیا رفت.[۴] عظمت مقام ظاهری و باطنی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ بسیار وسیع و بی‎نظیر بود. در این جا در میان صدها نمونه، به سه نمونه زیر توجه کنید:
۱٫ دعای مورچه
در زمان حضرت سلیمان، بر اثر نیامدن باران، قحطی شدید به وجود آمد. ناچار مردم به حضور حضرت سلیمان آمدند و از قحطی شکایت کردند و درخواست نمودند تا حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ برای طلب باران، نماز «استسقاء» بخواند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ به آنها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم برای انجام نماز استسقاء به سوی بیابان حرکت می‎کنیم.
فردای آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به طرف بیابان حرکت کردند. ناگهان سلیمان ـ علیه السلام ـ در مسیر راه مورچه‎ای را دید که پاهایش را روی زمین نهاده و دستهایش را به سوی آسمان بلند نموده و می‎گوید: «خدایا ما نوعی از مخلوقات تو هستیم و از رزق تو، بی‎نیاز نیستیم. ما را به خاطر گناهان انسانها به هلاکت نرسان.»
سلیمان ـ علیه السلام ـ رو به جمعیت کرد و فرمود: «به خانه‎هایتان باز گردید، خداوند شما را به خاطر غیر شما (مورچگان) سیراب کرد!»
در آن سال آن قدر باران آمد که سابقه نداشت.[۵] آری گناه موجب بلا از جمله قحطی خواهد شد.
۲٫ گریز از مرگ!!
در زمان حکومت حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ ، مردی ساده اندیش، در حالی که سخت ترسیده و وحشت کرده بود و چهره‎اش زرد و لبهایش کبود شده بود به سرای سلیمان ـ علیه السلام ـ پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: «ای سلیمان به من پناه بده».
سلیمان به او گفت: «چه شده؟»
او عرض کرد: «عزرائیل با خشم به من نگاه کرد، وحشت کردم، از شما تقاضای عاجزانه دارم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائیل رهایی یابم.
سلیمان به تقاضای او توجه کرد.[۶] باد را فرمود تا او را شتاب بُرد سوی خاک هندستان بر آب
روز بعد، سلیمان ـ علیه السلام ـ ، عزرائیل را دید و گفت: «چرا به این بینوا، با دیده خشم آلود، نگاه کردی که از وطن، آواره و بی‎خانمان شد».
عزرائیل گفت: «خداوند فرموده بود که من جان او را در هندوستان قبض کنم و چون او را در این جا دیدم، از این رو در فکر فرو رفتم و حیران شدم؛ با تعجّب گفتم اگر او دارای صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز کند، به آن جا نمی‎رسد:
چون به امر حق به هندستان شدم دیدمش آن جا و جانش بِستُدم[۷] به هندوستان رفتم و دیدم او آن جا است، و در نتیجه جانش را گرفتم.»
۳٫ پاسخ جنّ بزرگ، به سؤالات سلیمان
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ از پیامبرانی بود که خداوند او را بر جنّ و انس و… مسلّط نموده بود. روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنّهای بزرگ و گردنکش فرستاد، تا چند ساعتی به میان مردم بروند و گردش کنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: در این سیر و سیاحت هر چه را از آن جنّ شنیدید به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.
آنها همراه آن جنّ سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند و امور زیر را از آن جنّ دیدند:
۱٫ دیدند آن جنّ به آسمان نگاه کرد و سپس به مردم نگریست و سرش را تکان داد.
۲٫ از آن جا عبور نمودند تا به خانه‎ای رسیدند، شخصی از دنیا رفته و بستگان او گریه می‎کنند. آن جنّ وقتی که آن منظره را دید خندید.
۳٫ از آن جا عبور نمودند و افرادی را دیدند که سیر را با پیمانه می‎فروشند، ولی فلفل را با وزن (و سنجش دقیق ترازو) می‎فروشند. آن جنّ با دیدن آن منظره خندید.
۴٫ از آن جا عبور نمودند و به گروهی رسیدند. دیدند آنها ذکر خدا می‎گویند و به یاد خدا به سر می‎برند، ولی گروه دیگری در کنار آنها هستند و به امور بیهوده و باطل سرگرم می‎باشند. آن جنّ سرش را تکان داد و لبخند زد.
یاران سلیمان ـ علیه السلام ـ ، از این سیر و عبور بازگشتند و جریان را (در چهار مورد فوق به سلیمان ـ علیه السلام ـ گزارش دادند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ آن جنّ را احضار کرد و از او از چهار موضوع مذکور پرسید:
۱٫ وقتی که به بازار رسیدی، چرا سرت را به آسمان بلند نمودی. و سپس به زمین و مردم نگاه کردی و سرت را تکان دادی؟
جنّ گفت: فرشتگان را بالای سر مردم دیدم که اعمال آنها را با شتاب می‎نوشتند. تعجّب کردم که آنها این گونه با شتاب می‎نویسند ولی انسانها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادی خود) هستند.
۲٫ وقتی که به خانه‎ای وارد شدی، شخصی مرده بود و حاضران گریه می‎کردند، چرا خندیدی؟
جنّ گفت: خنده‎ام از این رو بود که آن شخص مرده، به بهشت رفت، ولی حاضران (به جای خوشحالی) گریه می‎کردند.
۳٫ چرا وقتی که دیدی سیر را با پیمانه، و فلفل را با وزن می‎فروشند خندیدی؟
جنّ گفت: ازاین رو که دیدم سیر را با آن همه ارزش، که کیمیای درمان است با پیمانه می‎فروشند، ولی فلفل را که مایه بیماری است با وزن دقیق به فروش می‎رسانند! از این رو از روی تعجّب خندیدم.
۴٫ چرا در مورد آن دو گروه که یکی در یاد خدا و دیگری سرگرم لهو و امور بیهوده بودند، سر تکان دادی و خندیدی؟
جنّ گفت: زیرا تعجب کردم که دو گروه، هر دو انسانند، ولی گروه اول بیدار در یاد خدایند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بیهودگی هستند.[۸] قضاوت سلیمان، و جانشینی او از داوود ـ علیه السلام ـ
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ (از پیامبران خدا بود و سالها در میان قوم خود، به هدایت مردم پرداخت. در اواخر عمر) از طرف خدا به او وحی شد: «از خاندان خود، وصی و جانشین برای خود تعیین کن».
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ چندین فرزند (از همسران مختلف) داشت. یکی از پسرانش نوجوانی بود که مادر او نزد حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به سر می‎برد، و داوود ـ علیه السلام ـ مادر او را (که یکی از همسرانش بود) دوست داشت.
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ پس از دریافت وحی مذکور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت: «خداوند به من وحی کرده تا از خاندانم، یکی از آنها را برای خود وصی و جانشین قرار ‎دهم.»
همسر داوود: خوب است که آن وصی، پسر من باشد.
داوود: من نیز، قصدم همین بود، ولی در علم حتمی خدا گذشته که وصی من «سلیمان» (پسر دیگرم) است.
از سوی خدا وحی دیگری به داوود ـ علیه السلام ـ شد که قبل از رسیدن فرمان من شتاب نکن.
از این وحی، چندان نگذشت که دو مرد که با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود ـ علیه السلام ـ برای قضاوت آمدند. آنها به داوود ـ علیه السلام ـ گفتند: یکی از ما دامدار است، و دیگری باغدار می‎باشد.
خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی کرد: پسران خود را نزد خود جمع کن و به آنها بگو هر کس در مورد نزاع این دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحیح کند او وصی تو بعد از تو است.
________________________________________
[۱]. سوره ص، ۳۰٫
[۲]. سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۰ (واژه بخت).
[۳]. سوره سبأ، ۱۲ و ۱۳٫
[۴]. محاسن البرقی، ص ۱۹۳؛ بحار، ج ۱۴، ص ۷۳٫ مطابق بعضی از روایات،‌حضرت سلیمان ۷۱۲ سال عمر کرد (اکمال الدین صدوق، ص ۲۸۹؛ بحار، ج ۱۴، ص ۱۴۰).
[۵]. روضه الکافی، ص ۲۴۶٫
[۶]. سلیمان در توجّه به مستضعفان به گونه‎ای بود که وقتی صبح می‎شد از اشراف و رجال ثروتمند روی بر می‎گرداند و نزد مستمندان و تهیدستان می‎آمد و با آنها می‎نشست و می‎فرمود: «مِسکینٌ مَعَ المَساکین؛ مستمندی همراه مستمندان است.» (بحار، ج ۱۴، ص ۸۳).
[۷]. دیوان مثنوی، دفتر ۱، ص ۲۸ (به خط میرخانی).
[۸]. اقتباس از بحار، ج ۱۴، ص ۷۹٫

مشخصات سلیمان (ع) و نمونه‎هائی از عظمت او
» خداوند حکومت بسیار با اقتداری به او داد. باد را تحت فرمان او نمود، تا به فرمان او به نرمی حرکت کند و هر جا او بخواهد برود. شیاطین و سرکشان را نیز تحت تسخیر او در آورد، و او را دارای مقامات ارجمندی نمود.[۱] گفتگوی سلیمان ـ علیه السلام ـ با مورچه
خداوند همه نعمتها را به حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ عطا کرده بود، تا آن جا که به سخن حیوانات آگاهی داشت و می‎توانست با آنها گفتگو کند.
روزی آن حضرت با لشکر عظیمش که از جنّ و انس و پرندگان تشکیل می‎شد با نظم و صف آرایی خاص، و شکوه بی‎نظیر حرکت می‎کردند تا به وادی مورچگان رسیدند. سلیمان ـ علیه السلام ـ نیز کنار تختش بود. و باد آن را با کمال نرمش و آرامش در فضا حرکت می‎داد.
در این هنگام مورچه‎ای خطاب به مورچگان گفت: «ای مورچگان! به لانه‎های خود بروید تا سلیمان و لشکرش شما را پایمال نکنند، در حالی که نمی‎فهمند.»[۲] سلیمان ـ علیه السلام ـ صدای آن مورچه را شنید، از سخن او خندید و به یاد نعمتهای الهی افتاد، که خداوند آن چنان به او مقام ارجمند داده که حتی صدای مورچه‎ای را می‎شنود و از مفهوم آن آگاهی دارد. از این رو بی‎درنگ به یاد آن افتاد که باید خدا را شکر نماید، برای تکمیل تشکّرش از خدا، سه تقاضا کرد و گفت: «خدایا! شکر نعمتهایی را که بر من و پدر و مادرم عطا نموده‎ای به من الهام فرما، و توفیقم ده که کارهای شایسته انجام دهم تا موجب خشنودی تو گردد، و مرا در زمره بندگان شایسته‎ات قرار بده.»[۳] در مورد این واقعه از حضرت رضا ـ علیه السلام ـ نقل شده است که فرمودند: در حالی که سلیمان ـ علیه السلام ـ بر روی تختش در فضا حرکت می‎کرد، باد صدای آن مورچه را به گوش سلیمان ـ علیه السلام ـ رسانید. سلیمان ـ علیه السلام ـ در همان جا توقّف کرد و به مأمورانش فرمود: «آن مورچه را نزد من بیاورید». مأموران بی‎درنگ آن مورچه را به حضور سلیمان ـ علیه السلام ـ بردند. سلیمان به آن مورچه فرمود: «آیا نمی‎دانی که من پیامبر خدا هستم و به هیچ کس ظلم نمی‎کنم؟»
مورچه عرض کرد: آری این را می‎دانم.
سلیمان ـ علیه السلام ـ فرمود: پس چرا مورچگان را از ظلم من هشدار دادی؟
مورچه عرض کرد: «ترسیدم مورچگان حشمت و شکوه تو را بنگرند و مرعوب و شیفته زرق و برق دنیا شوند و در نتیجه از خداوند دور گردند، خواستم آنها به لانه‎هایشان بروند و شکوه تو را مشاهده نکنند…
سپس مورچه به سلیمان ـ علیه السلام ـ عرض کرد: آیا می‎دانی چرا خداوند در میان آن همه نیروهای عظیم مخلوقاتش، باد را تحت تسخیر تو قرار داد؟ سلیمان گفت: راز این موضوع را نمی‎دانم.
مورچه گفت: مقصود خداوند این است که اگر همه مخلوقاتش را مانند باد در تحت تسخیر تو قرار می‎داد، زوال و فنای همه آنها مانند زوال و فنای باد است (بنابراین اکنون که بنیاد جهان بر باد است، به آن مغرور مشو). سلیمان از این نصیحت پر معنای مورچه خندید. (که این خنده، خنده عبرت بود)[۴] خواجوی کرمانی به همین مناسبت می‎گوید:
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است
این که گویند که بر آب نهاده است جهان مشنو ای خواجه که بنیاد جهان بر باد است
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط که اساسش همه بی‎موقع و بی‎بنیاد است
دل بر این پیره زن عشوه‎گر دهر مبند کین عروسی است که در عقد بسی داماد است
________________________________________
[۱]. اقتباس از آیات ۳۴ تا ۴۰ سوره ص، با استفاده از تفاسیر از جمله تفسیر مجمع البیان، ج ۸، ص ۴۷۵٫
[۲]. سوره نمل، آیه ۱۸؛ یعنی عدالت لشکر سلیمان ـ علیه السلام ـ را قبول دارم، ولی ممکن است از روی جهل و ناآگاهی، ما را پایمال کنند.
[۳]. نمل، ۱۹٫
[۴]. عیون اخبار الرضا، طبق نقل تفسیر نور الثقلین، ج ۴، ص ۸۲ و ۸۳٫

مشخصات سلیمان (ع) و نمونه‎هائی از عظمت او

حضرت داوود ـ علیه السلام ـ پسران خود را نزد خود جمع کرد و ماجرا را به آنها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جریان دعوای خود را چنین بیان کردند.
باغدار: گوسفندهای این مردِ دامدار به میان باغ من آمده‎اند و به درختان من صدمه زده‎اند.
دامدار: من اطلاع نداشتم، آنها حیوانند و خودشان به محل باغ او رفته‎اند.
در میان پسران داوود ـ علیه السلام ـ هیچ کدام سخنی نگفت جز سلیمان ـ علیه السلام ـ که به باغدار (صاحب باغ درخت انگور) فرمود:
«ای باغدار! گوسفندان این مرد، چه وقت به باغ آمده‎اند؟»
باغدار: شبانه آمده‎اند.
سلیمان: (خطاب به دامدار) ای صاحب گوسفندان! من حکم می‎کنم که بچه‎ها و پشم امسالِ گوسفندهای تو، به باغدار تعلق دارد. (زیرا دامدار در شب، لازم است که گوسفندان خود را حفظ و کنترل کند).
داوود ـ علیه السلام ـ به سلیمان گفت: چرا حکم نکردی که صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با این که علمای بنی اسرائیل پس از قیمت گذاری و سنجش دریافته‎اند که قیمت گوسفندهای دامدار برای قیمت انگور (آن سال) باغ است.
سلیمان: قضاوت من از این رو است که درختهای انگور از ریشه قطع و نابود نشده‎اند، و تنها بار و میوه آنها خورده شده است و سال آینده بار می‎دهند.
خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی کرد قضاوت صحیح در این حادثه، همان قضاوت سلیمان ـ علیه السلام ـ است. ای داوود! تو چیزی را خواستی و ما چیز دیگری را (تو خواستی که آن پسرت که مادرش را دوست داری جانشین تو گردد، ولی ما خواستیم سلیمان ـ علیه السلام ـ وصی تو شود).
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ نزد همسر مورد علاقه‎اش آمد و گفت: «ما چیزی را خواستیم و خدا چیز دیگر را خواست. جز آن چه را که خدا می‎خواهد واقع نمی‎شود. ما در برابر فرمان الهی تسلیم و خشنود هستیم.»
آن گاه امام صادق ـ علیه السلام ـ پس از بیان این ماجرا فرمود: «ماجرای امامان و اوصیاء ـ علیهم السلام ـ نیز بر همین گونه است؛ آنها حق ندارند از امر خدا تجاوز نمایند و مقام امامت را از صاحبش گرفته و به دیگری بدهند.»[۱] به این ترتیب سلیمان ـ علیه السلام ـ در میان فرزندان داوود ـ علیه السلام ـ به عنوان وصی و جانشین آن حضرت شناخته شد. با توجه به این که قبل از این ماجرا، اگر داوود ـ علیه السلام ـ سلیمان را انتخاب می‎کرد، بین فرزندانش نزاع می‎شد، ولی وحی خداوند به ترتیب فوق، هر گونه نزاع را از بین برد.[۲] عصای سلیمان که نشانه برتری او گردید
شیخ صدوق نقل می‎کند: حضرت داوود ـ علیه السلام ـ طبق وحی الهی خواست حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ را خلیفه و جانشین خود قرار دهد.[۳] هنگامی که این موضوع را به بزرگان بنی اسرائیل خبر داد، از این خبر ناراحت شده و فریاد اعتراض برآورده به داوود گفتند: «آیا جوانی را خلیفه خود قرار می‎دهی با این که بزرگتر از او در میان ما وجود دارد؟»
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ سران طوایف دوازده گانه بنی اسرائیل را احضار کرد و به آنها فرمود: «اعتراض شما به من رسید، شما عصاهای خود را بیاورید و نام خود را روی آن عصا بنویسید، سلیمان ـ علیه السلام ـ نیز عصایش را می‎آورد و نامش را روی آن عصا می‎نویسد. همه این عصاها را درون اطاقی بگذارید و درِ آن را ببندید و قفل کنید و شما سران و رؤسای طوایف (اَسباط) یک شب از این اطاق نگهبانی نمایید تا کسی وارد آن نشود. فردا صبح درِ اطاق را باز کنید، عصای هر کسی که سبز شده و میوه داده باشد، صاحب آن عصا رهبر مردم بعد از من است.»
سران قوم (اسباط) این پیشنهاد را پذیرفتند و عصاهای خود را آورده و در میان اطاقی مخصوص قرار دادند و در آن را بستند و یک شب در آن جا نگهبانی دادند. صبح فردای آن شب، به امامت داوود ـ علیه السلام ـ نماز خوانده شد. بعد از نماز درِ آن اطاق را باز کردند و دیدند تنها عصای سلیمان ـ علیه السلام ـ سبز شده و میوه داده است. آن را به داوود ـ علیه السلام ـ تسلیم نمودند. داوود آن را به همه نشان داد و همه این نشانه را پذیرفتند. داوود ـ علیه السلام ـ خطاب به پسرانش گفت: «ای پسرانم! چه عملی خنک‎تر از هر چیز است؟»‌ گفتند: عفو خدا و عفو انسانها از همدیگر. فرمود: «ای پسرانم! چه چیز شیرینتر است؟» گفتند: محبّت، که روح خدا در میان بندگان می‎باشد. داوود ـ علیه السلام ـ خشنود شد و در میان بنی اسرائیل عبور نموده و جانشینی سلیمان ـ علیه السلام ـ و رهبری او بعد از خودش را به مردم اعلام کرد.[۴] تواضع حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ در برابر خدا
با این که حضرت سلیمان دارای آن همه مقامات عالی و حکومت سراسری جهان بود، هرگز مغرور نشد و زندگی بسیار ساده‎ای داشت. به فرموده امام صادق ـ علیه السلام ـ غذای از گوشت و نانِ نرمِ گرفته شده از آرد سفید را در اختیار مهمانانش می‎گذاشت، و اهل و عیالش نان خشک و زِبر می‎خوردند و خودش نان جوین سبوس نگرفته می‎خورد.[۵] روزی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ از بیت المقدس بیرون آمد، در حالی که سیصد هزار تخت در جانب راست او بود که انسانها عهده‎دار آن بودند. و سیصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت که جنّ‎ها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روی لشکرش سایه بیافکنند، به باد فرمان داد تا آنها را به مدائن برساند، باد مأموریت خود را انجام داد، سپس از آن جا به منطقه اصطخر بازگشت و شب را در آن جا به سر برد. فردای آن شب به جزیره «برکاوان» (واقع در فارس) رفت. سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمین گود فرود آورد. باد چنین کرد. آنها در سرزمینی فرود آمدند که نزدیک بود پاهایشان به آبهای زیر زمین برسد. بعضی از حاضران به دیگران گفتند: «آیا حکومت و سلطنتی بزرگتر از این دیده‎اید؟» بعضی جواب دادند: «نه، هرگز چنین شکوه و عظمتی، ندیده‎ایم و نشنیده‎ایم.» فرشته‎ای از آسمان فریاد زد: «پاداش یک تسبیح بزرگتر است از آن چه شما مشاهده کردید.»[۶] بر همین اساس روزی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ با اسکورت و شکوه پادشاهی عبور می‎کرد در حالی که پرندگان بر سرش سایه افکنده بودند و جنّ و انس در اطرافش با کمال ادب و احترام عبور می‎نمودند. در مسیر راه دید عابدی در گوشه‎ای مشغول عبادت خدا است. آن عابد هنگامی که موکب پر شکوه سلیمان را دید، به پیش آمد و گفت: «ای پسر داوود! به راستی خداوند سلطنت و امکانات عظیمی در اختیارات نهاده است!»
حضرت سلیمان که هرگز به جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهری او را مغرور ننموده بود، به عابد چنین فرمود:
«لِتَسْبِیحَهٌ فِی صَحِیفَهِ مُؤْمِنٍ خَیرٌ مِمّا اُعْطِی لِاِبْنِ داوْدَ، فَاِنَّ ما اُعْطِی ابْنُ داوُدَ یذْهَبُ وَ التَّسبیحُ تَبْقِی؛ ثواب یک تسبیح خالص در نامه عمل مؤمن، از همه آن چه خداوند به سلیمان داده بیشتر است، زیرا ثواب آن تسبیح، در نامه عمل باقی می‎ماند ولی سلطنت سلیمان ـ علیه السلام ـ از بین می‎رود.»[۷] آری سلیمان ـ علیه السلام ـ با آن همه امکانات و عظمت، این گونه متواضع بود.[۸] رژه نیروهای رزمی از مقابل سلیمان ـ علیه السلام ـ
روزی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ عصر هنگام از اسبهای تیزرو و چابک خود که آنها را برای میدان جهاد آماده کرده بود، دیدن می‎کرد. مأموران با آن اسبها در پیش روی سلیمان ـ علیه السلام ـ رژه می‎رفتند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ با علاقه و اشتیاق مخصوص، آن اسب‎ها را روانه میدان نمود. آنها به گونه‎ای تند و تیز از مقابل سلیمان عبور کردند که سلیمان ـ علیه السلام ـ با تمام وجود به آنها نگریست، ‌تا این که آنها از نظرش دور و پنهان شدند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ که به جهاد با دشمن و دفاع از حریم حق، علاقه فراوان داشت، گفت: «من این اسبها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و می‎خواهم از آنها در راه جهاد استفاده کنم.»
وقتی اسبها از نظر سلیمان ـ علیه السلام ـ دور و پنهان شدند، سلیمان ـ علیه السلام ـ به مأموران گفت: «آنها را برگردانید تا آنها را بار دیگر مشاهده کنم.» مأموران اسبها را باز گرداندند. سلیمان دست بر گردن و ساقهای آنها کشید و به این ترتیب آنها را نوازش نمود. و سوارانش را تشویق کرد، و درس آمادگی در برابر دشمن را به همه آموخت.[۹] مکافات یک ترک اَوْلی
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ همسران متعددی برای خود انتخاب کرد و هدفش این بود که از آن همسران دارای فرزندان متعدّدی شود تا در اداره مملکت و جهاد با دشمن، به او کمک کنند. بر همین اساس گفت: «من با آنها همبستر می‎شوم و به زودی فرزندان متعددی نصیبم شده و همه آنها یاران من و رزمندگان در جبهه جهاد خواهند شد.»
او در این گفتار، تنها به همسران و خودش اتّکا کرد، خدا را از یاد برد و «اِن شاء الله؛ اگر خدا بخواهد» نگفت و به این ترتیب بر اثر یک لحظه غفلت، لغزش پیدا کرد و ترک اولی نمود. از این رو وقتی که در هنگامش به سراغ همسرانش رفت، تنها دارای یک فرزند از آنها شد، آن هم ناقص الخلقه بود. جسد مرده آن فرزند را آوردند و روی تخت او افکندند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ دریافت که در این آزمایش الهی، لغزیده است، توبه و انابه کرد و از درگاه خدا تقاضای بخشش نمود، و گفت: «خدایا مرا ببخش، و به من حکومت بی‎نظیر عنایت کن.
________________________________________
[۱]. اصول کافی، ج ۱، ص ۲۷۸٫
[۲]. وسائل الشیعه، ج ۱۹، ص ۲۰۹٫
[۳]. با توجه به این که سلیمان ـ علیه السلام ـ در این هنگام نوجوانی گوسفند چران بود (نور الثقلین، ج ۴، ص ۷۵).
[۴]. اصول کافی، ج ۱، ص ۳۸۳؛ بحار، ج ۱۴، ص ۶۸٫
[۵]. بحار، ج ۱۴، ص ۷۰٫
[۶]. همان، ص ۷۲؛ «ثَوابُ تَسْبِیحَه واحدَهٍ فِی اللهِ اَعْظَمُ مِمّا رَأیْتُمْ» (تفسیر نور الثقلین، ج ۴، ص ۴۵۹).
[۷]. المحجه البیضاء، ج ۵، ص ۳۵۵٫
[۸]. پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحابش فرمود: «شنیده‎اید که خداوند از مُلک و حکومت چه اندازه به سلیمان ـ علیه السلام ـ داد؟ با این همه مواهب، جز بر خشوع او نیفزود، به گونه‎ای که حتّی از شدّت خضوع و ادب چشم به آسمان نمی‎انداخت.» (تفسیر روح البیان، ج ۸، ص ۳۹).
[۹]. اقتباس از آیات ۳۰ تا ۳۳ سوره ص.

ماجرای هُدهُد و بُلْقَیس
گزارش عجیب هُدهُد به سلیمان ـ علیه السلام ـ
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ با تمام حشمت و شکوه و قدرت بی‎نظیر بر جهان حکومت می‎کرد. پایتخت او بیت المقدس در شام بود. خداوند نیروهای عظیم و امکانات بسیار در اختیار او قرار داده بود،‌تا آن جا که رعد و برق و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حیوانات دیگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آنها را می‎دانست.
هدف حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ این بود که همه انسانها را به سوی خدا و توحید و اهداف الهی دعوت کند و از هرگونه انحراف و گناه باز دارد و همه امکانات را در خدمت جذب مردم به سوی خدا قرار دهد.
در همین عصر در سرزمین یمن، بانویی به نام «بُلْقَیس» بر ملت خود حکومت می‎کرد و دارای تشکیلات عظیم سلطنتی بود. ولی او و ملتش به جای خدا، خورشید پرست و بت پرست بودند و از برنامه‎های الهی به دور بوده و راه انحراف و فساد را می‎پیمودند. بنابراین لازم بود که حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ با رهبریها و رهنمودهای خردمندانه خود آنها را از بیراهه و کجرویها به سوی توحید دعوت کند. و مالاریای بت پرستی را که واگیر نیز بود، ریشه کن نماید.
روزی حضرت سلیمان بر تخت حکومت نشسته بود. همه پرندگان که خداوند آنها را تحت تسخیر سلیمان قرار داده بود با نظمی مخصوص در بالای سر سلیمان کنار هم صف کشیده بودند و پر در میان پر نهاده و برای تخت سلیمان سایه‎ای تشکیل داده بودند تا تابش مستقیم خورشید، سلیمان را نیازارد. در میان پرندگان، هُدهُد (شانه به سر) غایب بود، و همین امر باعث شده بود به اندازه جای خالی او نور خورشید به نزدیک تخت سلیمان بتابد.
سلیمان دید روزنه‎ای از نور خورشید به کنار تخت تابیده، سرش را بلند کرد و به پرندگان نگریست دریافت هُدهُد غایب است. پرسید: «چرا هُدهُد را نمی‎بینم، او غایب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبیهی شدید کرده یا ذبح می‎کنم مگر این که دلیل روشنی برای عدم حضورش بیاورد.»
چندان طول نکشید که هُدهُد به محضر سلیمان ـ علیه السلام ـ آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ چنین گزارش داد:
«من از سرزمین سبأ، (واقع در یمَن) یک خبر قطعی آورده‎ام. من زنی را دیدم که بر مردم (یمن) حکومت می‎کند و همه چیز مخصوصاً تخت عظیمی را در اختیار دارد. من دیدم آن زن و ملتش خورشید را می‎پرستند و برای غیر خدا سجده می‎نمایند، و شیطان اعمال آنها را در نظرشان زینت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدایت نخواهند شد، چرا که آنها خدا را پرستش نمی‎کنند…! آن خداوندی که معبودی جز او نیست و پروردگار و صاحب عرش عظیم است.»[۱] حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ عذر غیبت هُدهُد را پذیرفت، و بی‎درنگ در مورد نجات ملکه سبأ و ملتش احساس مسؤولیت نمود و نامه‎ای برای ملکه سبا (بُلْقَیس) فرستاد و او را دعوت به توحید کرد. نامه کوتاه اما بسیار پر معنا بود و در آن چنین آمده بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان ـ توصیه من این است که برتری جویی نسبت به من نکنید و به سوی من بیایید و تسلیم حق گردید.»[۲] سلیمان ـ علیه السلام ـ نامه را به هُدهُد داد و فرمود: «ما تحقیق می‎کنیم تا ببینیم تو راست می‎گویی یا دروغ؟ این نامه را ببر و برکنار تخت ملکه سبأ بیفکن، سپس برگرد تا ببینیم آنها در برابر دعوت ما چه می‎کنند؟!»
هُدهُد نامه را با خود برداشت و از شام به سوی یمن ره سپرد و از همان بالا نامه را کنار تخت بُلْقَیس انداخت.
ردّ هدیه بُلْقَیس از جانب سلیمان ـ علیه السلام ـ
بُلْقَیس در کنار تخت خود نامه‎ای یافت که پس از خواندن آن دریافت که نامه از طرف شخص بزرگی برای او فرستاده شده است و مطالب پرارزشی دارد. بزرگان کشور خود را به گرد هم آورد و با آنها در این باره مشورت کرد. آنها گفتند: «ما نیروی کافی داریم و می‎توانیم بجنگیم و هرگز تسلیم نمی‎شویم.»
ولی بُلْقَیس اتخاذ طریق مسالمت آمیز را بر جنگ ترجیح می‎داد و این را دریافته بود که جنگ موجب ویرانی می‎شود، و تا راه حلّی وجود دارد نباید آتش جنگ را برافروخت. او پیشنهاد کرد که: هدیه‎ای گرانبها برای سلیمان می‎فرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبر می‎آورند.[۳] بُلْقَیس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادگان هدیه برای سلیمان، او را امتحان می‎کنم. اگر او پیامبر باشد میل به دنیا ندارد و هدیه ما را نمی‎پذیرد، و اگر شاه باشد، می‎پذیرد. در نتیجه اگر دریافتیم او پیامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهیم داشت و باید تسلیم حق گردیم.
بُلْقَیس گوهر بسیار گرانبهایی را در میان حُقّه (ظرف مخصوصی) نهاد و به فرستادگان گفت: «این گوهر را به سلیمان می‎رسانید و اهداء می‎کنید.»[۴] فرستادگان ملکه سبأ به بیت المقدس و به محضر حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ آمدند و هدایای ملکه سبأ را به حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ تقدیم نمودند، به گمان این که سلیمان از مشاهده آن هدایا، خشنود می‎شود و به آنها شادباش می‎گوید.
امّا همین که با سلیمان روبرو شدند، صحنه عجیبی در برابر آنان نمایان شد. سلیمان ـ علیه السلام ـ نه تنها از آنها استقبال نکرد، بلکه به آنها گفت: «آیا شما می‎خواهید مرا با مال خود کمک کنید درحالی که این اموال در نظر من بی‎ارزش است، بلکه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشی در برابر مقام نبوّت و علم و هدایت دارد، این شما هستید که به هدایای خود شادمان می‎باشید. «فَما آتانِی اللَّهُ خَیرٌ مِمَّا آتاکُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونْ»
آری این شما هستید که مرعوب و شیفته هدایای پر زرق و برق می‎شوید، ولی اینها در نظر من کم ارزشند.
سپس سلیمان ـ علیه السلام ـ با قاطعیت به فرستاده مخصوص ملکه سبأ فرمود: «به سوی ملکه سبأ و سران کشورت باز گرد و این هدایا را نیز با خود ببر، اما بدان ما به زودی با لشکرهایی به سراغ آنها خواهیم آمد که توانایی مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آنها را از آن سرزمین آباد (یمن) خارج می‎کنیم در حالی که کوچک و حقیر خواهند بود.»[۵] پیوستن بُلقیس به سلیمان ـ علیه السلام ـ و ازدواج با او
فرستاده مخصوص سلیمان با همراهان به یمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان و نپذیرفتن هدیه را به ملکه سبأ گزارش دادند.
بُلْقَیس دریافت که ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان (که فرمان حق و توحید است) گردد و برای حفظ و سلامت خود و جامعه هیچ راهی جز پیوستن به امّت سلیمان ندارد. به دنبال این تصمیم با جمعی از اشراف قوم خود حرکت کردند و یمن را به قصد شام ترک گفتند، تا از نزدیک به تحقیق بیشتر بپردازند.
هنگامی که سلیمان از آمدن بُلْقَیس و همراهانش به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: «کدام یک از شما توانایی دارید، پیش از آن که آنها به این جا آیند، تخت ملکه سبأ را برای من بیاورید.»
عفریتی از جنّ (یعنی یکی از گردنکشان جنیان) گفت: من آن را نزد تو می‎آورم، پیش از آن که از مجلست برخیزی. اما «آصف بن برخیا» که از علم کتاب آسمانی بهره‎مند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم آورد.»
لحظه‎ای نگذشت که سلیمان، تخت بُلْقَیس را در کنار خود دید و بی‎درنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت و گفت:
«هذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیبْلُوَنِی أَ أَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ؛ این موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را به جا می‎آورم، یا کفران می‎کنم.»[۶] سپس سلیمان ـ علیه السلام ـ دستور داد تا تخت را اندکی جابجا کرده و تغییر دهند تا وقتی که بُلْقَیس آمد، ببینند در مقابل این پرسش که آیا این تخت تو است یا نه، چه جواب می‎دهد.
طولی نکشید که بُلْقَیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند. شخصی به تخت او اشاره کرد و به بُلْقَیس گفت: «آیا تخت تو این گونه است؟!».
بُلْقَیس دریافت که تخت خود اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده این معجزه، تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلاً نیز نشانه‎هایی از حقّانیت نبوّت سلیمان را دریافته بود، به هر حال به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتا پرستی کوشیدند.[۷] چگونگی ملاقات بُلْقَیس با سلیمان، و ایمان آوردن او
قبل از ورود بُلْقَیس به قصر سلیمان، سلیمان ـ علیه السلام ـ دستور داده بود صحن یکی از قصرها را از بلور بسازند، ‌و از زیر بلورها آب جاری عبور دهند. (و این دستور به خاطر جذب دل بُلْقَیس، و یک نوع اعجاز بود)
هنگامی که ملکه سبأ با همراهان وارد قصر شد، یکی از مأموران قصر به او گفت: «داخل صحن قصر شو!»
ملکه هنگام ورود به صحن قصر گمان کرد که سراسر صحن را نهر آب فراگرفته است، از این رو تا ساق، پاهایش را برهنه کرد تا از آن آب بگذرد، در حالی که حیران و شگفت زده شده بود که آب در این جا چه می‎کند؟ اما به زودی سلیمان ـ علیه السلام ـ او را از حیرت بیرون آورد و به او فرمود: «این حیاط قصر است که از بلور صاف ساخته شده است، این آب نیست که موجب برهنگی پای تو شود.»[۸] پس از آن که ملکه سبأ نشانه‎های متعدّدی از حقّانیت دعوت سلیمان ـ علیه السلام ـ را مشاهده کرد و از طرفی دید که با آن همه قدرت، او دارای اخلاق نیک مخصوصی است که هیچ شباهتی به اخلاق شاهان ندارد، از این رو با صدق دل به نبوت سلیمان ـ علیه السلام ـ ایمان آورد و به خیل صالحان پیوست.
________________________________________
[۱]. نمل، ۲۰ تا ۲۶؛ تفسیر القُمّی. این مطلب حاکی است که پرندگان دارای هوش و دریافت هستند.
[۲]. نمل، ۳۰ تا ۳۱٫
[۳]. نمل، ۲۹ تا ۳۵٫
[۴]. بحار، ج ۱۴، ص ۱۱۱٫
[۵]. نمل، ۳۶ و ۳۷٫
[۶]. نمل، ۴۰٫
[۷]. بحار، ج ۱۴، ص ۱۱۲٫
[۸]. نمل، ۴۱٫

ماجرای هُدهُد و بُلْقَیس
چنان که قرآن از زبان او می‎فرماید:
«قالَتْ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ؛ ملکه سبأ گفت: پروردگارا!! من به خود ستم کردم و با سلیمان ـ علیه السلام ـ برای خداوندی که پروردگار جهانیان است اسلام آوردم.»[۱] آری زبانحال بُلْقَیس این بود که: من در گذشته در برابر آفتاب سجده می‎کردم، بت می‎پرستیدم، غرق تجمّل و زینت بودم و خود را برترین انسان در دنیا می‎پنداشتم، اما اکنون می‎فهمم که قدرتم تا چه اندازه ناچیز بود، و اصولاً این زرق و برقها، روح انسان را سیراب نمی‎کند.
خدایا! من همراه رهبرم سلیمان به درگاه تو آمدم، از گذشته پشیمانم، و سر تسلیم به آستانت می‎سایم.
به سوی تو در کنار رهبر حق و با پذیرش رهبر الهی می‎آیم، چرا که راه یافتن به درگاه تو بدون پذیرش رهبر حق، بی‎نتیجه و کورکورانه است.
شکایت پَشّه به درگاه سلیمان ـ علیه السلام ـ
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ که بر همه موجودات حکومت می‎کرد، زبان همه را می‎دانست و در ستیزها بین آنها داوری می‎کرد.
روزی پشه‎ای از روی علفها برخاست و به حضور سلیمان ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: «به دادم برس، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده!».
سلیمان گفت: دشمن تو کیست؟ و شکایت تو از او چیست؟
پشّه گفت: دشمن من باد است، و شکایتم از باد این است که هر وقت به من می‎رسد مرا مانند پر کاهی به این دشت و آن دشت می‎برد و سرنگون می‎سازد.
سلیمان گفت: در درگاه عدل من، باید هر دو خصم حاضر باشند تا حرفهای آنها را بشنوم و بین آنها قضاوت کنم.
خصم تنها گر برآرد صد نفیر هان و هان، بی‎خصم قول او مگیر
پشّه گفت: حق با تو است، که باید خصم دیگر حاضر گردد.
حضرت سلیمان به باد صبا فرمان داد تا در جلسه دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاکی جواب دهد.
باد بی‎درنگ به فرمان سلیمان تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد. سلیمان به پشّه گفت: همین جا باش، تا میان شما قضاوت کنم.
پشه گفت: اگر باد این جا باشد من دیگر نیستم، زیرا باد مرا می‎گریزاند.
گفت: ای شه! مرگ من از بود اوست خود سیاه این روز من از دود اوست
او چـو آمـد مـن کـجا یـابم قـرار کـاو بـرآرد از نـهـاد مـن دمـار[۲] ای برادر! این جریان را خوب دریاب، و بدان که اگر خواسته باشی نسیم خدایی و بهشتی بر روح و جان تو بوزد، پشّه‎های گناه را از وجود خود دور ساز. وقتی که روح و جان تو، فرودگاه پشّه‎های مادیت گردد، بدان که در آن جا نسیم روحبخش الهی و نور خدایی نیست، چرا که وقتی نور تابید، تاریکی‎ها را از بین می‎برد.
شکایت پیر زن از باد
خداوند سلیمان ـ علیه السلام ـ را بر همه موجودات مسخّر کرده بود. روزی پیرزنی که بر اثر وزش باداز بام به زمین افتاده بود و دستش شکسته بود نزد سلیمان آمد و از باد شکایت کرد.
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ باد را طلبید و شکایت پیرزن را به او گفت: باد گفت: خداوند مرا فرستاد تا فلان کشتی را که در حال غرق شدن بود، به حرکت در آورم و سرنشینان آن را نجات دهم. در بین راه، به این پیرزن که بر پشت بام بود برخوردم، پای او لغزید و از بام به زمین افتاد و دستش شکست. (من چنین قصدی نداشتم، او در راه من بود و چنین اتفاقی افتاد).
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ از قضاوت در این مورد درمانده شد و عرض کرد: «خدایا چگونه در مورد باد قضاوت کنم؟».
خداوند به او وحی کرد: «به هر اندازه که به آن پیرزن آسیب رسیده، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن کشتی که به وسیله باد از غرق شدن نجات یافته‎اند بگیر و به آن پیرزن بده، زیرا به هیچ کس در پیشگاه من نباید ستم شود.[۳] ________________________________________
[۱]. نمل، ۴۴٫ (باید توجه داشت که ۳۰ آیه سوره نمل از آیه ۱۴ تا ۴۴ مربوط به داستان‎های زندگی سلیمان ـ علیه السلام ـ است).
[۲]. دیوان مثنوی مولوی، دفتر چهارم.
[۳]. محاسن برقی، ج ۱، ص ۲ـ۳٫

عدالت و پارسایی سلیمان (ع) و نمونه‎های آن

سلیمان ـ علیه السلام ـ با خود اندیشید که آیا دیگر هیچ حیوانی هست که با او در این باره مشورت نکرده باشم؟ فکرش به این جا رسید که با خارپشت مشورت نکرده است. اسبش را به حضور طلبید و به او گفت: «نزد خارپشت برو و او را به حضور من بیاور.»
اسب رفت و پیام سلیمان ـ علیه السلام ـ را به خارپشت داد، ولی خارپشت همراه اسب نیامد، اسب تنها بازگشت و موضوع را به سلیمان ـ علیه السلام ـ خبر داد. این بار سلیمان ـ علیه السلام ـ سگی را نزد خارپشت فرستاد، سگ رفت و خارپشت همراه سگ نزد سلیمان ـ علیه السلام ـ آمد، حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ به او گفت:‌«قبل از آن که با تو مشورت کنم، بگو بدانم چرا، من اسب را که بهترین جاندار بعد از انسان است نزد تو فرستادم، با او نیامدی، ولی سگ را که خسیس‎ترین حیوان است فرستادم با او آمدی؟»
خارپشت پاسخ داد: زیرا اسب ـ گرچه حیوانی شریف است ـ ولی بی‎وفا است، چنان که شاعر گوید:
نشاید یافت اندر هیچ برزن وفا در اسب و در شمشیر و در زن
ولی سگ گرچه خسیس است اما وفادار می‎باشد، که اگر لقمه نانی از کسی به او برسد، نسبت به او همیشه وفادار است. از این رو با سخن بی‎وفایان همراهشان نیامدم، ولی با اشاره وفاداران آمدم.
سلیمان گفت: جامی از آب حیات را نزد من آورده‎اند، و مرا مخیر ساخته‎اند که آن را بنوشم تا عمر جاودانه بیابم یا ننوشم و عمر معمولی کنم، نظر تو چیست؟
خارپشت گفت: آیا این آب حیات را اختصاص به شخص تو داده‎اند، یا فرزندان و بستگان و یاوران نزدیکت نیز می‎توانند از آن بنوشند؟
سلیمان ـ علیه السلام ـ فرمود: مخصوص من است.
خارپشت گفت: صواب آن است که از آن آب ننوشی، زیرا همه دوستان و زن و فرزندان تو قبل از تو بمیرند و تو را همواره داغدار و غمگین نمایند، زندگی آمیخته با غم و اندوه و غم چه فایده‎ای دارد؟ زندگی بدون دوستان و عزیزان زندگی خوشی نخواهد بود.
سلیمان ـ علیه السلام ـ سخن خارپشت را پذیرفت و از نوشیدن آب حیات خودداری نموده و آن را رد کرد.[۱] آری باید به سراغ آن زندگی جاودان و خوشی رفت که در آن غم و اندوه نباشد و چنین زندگی در بهشت جاودان الهی وجود دارد، که در پرتو ایمان و عمل صالح می‎توان به آن رسید. سعادتمند کسی است که دنیا و زندگی فانی آن را پلی برای وصول به رضوان خدا و بهشت قرار دهد، تا به زندگی طیب و ابدی دست یابد که گفته‎اند: برای افراد سعادتمند، مرگ گامی است به سوی کمال، نه دامی به سوی زوال.
________________________________________
[۱]. اقتباس از جوامع الحکایات محمّد عوفی، با تحقیق دکتر جعفر شعار،

کیفیت مرگ سلیمان (ع)
گیاه هشدار دهنده مرگ
روایتشده: حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ در مسجد بیت المقدس گاه به مدت یک سال و گاه دو سال و گاه یک ماه و دو ماه، اعتکاف می‎نمود، روزه می‎گرفت و به عبادت و شب زنده‎داری می‎پرداخت. در سال‌ آخر عمر، هر روز صبح کنار گیاه تازه‎ای که در صحن مسجد روییده می‎شد می‎آمد و نام آن را از همان گیاه می‎پرسید، و نفع و زیانش را از آن سؤال می‎کرد، تا این که در یکی از صبح‎ها گیاه تازه‎ای را دید، کنارش رفت و پرسید: «نامت چیست؟» پاسخ داد «خُرنُوب»
سلیمان ـ علیه السلام ـ پرسید: «برای چه آفریده شده‎ای؟» خرنوب گفت: «برای ویران کردن.» (با ریشه‎هایم زیر ساختمانها می‎روم و آن را خراب می‎کنم.)
سلیمان ـ علیه السلام ـ دریافت که مرگش نزدیک شده است، به خدا عرض کرد: «خدایا! مرگ مرا از جنّیان بپوشان، تا هم بنای ساختمان مسجد را به پایان برسانند، و هم انسانها بدانند که جنّ‎ها علم غیب نمی‎دانند.»
سلیمان ـ علیه السلام ـ به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالی که ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و جنّ‎ها به تصوّر این که او زنده است و نگاه می‎کند، کار می‎کردند. سرانجام موریانه‎ای وارد عصای او شد و درون آن را خورد. عصا شکست و سلیمان ـ علیه السلام ـ به زمین افتاد. آن گاه همه فهمیدند که او از دنیا رفته است.[۱] مولانا در کتاب مثنوی، این داستان را نقل کرده، و در پایان داستان چنین ذکر نموده که سلیمان ـ علیه السلام ـ پس از آن که فهمید اجلش نزدیک شده گفت: «تا من زنده‎ام به مسجد اقصی آسیب نمی‎رسد».
آن گاه چنین نتیجه گیری می‎کند:
«مسجد اقصای دل ما تا آخر عمر با ما است، ولی عوامل هوی و هوس و همنشینان نااهل،‌مانند گیاه خُرْنُوب در آن ریشه دوانیده و سرانجام کاشانه دل را ویران می‎سازد. بنابراین همان هنگام که احساس کردی چنین گیاهی قصد راهیابی به دلت را نموده، با شتاب از آن بگریز و علاقه خود را از آن قطع کن. خودت را هم چون سلیمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند،‌ چرا که تا سلیمان است، ‌مسجد آسیب نمی‎بیند، زیرا سلیمان مراقب عوامل ویرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگیری خواهد کرد.
و استان از دست بیگانه سلاح تا ز تو راضی شود علم و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نی، ببند دست او را ورنه آرد صد گزند
تیغ دادن در کف زنگی مست به که آید علم، ناکس را به دست[۲] چگونگی مرگ سلیمان ـ علیه السلام ـ و بی‎وفایی دنیا
خداوند تمام امکانات دنیوی را در اختیار حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ گذاشت تا جایی که او بر جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و… مسلّط بود. او روزی گفت: با آن همه اختیارات و مقامات، هنوز به یاد ندارم که روزی را با شادی و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خیال راحت، استراحت کنم و شاد باشم.
فردای آن روز فرا رسید. سلیمان وارد قصر خود شد و در قصر را از پشت قفل کرد تا هیچ کس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلای قصر رفت و با نشاط به مُلک خود نگریست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند که کسی وارد قصر نشود.
ناگهان سلیمان دید جوانی زیبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد. سلیمان به او گفت: «چه کسی به تو اجازه داد که وارد قصر گردی، با این که من امروز تصمیم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسایش بگذرانم؟!»
جوان گفت: «با اجازه خدای این قصر وارد شدم.»
سلیمان گفت: «پروردگار قصر، از من سزاوارتر بر قصر است، اکنون بگو بدانم تو کیستی؟»
جوان گفت: «اَنَا مُلَکُ المَوتِ؛ من عزرائیل هستم.»
سلیمان گفت: «برای چه به این جا آمده‎ای؟»
عزرائیل گفت: «لِاَقْبِضَ رُوحَکَ؛ آمده‎ام تا روح تو را قبض کنم.»
سلیمان گفت: «هرگونه مأموری هستی، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانی و استراحت من بود، ‌خداوند نخواست که سرور و شادی من در غیر دیدار و لقایش مصرف گردد.»
همان دم عزرائیل جان او را قبض کرد، در حالی که به عصایش تکیه داده بود. مردم و جنّیان و سایر موجودات خیال می‎کردند که او زنده است و به آنها نگاه می‎کند. بعد از مدتی بین مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است که سلیمان ـ علیه السلام ـ نه غذا می‎خورد، نه آب می‎آشامد و نه می‎خوابد و هم چنان نگاه می‎کند. بعضی گفتند: او خدای ما است، واجب است که او را بپرستیم.
بعضی گفتند: او ساحر است، و خودش را این گونه به ما نشان می‎دهد، و بر چشم ما چیره شده است، ولی در حقیقت چنان که می‎نگریم نیست.
مؤمنین گفتند: او بنده و پیامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبیر می‎کند. بعد از این اختلاف، خداوند موریانه‎ای به درون عصای او فرستاد. درون عصای او خالی شد، عصا شکست و جنّازه سلیمان از ناحیه صورت به زمین افتاد. از آن پس جنّ‎ها از موریانه‎ها تشکّر و قدردانی می‎کنند، چرا که پس از اطلاع از مرگ سلیمان ـ علیه السلام ـ دست از کارهای سخت کشیدند.[۳] آری خداوند این گونه سلیمان ـ علیه السلام ـ را از دنیا برد تا روشن سازد که:
چگونه انسان در برابر مرگ،‌ ضعیف و ناتوان است، به طوری که اجل حتّی مهلت نشستن یا خوابیدن در بستر را به سلیمان ـ علیه السلام ـ نداد.
و چگونه یک عصای ناچیز او را مدتی سرپا نگهداشت؟! و چگونه موریانه‎ای ضعیف او را بر زمین افکند، و تمام رشته‎های کشور او را در هم ریخت؟!
تا گردنکشان مغرور عالم بدانند که هر قدر قدرتمند باشند، به سلیمان ـ علیه السلام ـ نمی‎رسند، او چگونه از این دنیای فانی رخت بر بست، به خود آیند و مغرور نشوند. بدانند که در برابر عظمت خدا هم چون پر کاهی در مسیر طوفان، هیچ گونه اراده‎ای ندارند.
امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ در ضمن خطبه‎ای می‎فرماید:
«فَلَوْ اَنّ اَحَداً یجِدُ اِلَی الْبَقاءِ سُلَّماً، اَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِیلاً، لَکانَ ذلِکَ سُلَیمانَ بنِ داوُدَ ـ علیه السلام ـ اَلَّذِی سُخِّرَ لَهُ مُلْکُ الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ مَعَ النُّبُوَّهِ وَ عَظِیمِ الزُّلْفَهِ فَلَمّا اسْتَوْفی طُعْمَتَهُ، وَ اسْتَکْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَتْهُ قِسِی الْفَناءِ بِنِبالِ الْمَوْتِ؛ اگر کسی در این جهان نردبانی به عالم بقا می‎یافت، و یا می‎توانست مرگ را از خود دور کند سلیمان بود که حکومت بر جنّ و انس توأم با نبوّت و مقام والا برای او فراهم شده بود، ولی وقتی که پیمانه عمرش پر شد، تیرهای مرگ از مکان فنا به سوی او پرتاب گردید…»[۴] ________________________________________
[۱]. بحار، ج ۱۴، ص ۱۴۱ و ۱۴۲٫
[۲]. اقتباس از دیوان مثنوی، به خط میرخانی، ص ۳۳۴٫
[۳]. عیون اخبار الرّضا، ج ۱، ص ۲۶۵؛ در قرآن، سوره سبأ، آیه ۱۴، به مرگ سلیمان اشاره شده است.
[۴]. نهج البلاغه، خطبه ۱۸۲٫

عدالت و پارسایی سلیمان (ع) و نمونه‎های آن
برای یک رهبر حق، مسأله عدالت و پارسایی از مهمترین ویژگی‎هایی است که موجب عدالت گستری و امنیت و سلامتی جامعه شده، و مردم را از دلبستگی‎هایی که موجب دوری از خدا پرستی و خالص می‎گردد حفظ می‎کند.
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ در عین آن که دارای آن همه قدرت و مکنت بود، هرگز مغرور نشد و از حریم عدالت و پارسایی و ساده زیستی خارج نگردید. و اگر دارای قصرهای عالی و بلورین بود، آن قصرها را برای زندگی مرفه خود نمی‎خواست بلکه یک نوع اعجاز مقام پیامبری او در شرایط آن عصر بود، تا همه را به سوی خدای یکتا و بی‎همتا جذب کند.
شیوه زندگی او چنین بود که وقتی صبح می‎شد، از اشراف و ثروتمندان روی می‎گردانید و نزد مستمندان و فقیران می‎رفت و کنار آنها می‎نشست و می‎گفت:
«مِسکینَ مَعَ الْمَساکِینِ؛ مسکین و بینوایی همنشین مسکینان و بینوایان است.»
وقتی که شب می‎شد، لباس زِبر مویین می‎پوشید، و آن را به شدت برگردنش می‎بست، و همواره تا صبح گریان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبیل‎هایی که می‎بافت، غذای مختصری تهیه می‎کرد و می‎خورد، و راز این که درخواست ملک و حکومت بی‎نظیر از خدا کرد این بود که بر کافران و حکومت آنها غالب و پیروز گردد.
از عدالت و مهربانی او نسبت به زیر دستان این که؛ امام سجّاد ـ علیه السلام ـ فرمود: علت این که بر سر پرنده قُنْبَره[۱] کاکلی مانند تاج قرار دارد، این است که حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ دست مرحمت بر سر او کشید، و چنین تاجی بر اثر آن، در سر او پدیدار گشت، که داستانش چنین است:
روزی قُنْبَره نر می‎خواست با قنبره ماده همبستر شود، ولی قنبره ماده امتناع می‎ورزید. قنبره نر به او گفت: «از من جلوگیری نکن می‎خواهم از تو دارای فرزندی شوم که ذاکر خدا باشد.»
قنبره ماده با شنیدن این سخن، تقاضای همسرش را پذیرفت. سپس وقتی که خواست تخم بگذارد، در مورد مکان تخم گذاری حیران بود. قنبره نر به او گفت: «رأی من این است که در نزدیک جاده تخم گذاری کن. که هر کس تو را دید گمان کند تو برای جمع کردن دانه از جاده به آن جا آمده‎ای، در نتیجه کاری به تو نداشته باشد.»
قنبره ماده پیشنهاد همسرش را پذیرفت و در کنار جاده تخم گذاری کرد و روی تخمش نشست، تا وقتی که زمان بیرون آمدن جوجه‎اش از تخم نزدیک گردید.
روزی این دو پرنده نر و ماده ناگهان باخبر شدند که حضرت سلیمان با لشکر عظمیش به حرکت در آمده‎اند، و پرندگان بر روی سپاه او سایه افکنده‎اند. قنبره ماده به همسرش گفت: «این سلیمان ـ علیه السلام ـ است که با لشکرش به طرف ما می‎آیند که از این جا عبور کنند، من ترس آن دارم که خودم و تخم‎هایم زیر پای آنها نابود شویم.»
قنبره نر گفت: «سلیمان ـ علیه السلام ـ مردی مهربان است، ناراحت نباش. آیا در نزد تو چیزی هست که آن را برای جوجه‎هایت اندوخته باشی؟» قنبره ماده گفت: «آری در نزد من ملخی هست که آن را برای جوجه‎ها اندوخته‎ام آیا در نزد تو چیزی هست؟» قنبره نر گفت: «در نزد من یک دانه خرما وجود دارد که برای جوجه‎ها اندوخته‎ام.»
قنبره ماده گفت: «تو خرمایت، و من ملخم را برگیریم و وقتی که سلیمان ـ علیه السلام ـ از این جا عبور کرد، نزد او برویم و آنها را به او اهدا کنیم، ‌زیرا سلیمان ـ علیه السلام ـ هدیه را دوست دارد.»
قنبره نر خرمای خود را به منقار گرفت، و قنبره ماده ملخ خود را بین دو پایش گرفت، و نزد سلیمان ـ علیه السلام ـ رفتند. سلیمان ـ علیه السلام ـ بر بالای تختش بود. از آنها استقبال کرد و قنبره نر در طرف راست او، و قنبره ماده در طرف چپ او نشستند. سلیمان ـ علیه السلام ـ از آنها احوالپرسی کرد و آنها نیز ماجرای زندگی خود را به عرض سلیمان ـ علیه السلام ـ رساندند.
سلیمان ـ علیه السلام ـ هدیه آنها را پذیرفت و لشکرش را از آن جا دور ساخت تا آنها و تخم‎هایشان را پایمال نکنند، و بر سر آنها دست مرحمت کشید و برای آنها دعا کرد. بر اثر دعا و مسح دست سلیمان ـ علیه السلام ـ تاجی زیبا بر سر آنها روئیده شد.[۲] حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ به قدری به یاد خدا بود، که نه تنها آن همه قدرت و مکنت او را از یاد خدا غافل نساخت، بلکه آن را پلی برای یاد خدا قرار داده بود. روزی شنید: گنجشکی به همسرش می‎گوید: «نزدیک من بیا تا با تو همبستر شوم، شاید خداوند فرزندی به ما دهد که ذکر خداوند متعال بگوید. سایه عمر ما به لب دیوار رسیده، شاید چنین یادگاری بگذاریم!» سلیمان ـ علیه السلام ـ از سخن او تعجب کرد و گفت:
«هذِهِ النِّیهُ خَیرٌ مِنْ مَمْلِکَتِی؛ این نیت (داشتن فرزند ذاکر) بهتر از همه مملکت من است.»[۳] عشق و دلدادگی سلیمان ـ علیه السلام ـ به خدا
روزی حضرت سلیمان گنجشک نری را دید که به همسرش می‎گفت: «چرا خود را از من دور می‎کنی، ‌من اگر بخواهم قبّه قصر سلیمان ـ علیه السلام ـ را به منقارم می‎گیرم و آن را در درون دریا می‎افکنم!»
سلیمان ـ علیه السلام ـ از سخن او خندید، ‌سپس آن دو گنجشک را احضار کرد، به گنجشک نر فرمود: «تو چگونه می‎توانی قبه قصر سلیمان را به منقار بگیری و به دریا بیفکنی؟!»
گنجشک گفت: «نه ای رسول خدا! چنین توانی ندارم، ولی مرد گاهی نزد همسرت خود را بزرگ جلوه می‎دهد و لاف و گزاف می‎گوید، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نیست.»
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ به گنجشک ماده گفت: «چرا خود را در اختیار همسرش قرار نمی‎دهی، با این که او تو را دوست دارد؟»
گنجشک ماده در پاسخ گفت: «ای پیامبر خدا او عاشق نیست بلکه ادعای عشق می‎کند، زیرا جز من، به غیر من نیز عشق می‎ورزد.»
این سخن اثر عمیقی در قلب سلیمان نهاد، به طوری که گریه شدیدی کرد، و از مردم دوری نمود و چهل روز در درگاه خدا نالید و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غیر خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غیر خدا مخلوط نسازد.[۴] غذا رسانی به کرمی در درون سنگی در میان دریا
روزی حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‎ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‎کرد. سلیمان ـ علیه السلام ـ هم چنان به او نگاه می‎کرد که دید او به نزدیک آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغه‎ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می‎کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان ـ علیه السلام ـ آن مورچه را طلبید، و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد، و کرمی در درون آن زندگی می‎کند، خداوند آن را در آن جا آفرید، او نمی‎تواند از آن جا خارج شود و من روزی او را حمل می‎کنم. خداوند این قورباغه را مأمور کرده مرا در درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‎برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‎گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می‎رسانم و دانه گندم را نزد او می‎گذارم و سپس باز می‎گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می‎شوم، او در میان آب شناوری کرده و مرا به بیرون آب دریا می‎آورد و دهانش را باز می‎کند و من از دهان او خارج می‎شوم.»
سلیمان به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‎بری، آیا سخنی از او شنیده‎ای؟» مورچه گفت آری او می‎گوید:
«یا مَنْ لا ینْسانِی فِی جَوْفِ هذِهِ الصَّخْرَهِ تَحْتَ هذِهِ اللُّجَّهِ بِرِزْقِکَ، لا تَنْسِ عِبادَکَ الْمُؤْمِنِینَ بِرَحْمَتِکَ؛ ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی‎کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.»[۵] شکایت مار از سلیمان ـ علیه السلام ـ
روزی یک مار نزد سلیمان ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: «فلان شخص دو فرزندم را کشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام کنید.»
سلیمان ـ علیه السلام ـ فرمود: «انسان مسلمان را به خاطر کشتن مار نمی‎کشند.»
مار گفت: «ای پیامبر خدا، در این صورت از شما می‎خواهم که او را سرپرست اوقاف کنید، تا (بر اثر عدم مراقبت در اجرای صحیح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهای آن جا از او انتقام بگیرم.»[۶] این روایت بیانگر آن است که مسؤولیت سرپرستی چیزی که وقف شده بسیار خطیر و دشوار است. کسانی که چنین مسؤولیتی را می‎پذیرند باید به طور کامل متوجه باشند که در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفته‎اند، مبادا در مورد اجرای صحیح آن موقوفه، کوتاهی یا سهل انگاری کنند، که کیفرش بسیار شدید و طاقت فرسا است.
پذیرش رأی خارپشت
حضرت جبرئیل از جانب خداوند به حضور سلیمان ـ علیه السلام ـ آمد و ظرفی پر از آب آورد و گفت: «این آب، آب حیات است (یعنی اگر از آن بنوشی همیشه تا روز قیامت زنده و جاوید می‎مانی) خداوند تو را مخیر نموده است که از آن بنوشی یا ننوشی.»
سلیمان ـ علیه السلام ـ با جن و انس و حیوانات در این باره مشورت کرد، همه گفتند: باید از آن بنوشی تا زندگی جاوید پیدا کنی.
________________________________________
[۱]. چکاوک، تاج به سر.
[۲]. فروع کافی، ج ۲، ص ۱۴۶؛ بحار، ج ۱۴، ص ۸۲٫
[۳]. بحار، ج ۱۴، ص ۹۵٫
[۴]. بحار، ج ۱۴، ص ۹۵٫
[۵]. دعوات الرّاوندی، طبق نقل بحار، ج ۱۴، ص ۹۷ و ۹۸٫
[۶]. زهر الرّبیع، ص ۱۱٫

مقاله پیشنهادی

نزول عیسی بن مریم علیهما السلام

بعد از خارج شدن دجال و به فساد پرداختن در زمین، الله، عیسی بن مریم …