مرد آهنی! (داستان کوتاه)(۲)

از مدیر حوزه خیلی چیزها یاد گرفتم، اداره یک مرکز علمی کار ساده ای نیست، آموختم چگونه با مردم برخورد کنم .. حقوقم را هم می فرستادم برای خانواده ام.

در ضمن تدریس یکی از دخترهای دانش آموز دلم را ربود، نمیدانم این احساس از کجا آمد .. نا خود آگاه احساس کردم که دوستش دارم. صدایش قلبم را آب می کرد.. در لحظه های تنهایی خیالش راحتم نمی گذاشت. تازه در فکر ازدواج افتاده بودم که متوجه شدم پسر مدیر او را زیر چشم گرفته وتقریبا با خانواده اش هم موضوع را در میان گذاشته..

این بود که مجبور شدم عقب نشینی کنم .. واین موضوع باعث شد که احساس غریبی بمن دست دهد.. احساس غربت وتنهایِی .. فرار از جامعه .. بیهودگی وشکست..

در همین روزها در یکی از مجله هایی که به حوزه می آمد گزارشی از دانشگاه اسلامی بین المللی اسلام آباد پاکستان خواندم. تصویر مسجد زیبای این دانشگاه در من شوق سفر ودل بدریا زدن پیدا نمود.

تصمیمم را با مدیر حوزه در میان گذاشتم، او نیز از این جرأت من بسیار استقبال کرد ومرا تشویق کرد .. به ایشان گفتم که من پول بلیط از جاکارتا تا پاکستان را ندارم. ومی خواهم اگر امکان دارد شما این مبلغ را بمن قرض بدهید تا من در آینده کم کم به شما پرداخت کنم.

مدیر هم به آرامی بمن گفت: پسرم .. شما برو ترتیب گذرنامه وویزای سفر به پاکستان را بده، اگر به شما ویزا دادند، بیا من به صندوقدار می گویم که مبلغی را که لازم داری از صندوق قرض الحسنه به شما بدهد.

توانستم با پس انداز کمی که داشتم از شهر خودمان گذرنامه بگیرم، حالا مانده بود که خودم را به سفارت پاکستان در پایتخت “جاکارتا” معرفی کنم. از شهر ما تا جاکارتا راه درازی بود، وخرج زیادی داشت که از عهده من خارج بود. بر خدا توکل کردم وگفتم همانطور که قطره قطره دریا می شود قدم قدم هم راه درازی خواهد شد. نقشه کشوری که داشتم را برداشته تا اولین روستای کنار دهکدیمان بطرف پایتخت پیاده رفتم، نماز ظهر بدانجا رسیدم، پس از أدای نماز در مسجد بلند شدم ومردم را موعظه وارشاد کردم، سخنرانی من همه را دور وبرم جمع کرد. از من پرسیدند که أهل کجایم. به آنها گفتم که موعظه گری هستم دوره گرد که از روستایی به روستایی دیگر می روم. استقبال روستائیان فقیر وبا مروت بسیار گرم وصمیمی بود. از من می خواستند که چند روزی مهمانشان باشم وبه آنها دین بیاموزم، ومن اصرار داشتم که در هر روستایی بیش از یک روز نمی مانم. بهر روستایی که می رسیدم غذای خوبی بمن می دادند وتوشه ای هم برای ادامه راهم وهم کرایه اتوبوسم تا روستای دیگر .

بالأخره به جاکارتا رسیدم وخودم را به سفارت پاکستان معرفی کردم وگذرنامه واوراق لازم را تقدیم کردم. آنها هم گفتند تا دو هفته دیگر جواب می دهند.

بار دیگر الاغم بگل افتاد؛ خدای من دو هفته دیگر .. کجا بروم .. چطور در این شهر بزرگ که کسی کسی را نمیشناسد وشاید هم کسی خدا را نشناسد دو هفته را بگذرانم. صدایی در درونم بمن تلقین می کرد که آنکس که در روستا نان دهد در شهر هم نان می دهد.

مسجد کوچک وزیبایی در بین خانه های لوکسی که در کنار منطقه سفارتخانه ها بود مرا بخود جلب کرد. نزدیک نماز عصر بود، رفتم داخل مسجد وپس از وضو منتظر نماز شدم، دیدم کسی نمی آید ودر روی دیوار ساعت چشمک زن بسیار زیبایی نصب شده که در یک چشمک نوشته می شد وقت أذان وبا یک چشمک دیگر ساعت چهار ونیم را نشان میداد. بلند شده کلیدهای زیبای جای أذان را یکی یکی امتحان کردم. ناگهان لامپهای نئون رنگارنگ مسجد روشن شد وبه زیبایی مسجد دو صد چندان اضافه گشت. احساس کردم بلندگوها نیز روشن شده اند. من هم با دلهره از اینکه مبادا کار اشتباهی می کنم ودر کار دیگران دخالت، با صدای زیبایم که در میکروفن مسجد هزار بار زیباتر می شد أذان گفتم.

پس از آن مردم رنگ وارنگی که از شکل وقیافه هایشان معلوم بود اهل خدا ونماز نیستند یکی یکی می آمدند وسؤالهای عجیب ومسخره ای می پرسیدند: شما أذان گفتید.. به به چه صدایی .. خوشا بحالت .. خواننده هستی؟! از کدام دانشکده موسیقی فارغ التحصیل شده ای؟

از سؤالهای بی معنایشان هیچ سر در نیاوردم. وقتی متوجه شدم امامی در کار نیست بلند شدم وبه آنها نماز خواندم، پس از نماز هم بلند شدم وقصه حضرت یوسف علیه السلام را برایشان تعریف کردم.

بسیار تعجب کردم که حتی یکی از آنها از جایش تکان نمیخورد وهمه مات ومبهوت چشم دوخته بودند به دهان وحرکات دست وصورت من، ظاهرا غرق حرفهایم شده بودند.

پس از سخنرانی کوتاهم دور وبرم حلقه زدند واز من پرسیدند که از کجا آمده ام. گفتم روستاییم وبرای کاری آمده ام شهر.

بمن گفتند که اهل این منطقه همه شان بازیگران سرشناس تلویزیون وفیلمهای سینمایی هستند وخودشان را معرفی کردند. من هم که نه از تلویزیون سر در می آوردم ونه از فیلم سینمایی به رویم نیاوردم که آنها را نمی شناسم یا ندیده ام. اصرار کردند که اگر امکان دارد در همان مسجد ماندگار شوم وامامت مسجد را بعهده گیرم، آنها پول خوبی بمن خواهند داد. منهم معذرت می خواستم ومی گفتم که باید بروم. یکی از آنها که ظاهرا پدرش تازه مرده بود وغم واندوه پدر او را بیاد خدا انداخته بود، مبلغی را بزور در جیبم گذاشت وگفت: حالا که نمی خواهی اینجا بمانی خواهش می کنیم که حداقل تا روبراه شدن کارهایتان در جاکارتا در میهمانخانه این مسجد تشریف داشته باشید تا ما بتوانیم از وجود مبارکتان بهره مند شویم.

این همان حرفی بود که آرزوی شنیدنش را داشتم. ولی نمیخواستم کلاسم را بهم بزنم، برای همین گفتم: حقیقتش نمی توانم حرف شما را بزمین بزنم، حالا که شما اصرار دارید من به یک شرط حاضرم مدتی را در کنار شما باشم. همه شان با هم و یک صدا گفتند که: حاج آقا، شرط شما قبول.. هرچه که باشد.

منهم از فرصت استفاده کرده گفتم که: به شرط اینکه همه تان به نماز جماعت بیایید ودوستانتان وهمسایه هایتان را نیز با خود بیاورید. منهم به همه تان أذان ونماز ومسایل ابتدایی دین را می آموزم تا مسجد زیبایتان چون قبرستان خاموش نباشد.

این حرفم باعث شد که چند برابر در چشمانشان بزرگتر شوم ودر قلبهایشان جای گیرم.

خلاصه تا صادر شدن ویزا روزهای بسیار با برکتی را با مردم ساده دل وپرزرق وبرق منطقه سپری کردم. ودریافتم که انسانها هر چند پست وبی دین ودنیا پرست جلوه کنند باز هم در زیر این پوستین پستی ونیرنگی ای که دنیا به تنشان دوخته قلبی است که گه گاهی چون ماه نورانی می گردد وخدای را با وجود همه آن تاریکیها در می یابد!

هر شب یکی از آنها مرا به خانه اش دعوت می کرد، برای اولین بار در زندگیم همچنین تجملاتی را می دیدم؛ قصرهای باشکوه .. دختر ها وزنهای نیمه عریانی که در زیر چراغهای شب می درخشیدند وبه احترام من کمی خودشان را می پوشانیدند .. غذاهای بسیار رنگارنگ وعجیب وغریب .. غالبا میزبان کمی با من درد دل می کرد واز مشکلاتش سخن می راند تا پس از صرف شام من برایش دعا کنم. وهر شب چون مرا به مسجد می رسانیدند سر سجده به درگاه پروردگارم می نهادم وزار زار می گریستم وخدای را هزار بار شکر می کردم که مرا در آن خانواده فقیر وتنگدست آفرید نه در این کاخهای بی روح. در فقر خدا را شناختم ودر آرامش وسعادت روح وشقاوت جسم زیستم، ولی در این کاخها جز جسم فانی پرزرق وبرق وروحی پوسیده وبیمار هیچ نیست. زندگی این قصر نشینان همه اش درد است ورنجی که آنرا با زرق وبرق دنیا می پوشانند. غم واندوهی است که در زیر خنده های دروغین پنهانش می کنند.

با مبلغی که بمن داده بودند خودم را به حوزه رساندم وپول بلیط “جاکارتا به کراچی ” را به ضمانت آقای مدیر از صندوق قرض الحسنه تحویل گرفته با همه خدا حافظی کرده رفتم به روستایم تا با پدر ومادرم نیز خداحافظی کنم.

پدر ومادر بیچاره ام که نمی توانستند آنچه را می بینند باور کنند، بمن گفتند که ما چه می توانیم برایت انجام دهیم.

دستهایشان را بوسیدم واز آنها خواستم مرا ببوسند وبرایم دعا کنند.

پدرم وسپس مادرم مرا بوسیدند، شاید اولین باری بود که پدر ومادرم مرا می بوسیدند. احساس کردم که از لبهایشان آرامش ولذت خاصی به بدنم تزریق شد. وتا امروز هر وقت این صحنه را بیاد می آورم، دلم می لرزد واحساس عجیبی بمن دست می دهد.

اول ماه ژوئن بود که با یک عکسی از “مسجد فیصل” که دانشگاه بین المللی اسلامی در کنارش بود به فرودگاه کراچی رسیدم. گمان می کردم که کراچی شهر کوچکی است ومن می توانم از فرودگاه تا دانشگاه را پیاده بروم.

عکس مسجد فیصل را به یکی از پاکستانیها نشان داده گفتم: چطور می توانم به اینجا بروم.

نگاهی چپ بمن انداخته گفت: جوون، این عکس از اسلام آباد است. تا آنجا با قطار سه روز راه است.

بار دیگر دنیا در چشمانم تار شد.. سه روز سفر دیگر .. در کشوری غریب .. نه زبانی ونه شناسی، ونه پولی ونه پله ای…

با خودم گفتم این راهی است که خودم انتخاب کرده ام حالا که راه پس ندارم باید هر طور شده به پیش بروم. شکمم را با آب سرد وزلال یخچالهای فرودگاه پر کرده وارد خیابان اصلی شدم. مردم مرا راهنمایی کردند که بپرم وخودم را به یکی از اتوبوسهای گرد شکلی که داخل وبالایش پر از آدم بودند بچسبانم.. منظره بسیار عجیبی بود، اگر جلوی اتوبوس را نمی دیدی گمان می کردی کوهی از آدمند که با سرعت در خیابان حرکت می کنند. مردم بهر جایی که دستشان گیر می کرد خودشان را به اتوبوس می چسبانیدند. من هم پریدم وبه یک میله ای خودم را آویزان کردم.

پسر بچه ای از روی سر وکله مردم اینطرف وآنطرف می چرخید وکرایه جمع می کرد. من هم توانستم در انبوه جمعیت خودم را از تیر رس دیدش پنهان کنم. در ایستگاه قطار هم هر طرف چشم می پیچید مردم بود ومردم. گفتند که باید بلیط تهیه کنم اما نمی گفتند که پول از کجا؟!

مستقیم رفتم دفتر رئیس قطار وجلوی در دفتر میخکوب شدم. با دیدن شکل وشمایل خسته وپریشان من شاید همه چیز را فهمیده بود، اشاره کرد که بروم داخل، منهم رفتم وبه او سلام کرده بدون هیچ مقدمه ای داد زدم: آقا، من مسلمان اندونیزیایی هستم، پول ندارم، گناهم چیست؟ حالا شما بگویید چطور می توانم بروم اسلام آباد؟

بنده خدا که از این تهاجم نا حق بجانبه ی من مات شده بود وهیچ جوابی نداشت لبخندی زد وگفت: حالا شما تشریف بفرمائید بشینید، خدا بزرگ است.

برایم بلیط بدون صندلی ای صادر کردند!

حالا می بایستی خودم جای پایی برای ایستادن ویا نشستن در کف قطار پیدا می کردم. این مشکلی نبود که زیاد به فکرش باشم، مشکل بزرگ این شکم صاحب مرده بود که هی غار وقور می کرد.

بذهنم رسید که؛ خانواده های برو بچه دار!.. بله، خانواده های بروبچه دار حتما با خودشان غذا می گیرند، وبچه ها هم که درد سر سفرند؟!

با خوشحالی از کابینی به کابین دیگری می پریدم ودر پی خانواده پر جمعیتی بودم، بالأخره گمشده ام را در کابین هشتم  نهم بود که یافتم. پدر ومادری وده بچه قد ونیم قد، که پسرک یک ونیم ساله زار زار در بغل پدرش می گریست وپدر هم او را بلند کرده بود وچپ وراست می رفت. بچه هم تا توان در بدن داشت زور می زد که صدای گریه اش را در بین سر وصدای قطار به نمایش بگذارد. من هم از پشت سر پدر شروع به دلغک بازی کردم، بچه با دیدن من وشکلکهایی که در می آوردم یکهو زد زیر خنده، وسایر بچه ها هم که زیر چشمی مرا نگاه می کردند زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند!

بدون مقدمه وبا پر رویی بچه را از بغل پدرش کشیدم وروی کف قطار بین بچه ها نشسته شروع کردم به بازی وسرگرم کردنشان، وشدم یکی از این خانواده، وشکمم تا دو روز سیر بود که آنها پیاده شدند. در کابین دوازدهم خانواده دیگری وفیلم مشابهی تا راولپندی که شهری است چسبیده به اسلام آباد شکمم دیگر سر وصدا نمی کرد واعتراضی هم نداشت.

از راولپندی تا مسجد فیصل در اسلام آباد کلی راه بود که باز هم با اتوبوسهایی که مردم بهر طرفشان می چسبیدند قضیه حل شد. وقتی نمای مسجد از دور برایم نمایان گشت اشکهایم سراسیمه بر گونه های لختم سرا زیر شده بود. مردم زیر چشمی بهمدیگر اشاره می کردند وزیر لبی از من می خندیدند ونمی دانستند که این اشکهای پیروزی است.

وقتی اتوبوس جلوی مسجد که ایستگاه آخر بود ترمز زد ومن پریدم پایین، پسرکی جلویم سبز شد وبا اشاره گفت: آقا کرایه!

من هم جیبهای خالیم را بیرون کشیدم که بفهمد پولی در کار نیست، او هم یک سیلی محکمی گذاشت زیر گوشم وچند تا حرف هم بارم کرد ورفت پی کارش.

البته هیچ چیز نمی توانست شیرینی ولذت پیروزی را در من بر هم زند.

خودم را به بچه های اندونیزی در دانشگاه رساندم وپس از مرتب کردن شکل وقیافه ام بدون هیچگونه استراحتی رفتم به دفتر “رابطه عالم اسلامی” که با شعبه آن در جاکارتا آشنا شده بودم، وبه مدیر آنجا که آدم مسنی بود گفتم: آقا من آمده ام اینجا تا در دانشگاه اسلامی درس بخوانم وهیچ پولی هم ندارم. حالا شما لطف کنید به من کاری بدهید.. هر چه که باشد حاضرم .. دفترتان را جارو می زنم، باقچه یتان را رو راست می کنم .. آشپز بدی هم نیستم .. حمامها ودستشوئیها ….

مدیر دفتر که حماس وحرکتهای دست وسرم او را بخود جذب کرده بود توی حرفم پرید وگفت: پسرم یواشتر .. برو پیش دفتر دار ودر ترتیب آرشیف دفتر به او کمک کن.

خلاصه دو ماه را پیش آنها کار کردم، صبحانه وناهارم را می دادند، من هم که می توانستم با یک وعده غذا زندگی کنم شام خوردن را اسراف می دانستم!

با دویست وپنجاه روپیه از هزار روپیه ای که آنها به من دادند در دانشگاه ثبت نام کردم. ودر امتحان ورودی با بالاترین نمره قبول شدم ودانشگاه هم بعنوان شاگرد نمونه برایم کمک هزینه تحصیلی ماهانه دویست وپنجاه روپیه ای دادند واز پرداخت هزینه های تحصیلی هم معافم کردند. وبدینصورت کارم راه گرفت وزندگیم روی غلطک افتاد.

صد روپیه آن خرج خورد وخوراکم ، صد روپیه خرج کتاب ودفتر وپنجاه روپیه پس اندازم بود، بعدها با شرکتهای کاروان حج اندونیزیایی رابطه گرفتم واز طریق آنها به حج می رفتم  تا بعنوان مترجم وراهنمای حج با آنها کار کنم.

قرضی که از صندوق حوزه ی امین برای بلیط گرفته بودم را پرداخت کردم وکمک خرجی هم برای خانواده ام می فرستادم وبرای خودم شدم آدمی!

حالا فهمیدی احمد آقا چرا من به این بچه های آشغال جمع کن اهمیت می دهم.

قصه عجیب وباور نکردنیش که مرا مات ومبهوت ساخته بود یک لحظه بخود آورد. دیدم که صورتم پر از اشک شده ومحمد کوچلو دارد با دستمالش اشکهایم را پاک می کند…

 

 

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …