بر اساس سرگذشت سوزان سایینو- فیلیپین

مقدمه:هنگامی که کودک برفطرت سلیم وبراساس عقیده صحیح تربیت می شود؛هنگامی که بزرگتر      می شود دیگر هیچ شک وشبهه ای در دلش جای نمی گیردواین شبهات قاطی عقیده اش نمی شود.اما وقتی بردینی بزرگ می شود که خرافات تمام اجزای آن دین را فرا گرفته است ؛همواره سردرگم باقی          می ماند،وقلبش همچون محفظه ای تنگ می شود ونفسش همواره حیران است وچشمان بصیرتش متزلزل به آینده می نگرد تا وقتی که خداوند قلبش را به سوی دین صحیح بگشایدوتوحید را با تمام وجود به جای بیاورد؛وعبادتها را خالص فقط برای خداوندی که هیچ شریکی ندارد به جای بیاورد.سوزان سایینو دختری از فیلیپین که برای کارکردن دریکی از بیمارستانهای ریاض عربستان به این کشورآمده است.او پرستار است وهدفش از آمدن به این کشورفقط وفقط مادی بوده است…ولی چیزی که در این کشوربه آن دست پیدا کرده است خیلی بیشتر از آن هدفی است که او به دنبال آن بوده است.

***ایام کودکی

من سوزان سایینو المصری هستم که از پدرومادری نصرانی متولد شده ام.والدین من تابع کلیسای کاتولیک بودند وآنهادر این مورد از مسیحیان مخلص به شمار می رفتند.پیامبر درحدیثی فرموده است:[کل مولود یولد علی الفطره،فأبواه یهودانه،أوینصراه،اویمجسانه]من نیز از این قاعده مستثنی نبودم؛بااینکه پدرومادرم مسیحی  بودند اما آنها معتقد بودند باید عبادت خداوند را به جای بیاوریم وبا مردم خوش رفتار باشیم واز گناهانی که باعث غضب خداوند می شود بپرهیزیم.

خدایی که ماآن را می پرستیدیم دارای سه بعد بودوعیسی رابه عنوان ابن الله به حساب می آوردیم.در عبادتهایمان برای بسیاری ازقدیسین وتمثالهای حضرت مریم وعیسی نمازمی گذاردیم؛واین براساس موقعیتی بودکه ما می خواستیم عبادت را به جای بیاوریم.با تمام مکارمی که دردینمان به آن تأکید شده بود اما اختلاط مردوزن امری عادی به شمار می رفت.من اما،هیچ وقت از خودم وزندگی ام راضی نبودم بلکه اگر درراه رسیدن به هدفی که داشتم دچار شکست نیز می شدم از کوره در می رفتم وکاسه صبرم لبریز می شد؛با کوچکترین مشکلی شکایتم را به عیسی مسیح می رساندم وبه او با حالتی گله آمیز        می گفتم:چرامن؟!از نعمتهایی که در اختیارم بود هرگز احساس قناعت نمی کردم. تمام هم وغم من شده بود به دست آوردن مال وثروت تا بتوانم زندگی بهتری را برای خودم دست وپا کنم.

***اختلاط با مسلمانان

قبل از اینکه برای کارکردن به عنوان یک پرستار به عربستان بیایم هرگز با مسلمانی دیدار نداشتم و   نمی دانستم مسلمانان کیستند.تنها چیزی که از مسلمانان می دانستم این بود که آنها افرادی بدجنس هستند وخدایی نیز ندارند!وقتی به من پیشنهاد شد تا برای کارکردن به عربستان بروم ابتدا مردد بودم اما درنهایت به خاطر اسباب مادی این پیشنهاد را قبول کردم.بعد از چندسال که درریاض کارکردم با  شوهرم آشنا شدم.او مسلمان بود؛البته ازدواج با او زیاد هم راحت نبود؛من حاضرنبودم از دینم به اندازه تارمویی دست بکشم ومطمئن بودم که دین من برحق است.شرط من برای ازدواج با او این بود که مرا بردینم آزاد بگذاردتا بتوانم آزادانه شعائر دینی ام را به جای بیاورم.او نیز قبول کرد به شرط اینکه فرزندانمان را او طبق دین خودش تربیت کند،من این شرط او را قبول کردم زیرا مطمئن بودم که بچه ها زیر دست من بزرگ خواهند شد ومی توانم دینم را به آنها تحمیل کنم.زندگی مشترک ما سالها ادامه پیدا کرد ودر این مدت خداوند به ماچهارفرزند عطاکرد.در این مدت که زن وشوهر بودیم چیزهای زیادی از شوهروفرزندانم یاد گرفتم.آنها با من خوش رفتار بودند؛وعبادتشان را سروقت انجام می دادند.من اما با این وجود راضی نبودم دینم را ترک کنم؛واز این وضعیت نیز راضی بودم زیرا تا مادامیکه کسی با من کاری نداشت واحترام مرا نیز نگه می داشتند دیگر چه مشکلی داشتم؟نگاه من به زندگی این چنین بود؛یعنی دیدگاه من نسبت به توحید وعبادت کمی کوته بینانه بود.

***هنگامی که مسلمان شدم

جریان مسلمان شدن من نیز در نوع خود می تواند جالب باشد.یک روز وقتی مؤذن همه را برای اذان ظهر دعوت کرد،پسر بزرگم که آن موقع پنج سال بیشتر نداشت از من خواست تا با من نماز بخواند.او برایم جانماز را انداخت ومصرانه از من خواست تا با او نماز جماعت بخوانم؛من به او گفتم:من هم نمازمی خوانم اما نماز خواندن من کمی فرق می کند.او در حالی که ایستاده بود وبه من نگاه می کرد   جمله ای به من گفت که زندگی مرا تغییر داد.او به من گفت:آیا تو کافر هستی مادر؟آیا می دانی که عاقبت کافران به دوزخ خواهد بود؟این جملات ساده وبی آلایش او باعث شد که به خودبیایم وسؤالات مختلفی درذهنم شکل بگیرد.اینجا بود که سفر خودرا به سوی نور شروع کردم.از فردای آن روز سعی کردم در کلاسهای دینی شرکت کنم تا حقیقت دین اسلام برایم روشن شود.درخلال این جلسات من با بسیاری از سؤالات بی جواب که درسر داشتم برخوردکردم که همگی جوابهای قاطعی داشتند.در این جلسات من فهمیدم که خالق تمام جهان فقط یکی است واو لایق تمام عبادتهاست واوست که برهمه چیز قادر است.

در آن هنگام فهمیدم خداوند خیلی مرا دوست داشته است که برای کار کردن مرا به این سرزمین روانه ساخته است.تاریخ اسلام آوردن من ۱۰/۲/۱۹۹۶بودیعنی یک روز بعد ازاینکه پسرم وارد شش سالگی شده بود می باشد.

***احساسم بعد ازمسلمان شدن

بعد از اینکه شهادتین را اداکردم خیلی خوشحال بودم زیرا من حقیقت را یافته بودم؛وهرچه شک وشبهه در ذهن داشتم به خوبی جوابش را یافته بودم.حقیقت بزرگتری که آن را دریافته بودم اسباب وجودی ما در این جهان بود که ما فقط وفقط برای عبادت آفریده شده بودیم.این دین باعث شد که من در زندگی عزم راسخی در امور مختلف داشته باشم واز مشکلات نهراسم وبا سعه صدر آنها را تحمل کنم.تنها چیزی که مرا اذیت می کند اصرار خانواده ام بر کفر است؛آنها حتی اسلام مرانیز نپذیرفته اندواین کفر آنها مرا به شدت     می آزارد؛همواره دعامی کنم که خداوند آنها را به راه راست هدایت کند.

***بعد از اسلام

کارمن با اسلام آوردن تمام نشده است بلکه تازه شروع کار است. من تمام جهد وتلاشم را درزمینه دعوت به کارگرفته ام تا بتوانم غیر مسلمانان را با دین اسلام آشنا سازم.من عقیده دارم بهترین روش برای تبلیغ دین داشتن حسن خلق می باشد وداشتن اخلاق حمیده محقق نمی شود جز با آموختن وبه کارگیری قرآن کریم و پیروی از سنت نبی اکرم برمسائل اخلاقی تأکید فراوانی داشته است.

هم اکنون در بعضی از مراکز اسلامی ومراکزی که به تازه مسلمانان خدمت می کند به ایراد سخنرانی  می پردازم ودر این زمینه با تازه مسلمانان دیداردارم وبا آنها صحبت می کنم وبه نوجوانان ویا فرزندان آنان زبان عربی می آموزم تا بتوانند قرآن بخوانند.همچنین در شبکه اینترنت نیز فعالیت دارم واز این طریق به تبلیغ دین مبین اسلام می پردازم. والسلام.

ترجمه: شفیق شمس

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …