اصل گمراهی آنان از آنجا نشأت میگرفت که، تقدیر را با شرع در تضاد میدانستند. در این زمینه دو دسته شدند: گروهی شریعت، امر و نهی، وعده و وعید، و پیروی آنچه الله متعال دوست میداشت و ترک آنچه که مورد ناراحتی و خشم الهی میشد را، بزرگ میداشتند. وگمان میکردند که امکان ندارد میان این مسایل و تقدیر بتوان جمع نمود.. گروهی شرع را زیر پا کرده و تقدیر را تکذیب نمودند، یا تمام تقدیر و یا بخشی از آن را نفی مینمودند. و برخی دیگر بر تقدیر غالب آمده و در باطن، شریعت را نفی میکردند. یا حقیقت آن را نفی میکردند. میگفتند: در حقیقت بین آنچه الله جل جلاله بدان امر کرده و یا بین آنچه از آن نهی میکند، تفاوتی وجود ندارد؛ همه یکی است. نیز دشمنان و دوستان الله جل جلاله هم یکی هستند. همین طور آنچه را که الله جل جلاله دوست دارد با آنچه که دوست ندارد، یکی است. اما بر مبنای مشیّت، بین دو چیزِ هم مثل، فرق قایل شده است. به این یکی امر کرده و از آن دیگری نهی فرموده است. لذا فرق و نقطهی جداییِ میان توحید و شرک، ایمان و کفر، طاعت و معصیت و بین حلال و حرام را انکار کردند… این گروه، حکمت و عدالت الهی را نفی نمودند، و آن گروهِ دیگر، قدرت و مشیت و گاه زیادتر بر آن، علمِ الهی را انکار کردند. این افراد از نظر شرک ربوبیت همانند مجوسیان بودند؛ زیرا غیرِ الله جل جلاله را آفریدگار دانستند. و آن گروه دیگر بسان مشرکان بودند که میان عبادت الله جل جلاله و غیر الله تفاوتی قایل نبودند. یعنی پرستش دیگران را هم مانند پرستش الله جل جلاله جایز میدانستند؛ میگفتند: «لَو شَاءَ اللهُ مَا أشرَکنَا»: «اگر الله میخواست، ما شرک نمیکردیم». نهایتِ توحید آنان، مساوی با توحید مشرکان بود؛ یعنی قبول داشتن توحید ربوبیت. اما توحیدِ الوهیت که دربرگیرِ امر و نهی الهی میشد و نیز میگفت: الله به آن چه دستور داده است آن را دوست داشته، و از آن چه نهی کرده متنفر بوده است را، انکار میکردند. از این رو آنان بیش از حد به دنبال هوای نفسِ خویش بودند و از معتزله بیشتر شرک میکردند و آن را جایز هم میدانستند. متکلمین و عبادتگزارانِ افراطی آنها، پرستش بتها را جایز میدانستند، و انسان آگاه و فهیمشان خوبی را نیک نمیدانست و بدی را زشت…
پس اصل اعتقاد «قدریه» بر این بود که نمیتوان برای الله جل جلاله قدرت و حکمتی را ثابت نمود؛ چرا که اگر قادر و توانمند بود، به جای این کاری که انجام داده کار دیگری میکرد؛ حال که چنین نکرده است، پس معلوم میشود که قادر و توانا نیست. و میگفتند: حکمتش هم همان گونه اثبات میشود که حکمش اثبات میشود…
«جبریّه» میگفتند: بلکه قدرتش بدون حکمت، ثابت است. و شایسته نیست بر اساس حکمت، کاری انجام دهد… برخی از آنها هم شریعت و نبوتها را به کلی انکار میکردند.. و کسی هم که به نبوت اقرار داشت، در باطن، شریعت را انکار میکرد و میگفت: انسانِ آگاه، خوب را خوب نمیداند و بد را بد. و با این رویکرد، منافقی بود که خلاف باور درونی خود را به دیگران نشان میداد. میگفت: شریعت برای (بیمارستان) است. از این رو «باطنیه» نامیده میشدند. چنانکه ملحدین را «باطنیه» مینامیدند. زیرا هر دو گروه خلافِ باور درونی خود را ابراز مینمودند. در دل معتقد به تعطیل و ناکارآمد کردنِ تمام دستورات و نواهی رسول صلی الله علیه وسلم بودند. نهایتِ جهمیهی جبریّه این بود که یا در ظاهر و باطن مشرک بودند و یا منافقانی بودند که شرک خود را پنهان میداشتند)[۱].
– (چندین جا گفتم که «قدریه» دارای سه دستهاند: «قدریهای مشرک»، «قدریهای مجوسی» و «قدریهای ابلیسی». دستهی اول آناناند که به قضا و قدر اعتراف دارند و بر این باوراند که تقدیر با امر و نهی موافق و همسو است. میگویند: « لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا أَشْرَکْنَا وَلَا آبَاؤُنَا وَلَا حَرَّمْنَا مِن شَیْءٍ »: «اگر الله میخواست ما و پدرانمان شرک نمیکردیم و چیزی را حرام نمیدانستیم..». نهایتِ کار این گروه منجر به تعطیل و ناکارآمد کردن شریعت و امر و نهی خواهد بود، با وجودی که به ربوبیتِ عام برای تمام مخلوقات، معترف هستند. و این که هیچ جنبندهای نیست مگر اینکه پیشانیاش به دست پروردگار من است. و این همان جریانی است که بسیاری یا از روی اعتقاد یا در ظاهر با آن مورد آزمایش قرار گرفتهاند؛ مثلاً بسیاری از صوفیها یا فقرا. تا جایی که برخی از آنان محرمات را مباح، واجبات را ساقط و مجازات و عقوباتِ شرعی را کنار میگذارند… صاحبان این اندیشه چنان پا را از گلیم درازتر میکنند، که موجودات را الله میدانند… و کارهای بدی که از او و دیگران سر میزند را، به حساب تقدیر میگذارند.. از آنجا که بعضی از اخلاق و رسومِ نصارا در این افراد آمیخته است و در نصارا برخی از آداب و رسوم مشرکین یافت میشود، در باورشان نسبت به تقدیر، همانند مشرکان میاندیشند..
قدریهای دوم، قدریهای مجوسی هستند. آنانی که مخلوقات الله جل جلاله را با او شریک قرار میدهند. چنان که گذشتگان، در عبادت الله برایش شریکانی را قرار می دادند. میگفتند: آفریدگارِ خیر با آفریدگار شر فرق دارد. در این میان، به اصطلاح مسلمانها، آنهایی که چنین باوری دارند، میگویند: گناهانی که رخ میدهد به مشیت و ارادهی الهی نیست. و گاهاً میگویند: حتی الله جل جلاله از این گناهان آگاه هم نیست.. میپندارند این عینِ عدالت است. سلبِ صفات الهی را هم به این باور میافزایند و آن را توحید مینامند. این اتفاق از نظر اعتقادی یا عملی بیشتر در بین فقیهنماها یا متکلمین یافت میشود. چنانکه این باور در معتزله و شیعیان معاصر هم وجود دارد.. و از آنجا که در بین این دو گروه منافات زیادی هم وجود دارد، میبینیم دورترین افراد از تصوف، معتزله هستند و بیشتر متمایل به یهودیاناند و از نصارا متنفّر هستند. در بحث اثبات صفات، همان اعتقاد نصارا به اُقنوم ثلاثه را ارائه میدهند…
دستهی سوم، قدریهای ابلیسی هستند که میگویند: از الله جل جلاله دو کار سر زده است. لیکن این باور از نظر آنان دارای تناقض است و چنان که در حدیث آمده است، آنان خصمِ الله جل جلاله محسوب میشوند. این گونه گفتار و کردار، در میان شعرای کمخرد، و زندیقان هم کیش آنان به وفور یافت میشود. مثلاً ابو العلاء معری میگوید: از قتل عمدِ مردم باز داشتی و پنداشتی که معادی دوباره دارند؟ در حالی که هیچ کدام از این دو حالت برایشان سودی ندارد. برخی از زندیقانِ نادان هم چنین گفتهاند: ستارگانی(زنانی) میآفریند که بعضی از آنان ماه (زنانی بسیار زیبا روی) هستند. میگوید: ای مردم از آنها چشم بپوشید و نگاهشان نکنید. زنان را مطرح میکنی و جمع حاضر را تحریک و تشویق میکنی. (آنگاه) میگویی آتش را خاموش کنید؛ در حالی که با دست خود آتش را افروختی. ومسایلی دیگر که باعث کفر و قتل گویندهاش میشود.[۲]
[۱]– همان: ج ۱۳ ص ۲۱۱ – ۲۱۴.
[۲]– همان: ج ۸ ص ۲۲۶ – ۲۶۰.