دل نوشته دختر شهید اهل سنت

به نام خدا
دلنوشته سارا برای پدرش
من سارا دختر شهید به اذن الله ماموستا خالد ویسی اعدامی عقیدتی اهل سنت هستم
یادمه از وقتی که پدرم برایم حرف میزد اینگونه گفت که وقتی من به دنیا آمدم و هنگام تولدم و دو روز بعد از به دنیا آمدنم در بیمارستان
سنندج دستگیر کردن و به اطلاعات
سنندج بردن و اولین ملاقات ما با پدرم بعد از ۹ماه بود که در اطلاعات سنندج بود و من پدرم رو نمیشناختم در حالی که پدرم من رو در آغوش گرفته بود ومن گریه میکردم و تا دو سالگی سه تا چهار بار پدرم را دیدم و بهش ملاقات دادند بعد از دو سال و نیم از اسارت پدرم در اطلاعات سنندج
او را به زندان رجایی شهر کرج منتقل کردن من تازه حرف زدن را یاد گرفته بودم وقتی با پدرم تلفنی
حرف میزدم بابام بهم میگفت قناری بابا
وقتی به ملاقاتی بابام میرفتم انگار تمام دنیا رو بهم دادن اونم ملاقاتی که در حد نیم ساعت بود تا میامدم گرمی وجود پدرم و محبتش را از نزدیک حس کنم میگفتن ملاقات تموم شد
هر وقت برای پدرم دلتنگی میکردم بابام میگفت دختر گلم قناری بابا ناراحت نباش ان شاءالله برمیگردم پیشتون برام دعای خیر کن سارا جان
قرار بود پدرم برایم ملاقاتی بگیرد چون شش ماهی می شد که ندیده بودمش مشتاق این بودم که دوباره برم پیشش من رو در آغوش بگیره
تا اینکه یه روز زنگ زدن و گفتند بیاید ملاقات و من با خوشحالی لباس خوشکلم را که برای وقتی خریده بودم برم پیش بابام تنم کنم
پوشیدم و گفتم آخ جون میرم پیش بابام من و مادرم و خانواده پدرم همگی به سوی تهران حرکت کردیم در مسیر راه مادرم و مادر بزرگم و بقیه همش گریه میکردن من می گفتم گریه نکنید تا پدرم ناراحت نشود چون دلیل گریه هایشان را نمی دانستم یک دفعه گوشی عمویم زنگ خورد و از حرف های عمویم فهمیدم که پدرم اعدام شده
و از اونجا تا رسیدیم بهشت زهرای کهریزک گریه کردم وقتی به اونجا رسیدیم چند مأمور اطلاعاتی به ما گفتن بیاید تا خالد را به شما نشان
دهیم وقتی رفتیم پدرم آرام خوابیده بود و من بغلش کردم و به صورتش دست کشیدم دوست داشتم پدرم باز با همان صدای مهربانش صدام کنه و بهم بگه قناری بابا اومدی پیش بابای ولی پدرم صدای ازش نبود وقتی بوسیدمش یک تکه یخ بود سرد سرد
و این شد آخرین ملاقات من با پدرم حتی نذاشتن برای آخرین بار با پدرم حرف بزنم چون قبل از اعدامش پدرم یک ماه در انفرادی بود من هیچ وقت چهره ی مهربان
و حرف های پدرم را فراموش نمیکنم واز خدا میخواهم که در فردوس اعلا ملاقاتش کنیم
( سارا کوچولو کلاس دوم دبستان هست).

مقاله پیشنهادی

دنیا، اینگونه آفریده شده است

روزی مارکس اویلیوس، یکی از فیلسوفان بزرگ دربار امپراطوری روم، گفت: امروز افرادی را ملاقات …