شغل خباب ساخت شمشیر بود ، شمشیر را می ساخت و به مردم مکه می فروخت و آنها را به بازار می فرستاد .
بر خلاف عادت خباب که همیشه از خانه خود دور نمی شدو شغل خود را ترک نمی کرد آنروز این گروه از قریشان وی را در محل کارش نیافتند و به انتظار ایشان ماندند .
بعد از مدت طولانی ، خباب با چهره ای بشاش و سئوال انگیز و درحالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ، سر رسیدند و به میهمانان خود خوش آمد گفتند و با آنها نشست .
قریشیان با عجله و شتاب پرسیدند : ای خباب ، آیا ساخت شمشیر های ما را به اتمام رسانده ای ؟
اشکهای خباب خشک شدند ، و جای خود را به شادی و فرح دادند . و مثل اینکه خود را مورد خطاب قرار می داد و می گفت : عجب حالتی دارد …
دوباره برگشتند و از ایشان سئوال کردند : کدام حالت ای مرد … ؟ در مورد شمشیرهای خود از تو می پرسیم آیا آنها را آماده ساخته ای؟
خباب با نگاه های پرت و رءویایی خود آنها را دربر می گیرد و می گوید :
آیا ایشان را دیده اید …؟ سخنان ایشان را شنیده اید … ؟
آنها با تعجب به همدیگر نگاه کردند …
یکی از آنها برگشت و با تمسخر گفت : ای خباب تو او را دیده ای …؟؟ خباب نیز متوجه حیله و نیرنگ ومسخره او می شود و سئوالش را به خودش بر می گرداند و می گوید : منظور شما کیه.. ؟؟ و آن شخص در نهایت خشم جواب می دهد : منظورم همان مردی است که تو از آن حرف می زنی ..؟؟
خباب دید که آنها لیاقت درست حرف زدن را ندارند و تصمیم گرفت رک و پوست کنده ایمان خود را بروز دهد و در حالی که به خبر جدیدی که شنیده بود دلباخته و شیفته شده بود و به عدالت پیامبر رشک می برد به آنها گفت :
بله من او را دیده ام صحبت های او را شنیده ام حق را دیدم که از اطراف او پخش می شد و نور از چهره اش می بارید.