مرد آهنی! (داستان کوتاه)(۱)

  • د/ امراء

بالاخره پس از چند روز کلنجار رفتن با بنگاهیها مجبور شدیم که در غرب اسلام آباد خانه ای کرایه کنیم، کاسه وکوزه یمان را جمع کردیم وبا دلخری رفتیم به خانه جدیدمان، منطقه سرسبز وآرام وبی سروصدایی، ودر عین حال به دانشگاه هم نزدیک بود. ولی متأسفانه از بازار شهر واز دوستان وآشنایان دور بود. وبقول قدیمیها دور از دوستان ونزدیک قبرستان!

دو روز بعد وقتی متوجه شدم که دکتر امیر فیصل اندونزی دوست دیرینه وعزیزم در کوچه ی بالای خانه مان سکونت دارد همه خستگی از تنم بدر رفت وبا خوشحالی دست بچه هایم را گرفته رفتیم به خانه اش .. دکتر امیر فیصل تازه پارسال دکتریش را گرفته بود ودر دانشگاه بین المللی اسلام آباد ودر دانشگاه راولپندی تدریس می کرد، آدمی سرشاد وخندان ودر عین حال مثل همه مردم جنوب شرق آسیا سرد خوی، در مالش دادن جسم ویا طب مالشی (!) مهارتی خاص داشت. سالها بود که آرزو داشتم فرصتی پیدا شود تا این فن تطبیقی را از او بیاموزم.

هر روز صبح که برای هوا خوری وقدم زنی با پسرم محمد از جلوی خانه اش رد می شدیم، او را می دیدم که روی چهار پایه ای جلوی خانه اش لم داده به گدا بچه های گونی بدستی که در آشغالدانیهای آنسوی کوچه ور می روند وتکه کاغذها وپلاستیکها را از بین غذاهای پوسیده وآشغالهای کثیف بیرون می کشند ودر خورجینهای کثیفشان می اندازند، خیره شده، اصلا متوجه سلام من ومحمد که از جلویش رد می شدیم نمی شد… روزهای اول گمان می کردم که شاید سر صبحی با چشماهای باز دارد چرت می زند!.. بعدها فکر کردم که آدم نازک دلی است واز منظره ی بچه های آواره وتنگ دست رنج می برد.. روزها بدین منوال سپری می شد، ووقتی در دانشگاه اسلام آباد با هم همکار شدیم رابطه مان صمیمی تر شد، بعدها شروع به نوشتن کتابی در مورد جامعه شناسی کرد واز من خواست که باز خوانی وتصحیح کتابش را بعهده بگیرم.. می دیدم که از هر لحاظ آدم نورمال ومعقولی است منهای همین موقف خشک وسرد وتکراری صبحهایش.. که چون مجسمه ابو الهول ثابت وبی روح به بچه های بینوا زل می زد.. وتو گویی از این دنیا بیرون می شد ودر دنیای خیال ویا خواب ویا بیهوشی … نمی دانم کدام دنیا … غرق می شد.

پریشب باران تندی در گرفت وساعتهای هفت صبح با بند آمدن باران محمد خان پایش را توی یک کفش کرد که باید برویم گردش، من هم با یک دنیا أخم وتخم مجبور شدم به خواسته اش تن در دهم..

وقتی به کوچه امیر رسیدیم دیدیم که رنگ پریده وپریشان با دستپاچگی بدینسو وآنسو نگاه می کند، … دلم از جایش تکان خورد، گمان کردم خدای ناکرده شاید مشکلی برایش پیش آمده.. شاید بلایی سر خانمش آمده… شاید بچه اش صلاح الدین چیزیش شده… خلاصه در همان لحظه دلم به هزار در زد… تا چشم دکتر بما افتاد، دوان دوان نزدیک شده بدون هیچ مقدمه وسلام علیکی با دستپاچگی پرسید: ببخشید احمد آقا.. بچه ها را ندیدی؟.. خواستم بپرسم: کدام بچه ها؟ که به من مهلت نداده دستش را زد روی دست دیگرش وهزیان گونه ادامه داد: آه .. خدای من .. این بیچاره ها بخاطر باران دیشبی .. خدا نکنه شاید بلایی سرشان آمده ..

در همین لحظه سر وصدای بچه های اشغال جمع کنی که بسوی آشغالدانیها حمله ور شدند بگوش رسید، آقای دکتر از دیدن این منظره از خوشحالی در پوستش نمی گنجید: خدایا شکرت… الحمد لله .. هزار بار شکر خدا.. هزار هزار بار الحمد لله!

دو قطره اشک مرواریدی گرد هم از اطراف چشمهایش بی مقدمه بیرون پرید وبه آرامی بر گونه های پف کرده اش لغزیدن گرفت..

اینجا بود که آمپر فضولیم به ۱۰۰% رسید ودیگر تحمل نکرده گفتم: آقای دکتر مثل اینکه شما را با این بچه ها قصه ایست؟!

گمان کردم که صدایم را نمی شنود، مات ومبهوت بطرف آشغالدانیها خیره شده بود، دست محمد را گرفتم وخواستم حرکت کنم که متوجه شدم دو قطره اشک دیگر بر صفحه پر پیچ وخم گونه هایش شروع بدویدن کرد.. آهی سرد سر داد ولبهای لرزانش را  بحرکت انداخته گفت: بله، قصه ای .. قصه خاطره تلخ.. قصه روزهای سخت فقر وناداری.. قصه جنگ با نیستی .. نبرد با حقیقت..

نگاهی به من انداخته ادامه داد: حالا که درس خانمم تمام شده وما تصمیم گرفته ایم به کشورمان برگردیم بیا تا گنجینه ی رازم را برایت بگشایم. وقتی دم خانه اش روی چهار پایه نشستیم دوباره به بچه ها خیره شده وتا گمان بردم من از یادش رفته ام آرام لبهایش بهم مالیدن گرفت: این بچه ها یاد روستایم .. خاطره پدر ومادر فقیر وتنگدستم را در من زنده می کنند. من هم روزی مثل این بچه ها صبح زود قبل از نماز از خانه بیرون می رفتم ودر آشغالدانیها در پی تکه کاغذی ویا پلاستیکی پرسه می زدم.. درست بهمین صورتی که می بینی..

در کلبه ما پدر ساده لو وآرام ومادر مهربان وخاموشم وخواهر بزرگم ومن در زیر سایه فقر وناداری وتنگدستی زندگی می کردیم.. چند قرانی که از فروختن کاغذهای پاره پوره وپلاستیکهای کهنه وشکسته بدست می آوردیم خرج قلم وکتابمان می کردیم. من زیاد پدرم را نمی شناسم، ما زیاد همدیگر را نمی دیدیم، وقتی او در خانه بود ما در آشغالدانیها پرسه می زدیم ویا در مدرسه بودیم.. ووقتی ما در خانه بیدار بودیم او در پی لقمه نان خشکی که بعضی وقتها با کمی ماست واحیانا با چند عدد پیاز وتره غذای ما بود جان می کند. البته وضع ما بچه ها از وضع پدر ومادرمان بهتر بود، گه گاهی که شانس یاری می کرد سیب نیمه پوسیده ویا موز نیمه گندیده ای در آشغالدانیها نصیب ما می شد.. برخی وقتها هم اتفاق می افتاد که کمکی غذای مانده در پلاستیکی دم خانه ای گذاشته باشند که آنروز برای خانواده ما عید بود!

فقر وبیچارگی امید را در چشمان مادرم کور کرده بود واو تنها به فردای تاریکتر از امروز با دلی آرام گرفته از صبر می نگریست، وهر شب قصه حضرت یوسف وصبر زیبای او را با صدای زیبایش برایمان می نواخت. واو را با ترانه های بسیار زیبا ولالاییهای بسیار دلنوازی بچاه می انداخت که دل از فرط حزن واندوه گداخته می شد وچشمان ما چشمه جوشان اشک.

مادر بزرگ مادرم در آنسوی رود خانه تنهای تنها در کلبه اش با چند خرگوش سفید ویک بز سیاه خال خالی زندگی می کرد. او با همه پیریش بر عکس مادرم روح شاد وپر امیدی داشت. صدای دلنوازش گرچه طراوت وشادابی صدای مادرم را نداشت ولی برای من خیلی دلنشین بود، او مرا بسیار دوست داشت ومی گفت من فتوگپی شوهر مرحومش هستم.. او نیز قصه حضرت یوسف را برایم می سرود، ولی دوست داشت از پادشاهیش بگوید، وبا تصویری شاعرانه آنچنان با مهر ومحبت او را از سیاهچال چاه  تاریک بیرون می کشید وبر تخت پادشاهی مصر می نهاد که من در جایم شروع برقصیدن می کردم .. هر روز بر أنس ومحبت من با مادر بزرگ افزوده می شد تا جایی که من بیشتر وقتها در خانه او می ماندم.

او هر شب در کنارم می نشست ومرا مالش می داد وبرایم قصه می گفت.. همه قصه های او از درد ورنج وماتم شروع می شد وبه سعادت وخوشی پایان می یافت..

من در کنار گنجینه قصه های امیدی که از او به ارث بردم هنر مالش دادن را نیز از او آموختم.

همیشه در خودم بدین می اندیشیدم که چگونه از این چاه سیاه وتاریک فقر وبیچارگی بدر آیم.

وقتی برادر کوچکم بدنیا آمد پدرم مرا فرستاد تا امام مسجد را صدا زنم تا در گوش نوزاد اذان دهد، اولین باری بود که به مسجد می رفتم، وقتی پایم را در صحن مسجد گذاشتم احساس کردم در خانه ای بسیار آشنا وملکوتی وارد می شوم، حیران ومبهوت به نوشته های زیبای دیوارها خیره شده بودم وسعی می کردم آنها را بخوانم که دستی آرام سرم را نوازش داد، اولین باری بود که کسی مرا نوازش می دهد. آرام به بالا نگاه کردم، پیرمردی با محاسن زیبا ولبخندی مهربان که در چشمهایش دنیای محبت ودوستی نهفته بود، با صدای آرام ودلنواز که هنوز گوشهایم را نوازش می دهد بمن گفت: پسرم!

کسی تا آن لحظه با اینهمه مهر بمن نگفته بود “پسرم!”، می خواستم از خوشحالی داد زنم وبگویم: بله پدر.. بله پدر مهربانم..

شنیدم که می گفت: .. چیزی می خواهی .. یا دنبال کسی آمده ای؟

دست وپای گم شده ام را جمع کردم وخواستم همه کلمه های احترامی را که در کتابهای درسیمان خوانده بودم را برای اولین بار تجربه کنم: بـ .. ببـ.. ببخشید بابا بزرگ.. پدرم گفتند .. نه ..نه .. بابا فرمودند.. بیایید .. نه .. شما تشریف بیاورید .. خانه .. یعنی منزل ما ودر گوش برادرم.. یعنی داداشم أذان دهید.. نه .. نه أذان قراءت بفرمائید.

پیرمرد از طریقه حرف زدنم زد زیر خنده ومرا در بغل گرفت..

آه ، چه احساس بزرگی در من پدید آمد، گمان کردم که فرشته هایی که حضرت یوسف را در چاه نوازش می دادند مرا به آغوش گرفته اند. حالا که از آن حادثه سالها می گذرد هنوز هم گرمی آن محبت را احساس می کنم.

خنده ای سرداد ودست مرا گرفته گفت: خب، پسر جان .. برویم تا در گوش داداش کوچلویت أذان بگویم.

از اینکه فهمیدم أذان گفتنی است نه قراءت کردنی ویا دادنی خیلی خجالت کشیدم آخر ناسلامتی من کلاس چهارم ابتدایی بودم وهنوز اشتباه می کردم. اولین باری بود که صدای دلنشین أذان را از نزدیک می شنیدم، کلمه های پر شکوهش قلبم را می لرزاند وگرما ونیروی خاصی در من می آفرید.

از آنروز هر وقت فرصتی دست میداد سری به مسجد می زدم واز دور پیرمرد را که در حال تلاوت قرآن ویا گفتن أذان ویا آب دادن به گلهای مسجد بود تماشا می کردم ولذت می بردم.

کم کم فهمیدم که وقتی کسی وفات می کند مردم دنبال امام مسجد می آیند تا بر او نماز بخواند. احساس عجیبی بمن دست داده بود، بخودم می بالیدم که من با کسی که پنجره زندگی بر انسانها می گشاید ودر را بر رویشان می بندد آشنایی دارم..

در یکی از روزهای جمعه که به مسجد رفته بودم صدای امام پیر گرفته بود ودر خطبه سرفه می کرد. دلم بحالش سوخت، اما کسی نبود که بجایش خطبه بخواند .. بخودم گفتم که اگر خدای ناکرده امام بمیرد، چه کسی بانگ آغاز زندگی بچه های روستا را می سراید وچه کسی مهر پایان بر زندگی پیران ومردگان می زند؟! این سؤالهای حیران وقصه های مادر بزرگ مادرم دست در دست هم داده مرا تشویق کردند بفکر ادامه تحصیل در حوزه علمیه باشم.

پدر ومادرم گمان کردند که من دیوانه شده ام که پا از گلیم خویش درازتر می گذارم، با این حال ممانعتی نداشتند، بر عکس آنها مادر بزرگ مادرم بسیار خوشحال شده مرا تشویق می کرد وقول داد که با هر چه در توان دارد مرا پشتیبانی کند.

چند قرانی که از آشغالفروشی پس انداز کرده بودم پول بلیط راهم تا شهری که در صد کیلومتری روستایمان قرار دارد و”حوزه علمیه أمین” در آنجاست می شد.

اولین باری بود که پا از روستا بیرون می گذارم.. شاید هم اولین باری بود که کسی از خانواده مان جرأت بیرون رفتن از روستا را بخود می دهد. نه پدرم وشاید هم نه پدرانش کسی بخارج از دهکده یمان قدم نزده … لحظه فراغ ودوری لحظه بسیار غمناک وتاریخی ای بود . همه می خواستند طوری به من خدمتی کرده باشند، اما چه که چشمها بینا بود ودستها کوتاه. تنها اشکهای گرم محبت خفته در دلها بود که مرا بدرقه می کرد. خواهرم تمام دارائیش که چند تومانی بود که سالها از فروش آشغالها جمع کرده بود را به من داد، مادرم هم چند عدد نان وبستر خوابی برایم دست وپا کرد ومادر بزرگ مادرم هم چند عدد کلوچه وپدرم اشکهای دو چشم گریانش را …

با بانگ خروس اتوبوس دهکده براه افتاد وبا أذان ظهر من به حوزه رسیدم.

همه کوششهایم برای قانع کردن مسئول ثبت نام که من یتیمم وسرپرستی ندارم تا با من بیاید بی نتیجه بود، قانون حوزه اقتضا می کرد که دانش آموز باید همراه سرپرستش برای ثبت نام بیاید.

رسیدن من بدانجا بیشتر به یک معجزه شبیه بود، اما پدرم که هرگز …

نا امیدی سرا پایم را لرزاند، با خودم گفتم که شاید در تقدیر الهی است که ما در فلاکت ونادانی وناداری برای همیشه بمانیم، اشکهایم را پاک کردم واز حوزه بیرون می رفتم که با یکی از مردم روستایمان که پسرش را برای ثبت نام آورده بود رو برو شدم. با احترام به او سلام کردم ودستش را بوسیدم. با صدایی لرزان التماس گونه به او گفتم که عموجان من آمده ام برای ثبت نام اما کسی را ندارم که مسئولیت مرا بعهده بگیرد، پدرم بیمار است ونمی تواند بیاید شما لطفی کن وبه اینها بگو که عموی من هستی وسرپرستیم را بعهده داری.

بنده خدا به طمع اینکه بچه اش از تنهایی بدر آید واحساس غربت نکند موافقت کرد. وبالأخره من به آرزویم رسیدم وشدم شاگرد حوزه علمیه… تعلیم وخوابگاه در حوزه رایگان بود ولی هر کسی باید از جیب خودش می خورد. ومن هم نه پولی داشتم ونه پله ای! نون خشکها وکلوچه هایی که با خود آورده بودم را کم کم وبا احتیاط تمام می خوردم ودر پی راه حلی بودم برای روزهای تاریک بعد از نانهای خشک!

با یکی از دانش آموزانی که سر ووضع خوبی داشت سلام وعلیکی ترتیب داده دوست شدم، او از پخت وپز بسیار می نالید، من هم فرصت را غنیمت شمرده پیشنهاد کردم که وسایل از او وپختن از من وخوردن از هر دویمان! طفلکی بسیار خوشحال شد وگمان کرد که من فرشته نجاتش هستم که او را از این مصیبت نجات دادم، ونمی دانست که در حقیقت او فرشته نجاتی بود که مرا از گرسنگی وشاید هم مرگ می رهانید.

مدت تحصیل در حوزه شش سال بود. کلاس پنجمیها وکلاس ششمیها تقریبا بزرگ بودند وچون استادها احیانا به آنها امر می کردند تا دانش آموزان کوچکتر را درس بدهند ویا در درسهایشان با آنها همکاری کنند مورد احترام کوچکترها بودند وآنها را استاد صدا می زدند. این احترام شد بلای جان من!

وقتی به کلاس پنجم  رسیدم، دیگر کسی حاضر نبود من ـ که استاد صدایم می کردند ـ آشپزش باشم. آشپزخانه حوزه عمومی بود وهمه در آنجا پخت وپز می کردند، من هم هر روز میرفتم آشپزخانه را تمیز می کردم وبرنجها وتکه نانهای خشک وپس مانده غذاهای بچه ها را جمع می کردم و بدور از چشمان مردم می خوردم، وهمه گمان می بردند که من از روی تواضع وفروتنی آشپزخانه را تمیز می کنم. واحیانا که برخی از دانش آموزان کوچکتر مرا می دیدند سعی می کردند که در تمیز کردن آشپزخانه با من در ثواب شریک شوند که ثوابشان مرا کباب می کرد ومن مجبور می شدم آنروز را گشنه بمانم.

برای فارغ التحصیل شدن هر دانش آموز موظف بود که موضوعی در حدود سی صفحه بنویسد. که غالبا دانش آموزان در مورد آینده می نوشتند که چه خواهند کرد. وچگونه مردم را به دین دعوت می کنند واز راه وروش دعوت سخن می گفتند. من بر خلاف همه از گذشته سخن گفتم وتزم را ” گذشت زمانه” نام نهادم واز ابتدای زندگیم تا بدان روز نوشتم. سه روز بعد از تسلیم موضوعاتمان مدیر حوزه مرا به دفترش خواند.

وقتی وارد دفتر شدم دیدم که سرش را پایین انداخته، لبش را به دندان گرفته وقطره های اشکی از چشمانش یکی یکی بیرون می جهند، وروی چند تار ریش سفیدی که داشت می لغزند.. واو خشک وخاموش به برگه های من خیره خیره می نگرد.

سرش را آرام بالا برده در من خیره شد وگفت: امیر .. این زندگی توست؟ تو شش سال تمام را اینطوری گذراندی؟

سرم را پایین انداخته آهسته گفتم: بله استاد … من بسیار معذرت می خواهم که…

حرفم را قطع کرد وگفت: پسرم .. بیا این کلید را بگیر ووسائلت را جمع کن، اتاق کنار دفتر حوزه از توست واز امروز که امتحانها تمام شده شما مشاور ودفتر دار خودم هستی.

به این ترتیب من شدم کارمند حوزه ودست راست مدیر، ودر عین حال کلاسهایی برای تدریس هم بمن میدادند، وبرای اولین بار در عمرم حقوق می گرفتم وبا استادها غذا می خوردم.

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …