(بلال فرزند رباح)
(داستان کوتاه)
- د/ امراء
بلال اولین کسی بود که بدستور پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) صدای اذان را بر بلندای مسجد نبوی پس از بنای آن در مدینه بلند کرد.
اولین کسی که با ندای ملکوتی اذان پیوندی بس عمیق بین زمین و آسمان برقرار نمود.
رابطهی ستایش زمینیان از صاحب عرش آسمان، گواهی بر رسالت پیام آور او، و دعوت زمینیان به سجده بندگی در برابر پروردگار جهانیان، همه در اولین ندای بلال به ثبت رسید…
این سترگ مردی که با رشادت خویش کمر طغیان را بخاک مالیده بود نزدیک به ۱۰ سال اذان گفت..
همهی ما بلال را میشناسیم. از اذانش حکایتها و از صبر و ایمانش داستانها میدانیم. ولی آنچه بسیاری از آن بیاطلاعند این است که؛ صدای بلال پس از وفات دوست و محبوبش محمد مصطفی (صلی الله علیه وسلم)؛ سرور و محبوب ما ـ که جان ما و جان پدران و مادرانمان فدای راه او گردند ـ چرا خاموش ماند؟ چرا شهر مدینه پس از وداع سرور دوجهان به سوگ فقدان ندای بلال نشست؟!
بلال پس از وفات پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) خدمت ابوبکر رسیده، در حالیکه از فراق رسول اکرم پژمرده و شکسته شده بود و اشک لحظهای از چشمانش خشک نمیگشت، بدو گفتند: ای خلیفهی رسول خدا، از رسول هدایت؛ سرور و عزیزم پیامبر خدا (صلی الله علیه وسلم) شنیدم که فرمودند: بهترین کار مؤمن جهاد در راه خداست.
ابوبکر به او گفت: بلال، منظورت چیست؟
بلال: میخواهم در جبهه جنگ تا دم مرگ ادای واجب کنم.
ابوبکر لحظهی سرش را پایین انداخت، سپس در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، مات و مبهوت به بلال خیره شد و گفت: پس چه کسی برایمان اذان گوید؟!
اشک بر گونههای بلال سرازیر شد. لحظهی ساکت ماند، سپس گفت: من پس از رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) برای کسی اذان نخواهم گفت!
ابوبکر: خواهش میکنم بلال، ما را تنها نگذار، نرو و بمان تا با صدای اذانت قلبهایمان را صفا بخشی.
بلال: اگر مرا برای خدمت بخودت آزاد کردهای حرفتان را اطاعت میکنم. ولی اگر مرا برای خدا آزاد کردهای، پس مرا به خدا واگذار..
ابوبکر: من تو را فقط برای خدا آزاد کردهام. دوریت برایمان خیلی سخت خواهد بود..
بلال به سرزمین شام رفت و در خط مقدم جبهه مشغول مبارزه گشت، تا شاید جام شهادتی بدستش رسد و به امید دیدار محبوب آنرا عاشقانه سرکشد.
بعدها بلال چنین حکایت مینمود: پس از رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) تحمل ماندن در مدینه را نداشتم. مدینه بدون رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) برایم بسیار دلگیر کننده بود.
هرگاه بلال میخواست اذان بگوید تا به “اشهد أن محمدا رسول الله” میرسید بغض گلویش را بسختگی میفشرد، و اشک از چشمانشان سرازیر میگشت و با صدای بلند زار زار شروع به گریستن مینمود.
پس از سالها بلال، رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) را در خواب دید. که به او میفرمود: بلال، چقدر بیوفا شدهای؟ آیا وقت آن نرسیده که سری بما بزنی..
بلال اندوهگین و گریان از خواب پرید. و فورا عازم مدینه شد…
بلال در حالیکه بشدت میگریست برای عرض سلام به روضهی پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) نزدیک شد.
حسن و حسین بسوی او دویدند، بلال آنها را به آغوش گرفته، با مهر و شفقت بوسید. نوههای عزیز پیامبر خدا (صلی الله علیه وسلم) به بلال گفتند: دلمان برای اذانت بسیار تنگ شده، اگر لطفی کنی و در سحرگاهان اذانی بدهی بسیار شادمان خواهیم شد.
سحرگاه وقتی که سکوت بر همهی شهر مدینه سایه افکنده بود بلال بخاطر شاد کردن نوههای محبوبش بالای سقف مسجد برآمد..
بناگاه مردمی که برای نماز تهجد برخواسته بودند ندای ملکوتی بلال را که در آسمان پیچیده بود شنیدند: الله اکبر.. الله اکبر…
شهر مدینه با شنیدن صدای بلال از خواب پرید. کسی گوشهایش را باور نمیکرد. برخی آب سرد بر سروصورت خویش میزدند و گمان میبردند که شاید هنوز در خوابند. همه از خانههایشان بیرون پریدند و مات و مبهوت و حیرتزده بهم خیره شده بودند..
وقتی بلال ندا بر آورد که: أشهد أن لا إله إلا الله…
مردم حیرتزدهی مدینه بر بامها و کوچهها و خیابانهای شهر با یادآوری خاطرات پیامبر با صدای بلند میگریستند..
و وقتی بلال ندا برآورد: أشهد أن محمدا رسول الله…
زنها و دخترها از حجلههای خویش برآمده به مردم شهر پیوستند. همهی مدینه آهنگ پرطنین گریهی عشق و محبت بود. گویا رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) از نو زنده شده بود.. نه .. نه…. بلکه گویا رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) تازه چشم از جهان بسته بود..
صدا صدای گریه بود و زاری… خاطرهی تلخ فراق رسول اکرم در اذهان مردم دوباره زنده شده بود. زخمهای التئام نیافتهی وفات پیامبر از نو در دلهای خونین مردم ترکیده بود. مدینه گریه بود و گریه تنها صدای مدینه..
و بار دگر بلال خاموش گشت… و از خاطرههای تلخ فرار کرده به سوریه پیوست…
وقتی امیر المؤمنین عمر (رضی الله عنه) برای بازرسی شام به آنجا رسید، مردم شهر به شدت از او التماس نمودند که بلال را مجبور کند ولو یک بار برایشان اذان دهد.
هنگام نماز امیر المؤمنین بلال را خواست. و از او خواهش نمود اذان بگوید.
پاهای لرزان بلال و دل نخواستهی او و خواهش عمر و التماس مردم او را به بالای مناره رساندند..
بلال اذان گفت…
همهی صحابهای که پیامبر را دیده بودند و صدای اذان بلال را در کنار او شنیده بودند، با صدای او بیاد آن روزها افتاده اشک بر گونههایشان جاری و صدای گریههایشان شهر را به لرزه درآورد..
همه چون مادران داغدار میگریستند.. عمر غرق در گریه و اشک از حال رفت..
روزها گذشت .. و زمانه بلال را روی فراش مرگ خوابانید، همسرش در کنار او میگریست..
بلال در حالیکه لبخند شادی بر لبان داشت، و چشمهای امیدش از خوشحالی پیوستن به محبوب میدرخشید بدو نگریست وگفت: گریه نکن.. فردا عزیزانم را در آغوش میگیرم.. فردا محمد و یارانش را ملاقات خواهم کرد..
بلال از شادی و شوق دیدار رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) مرگ را با آغوشی باز پذیرا بود. بلال در عشق محمد و شوق دیدار او جام تلخ مرگ را چون عسل سرکشید و به آرزوی دیدار شتافت.. بلال به محبوبش پیوست…
رحمت خدا بر او بادا… پروردگار از او خشنود و راضی بادا…
درود بر تو ای بلال عظمت.. سلام بر تو ای کالبد عشق و محبت راستین