خباب بن ارت رضی الله عنه (قسمت سوم)

ظاهرا این قریشی های کافر متوجه شده بودند ، یکی از آنها فریاد زد : ای برده ام أنمار ، این کیست که تو داری از او حرف می زنی ..؟؟ و خباب در کمال آرامش جواب می دهد : ای برادر عرب ، چه کسی می تواند غیر از او در قوم تو وجود داشته باشد که حق و حق طلبی از اطراف او تبلور کند و از چهره اش نور ببارد.

یکی دیگر از آنها ، با وحشت از خواب پرید و فریاد زد : می بینم منظورت محمد است .. خباب با رشک فراوان سر خود را تکان داد و گفت بله ، همانا الله او را فرستاده است تا ما را از تاریکی به روشنایی ببرد …

بعد از این خباب نفهمید چه گفته است و چه چیزی به او گفتند … بس یاد دارد که بعد از ساعتهای طولانی که در بی هوشی بسر برده ، به هوش می آید و متوجه می شود که ملاقات کننده گانش نیستند … و بدن و استخوانهایش درد می کند و خون زیادی از او رفته و لباس و بدنش را رنگین نموده .. !

خود را در جلوه درب خانه یافت و بلند شد و به دیوار تکیه داد و با چشمهای خود دور دست را می نگریست به گمشده خود در آینده … و آینده مردم مکه و همه مردم در تمام زمان و مکان.

مقاله پیشنهادی

فضیلت مهاجران و انصار

الله متعال می‌فرماید: ﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِینَ ٱلَّذِینَ أُخۡرِجُواْ مِن دِیَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ یَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا …