بعثت پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم

  • بقلم/ دکتر عادل شدی

 

حضرت محمد صلی الله علیه وسلم در سن ۴۰ سالگی که عمر کمال انسان است، به مقام والای نبوت برانگیخته شد. فرشته‫ی وحی در روز دوشنبه ۱۷ رمضان برای اولین بار در غار حراء بر پیامبر نازل شد.

قبل از این تاریخ خداوند علاقه به گوشه‫نشینی و دوری از شهر و تفکر واندیشه در آفرینش آسمانها و زمین را در قلب پیامبر زنده کرده بود. پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم روزهای متمادی در غار حراء با خود می‫نشست، و در خلقت و آفرینش انسان و خدای عالمیان می‫اندیشید، تا اینکه به فرمان حق فرشته‫ای که مأمور ابلاغ پیک پروردگار به بشر است از آسمان بسوی او فرستاده شد.

چون فرشته به پیامبر رسید بدو گفت: بخوان! حضرت محمد صلی الله علیه وسلم حیرتزده در جواب گفت: من خواندن نمی‫دانم!

فرشته او را در بغل گرفته بشدت فشار داد. سپس به او گفت: بخوان. حضرت محمد صلی الله علیه وسلم باز در جواب گفت: من خواندن نمی‫دانم. این حرکت سه‫بار تکرار شد. آنگاه فرشته ۵ آیه‫ی اول سوره مبارکه‫ی علق را بر پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم تلاوت کرد:

 [العلق: ۱ – ۵].

{بخوان به نام پروردگارت که [همه آفریده ها را] آفریده؛ (١) [همان که] انسان را از علق به وجود آورد. (٢) بخوان در حالی که پروردگارت کریم ترین [کریمان] است. (٣) همان که به وسیله قلم آموخت، (۴) [و] به انسان آنچه را نمی دانست تعلیم داد. (۵)}

حضرت محمد صلی الله علیه وسلم که از این واقعه بسیار هراسان شده بود، و حقیقت ماجرا را تا بدان وقت بخوبی هضم نکرده بود، در حالیکه بشدت بخود می‫لرزید خود را به همسرش خدیجه (رضی الله عنها) رسانید، و او را از آنچه گذشت آگاه ساخت. خدیجه مهربان همسرش را آرامش داده بدو گفت: هیچ نهراس. این مژده‫ی خیر است. بخدا سوگند خداوند هرگز تو را ضایع نمی‫کند؛ چرا که تو به خویشانت رسیدگی می‫کنی، و راستگو و امانتداری، به ضعیفان و مستمدان می‫رسی، بی‫کار و روزگاران را یاری می‫کنی، مهمانواز هستی، و درماندگان و مصیبت‫زده‫ها را کمک می‫کنی…

سپس خدیجه دست پیامبر را گرفته فورا او را نزد پسر عمویش “ورقه بن نوفل” که فردی عالم ودانا بود که در زمان جاهلیت به دین حضرت مسیح (علیه السلام) گرویده بود، و زبان عبرانی را نیز آموخته بود، مقداری از انجیل را با توفیق الهی به عربی ترجمه کرده بود، برد. در آن روزها ورقه از شدت پیری و ناتوانی چشمهایش را از دست داده بود و چیزی نمی‫دید. خدیجه بدو گفت: پسر عمو، از برادر زاده‫ات بشنو که چه دیده؟! ورقه از پیامبر صلی الله علیه وسلم پرسید: بگو برادر زاده، چه دیده‫ای؟

پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم حکایت آنچه بر او گذشته بود را برای ورقه تعریف کرد.

ورقه با خوشحالی گفت: این همان فرشته‫ای است که خداوند بر حضرت موسی (علیه السلام) نازل کرده بود. آه، خدای من، ای کاش قدرتی می‫داشتم، و ای کاش آن روز که قومت شما را از دیارت می‫رانند زنده باشم.

پیامبر با تعجب پرسید: آیا آنها مرا از خود می‫رانند!

ورقه گفت: آری، هیچ کسی با آنچه تو برای قومت آورده‫ای نیامده، مگر اینکه آزار و اذیت شده است. ولی اگر در آن روز زنده باشم با تمام قدرت و نیرویم تو را یاری خواهم داد. چند روزی از این واقعه نگذشته بود که ورقه چشم از جهان فروبست.

پس از این حادثه؛ حکمت الهی بر این بود که تا مدتی وحی از پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم قطع شود، پیامبر با کمال شوق و اشتیاق منتظر آمدن مجدد پیک آسمان بود، ولی خبری نیامد. از اینرو پیامبر بشدت غمگین شده بود.

پس از مدتی فرشته در حالیکه بین زمین وآسمان روی صندلی‫ای نشسته بود بر پیامبر ظاهر شده او را دلداری داده، بدو مژده داد که او پیامبر واقعی خداوندست. وقتی پیامبر فرشته را با آن هیبت و عظمت دید از او ترسید. و با سرعت خودش را به خدیجه رسانید، و گفت: مرا بپوشانید، لحافی رویم بیندازید.

در اینجا بود که آیات مبارکه ابتدای سوره المدثر نازل شد:

 [المدَّثِّرْ: ۱ – ۴].

{ای جامه خواب به خود پیچیده (و در بستر آرمیده)! (١) برخیز و انذار کن (و عالمیان را بیم ده)، (٢) و پروردگارت را بزرگ بشمار، (٣) و لباست را پاک کن، (۴)}

 در این آیات خداوند متعال پیامبرش را به دعوت کردن قوم خود به اسلام و بازداشتن آنها از آنچه با دین و فطرت در تضاد است، امر کرد و بدو دستور داد تا بزرگی و عظمت خداوند را بیان دارد. و خودش را از گناهان و لغزشها پاک سازد.

بدینصورت پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم دریافت که او بدرستی پیام آور و رسول خداست، کمر طاعت بسته، آستین فعالیت و تلاش بالا زده، به بهترین صورت از مسئولیت ادای امانت الهی، و رساندن پیام ملکوتی او به بندگانش برآمد. و در این راه از هیچ جهد و تلاشی دریغ نکرد.

حضرت رسول الله صلی الله علیه وسلم همه را بسوی سعادت و رستگاری می‫خواند، ودعوتش را به بزرگان و کوچکان، آزاده‫ها و برده‫ها، زن و مرد، سرخ و سیاه، تقدیم داشت. تعداد اندکی از هر قبیله و قومی که خداوند متعال قلبهایشان را بسوی نور گشوده بود، و توانستند این دین والا را درک کنند، با اختیار و اراده و باور قلبی خود به ندای ملکوتی او لبیک گفته به دین مبین اسلام گرویدند.

شیادان و سودجویان مکه احساس کردند با گرایش مردم به دعوت رسول الله صلی الله علیه وسلم و یکتاپرستی، بازار مذمب فروشی آنها به کساد خواهد گرائید، و زعامت و رهبری آنها به گل می‫نشیند، و چون نمی‫توانستند با دلیل و برهان جلوی دعوت حق قد علم کنند، به قلدری و زور متوسل شده، شروع کردند به آزار و اذیت و شکنجه و عذاب مؤمنان.

خداوند متعال پیامبر را بوسیله‫ی عمویش ابوطالب که از سران مذهبی و قابل احترام مکه به شمار می‫رفت، و در بین همه‫ی مردم از احترام و جایگاه خاصی برخوردار بود، و از ریش سفیدان مکه شمرده می‫شد، از چنگ مکر و حیله‫ی سران فتنه در پناه خود گرفت. ابوطالب رسول خدا صلی الله علیه وسلم را بسیار دوست داشت. و پس از پدرش عبدالمطلب مسئولیت رعایت و سرپرستی پیامبر را بدوش گرفته بود. و قریشیان که شدت علاقه و محبت ابوطالب به او را می‫دانستند جرأت نمی‫کردند در مورد پیامبر با او بحث کنند.

بخصوص که ابوطالب بر دین قریشیان بود، و آنها می‫ترسیدند که اگر بدو فشار آورند، شاید از دین پدرانش برگردد و به رسول خدا صلی الله علیه وسلم و یارانش بپیوندد، که در این صورت جبهه‫ی مکه بشدت دگرگون می‫شد.

امام ابن جوزی می‫گوید: پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم سه سال اول دعوتش را در پنهانی کامل شروع کرد، سپس خداوند بدو دستور داد:

 [الحجْر: ۹۴]

{پس آشکارا بیان کن آنچه را که بدان فرمان داده می‌شوی ( که دعوت حق است )‏}

آنگاه پیامبر دعوتش را آشکار نمود.

و وقتی آیه:

 [الشعراء: ۲۱۴].

{و خویشان نزدیکت را [از عاقبت اعمال زشت] هشدار ده }

 

بر پیامبر نازل شد. آن حضرت بر بالای کوه “صفا” رفته جار زد: آهای مردم!

مردم با شنیدن صدای رسول خدا صلی الله علیه وسلم هراسان بسوی او دویدند، مردم کم کم زیر کوه جمع می‫شدند و پیامبر صدا می‫زد: ای فرزندان فلانی! ای قبیله‫ی فلان! ای نوادگان عبدمناف! ای خانواده‫ی عبدالمطلب!..

با صدای پیامبر مردم خانواده خانواده، و فامیل فامیل، و دسته دسته، خودشان را کنار کوه می‫رسانیدند. وقتی همه‫ی اهل مکه به آنجا رسیدند پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم به آنها گفت: ای مردم مکه! آیا اگر به شما می‫گفتم، لشکری از دشمن از پشت این کوه به جنگ شما می‫آید. آیا حرفم را باور می‫کردید؟

همه یکصدا گفتند: آری! ما هرگز از شما دروغی نشنیده‫ایم.

آنگاه رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمودند: پس ای مردم! من شما را از عذاب و بازخواست بسیار سخت خداوند برحذر می‫دارم.

عموی پیامبر ابولهب که از سرسخت‫ترین دشمنان و مخالفان او بود، داد برآورد: خاک بر سرت! آیا برای این حرفهای پوچ، ما را از کار و روزگار انداختی؟! سپس برخواست و مردم را متفرق نمود.

اینجا بود که خداوند متعال سوره “تبت” را نازل کرد:

{بریده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)! (١)دارائی و آنچه ( از شغل و مقام ) به دست آورده است ، سودی بدو نمی‌رساند ( و او را از آتش دوزخ نمی‌رهاند ) (۲) به آتش بزرگی در خواهد آمد و خواهد سوخت که زبانه‌کش و شعله‌ور خواهد بود .(۳) و همچنین همسرش که ( در اینجا آتش بیار معرکه و سخن‌چین است در آنجا بدبخت و ) هیزم‌کش خواهد بود .(۴) در گردنش رشته طناب تافته و بافته‌ای از الیاف است (۵)}.

 

مقاله پیشنهادی

روش حج رسول الله صلی الله علیه وسلم

عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللهِ رضی الله عنهما قَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللهِ صلی الله علیه …