***در فیلیپین
آنجا ودر فاصله ای بسیار دور از سرزمین مادری خانواده ای مسیحی ازچین برای تجارت به فیلیپین مهاجرت کرده اندبه امید اینکه تحولی در زندگی آنها ایجاد شود..خانواده ای کوچک وبا امکانات کم ودور از موطن اصلی در فیلیپین سکنی گزیدند..در این شرایط الیزابت در فیلیپین متولد گشت ودارای ملیتی فیلیپینی شد اوهرگز سرزمین مادریش را ندیده است.دوران کودکیش را با خاطراتی از کلیسا در ذهن خود به همراه دارد،وبه یاد می آورد که به همراه خانواده خود روزهای یکشنبه وپنج شنبه را به کلیسا می رفته اند،رفتن آنها به کلیسا برایش مهم نبود بلکه احساس چرت زدنی که هنگام سخنرانی کشیش به او دست می داد برایش لذت بخش بودعلی الخصوص اینکه وقتی از آنجا خارج می شد آن احساس نیز از بدنش خارج می شد!بارها اتفاق افتاده بود که هنگام سخنرانی او به خواب رفته بود؛او معتقد به حضرت عیسی بودواز این نظر او به مسلمانان بسیار شدید بودزیرا خرافات مسیحیان در مورد او را قبول نداشت؛او عیسی را پیامبری از جانب خداوند می پنداشت ونه پسراو بلکه اعتقاد داشت که خداوند یکتاست که هیچ فرزند وشریکی ندارد.
***نامه هایی از جزیره العرب
در یکی از روزها ودر ابتدای جوانی نامه ای از یکی از بستگانش که به عنوان کارمند در یکی از شرکتهای سعودی به کار مشغول بود دریافت کرد.نامه ای عجیب بود؛در آن از احساس علاقه مندی یک عرب سعودی که مسلمان بود برای ازدواج با او نوشته بود.برای او مسخره آمیز بود،شخصی که نه او را دیده است ونه با او ملاقات داشته است دارد از آن مسافت از او خواستگاری می کند!از دست آن شخص آشنایش به شدت عصبانی شد.این پیشنهاد را به شدت رد کرد؛اما از جانب خواستگارش نامه ای را دریافت کرد که در آن در مورد دین اسلام واخلاقیات یک فرد مسلمان را مطالبی را بیان کرده بود.او به نامه آن شخص نه جوابی را داد ونه پیشنهادی به او داد؛کم کم سعی کرد این حادثه را به بوته فراموشی بسپرد،بعد از سه ماه محتویات آن نامه دوباره به یادش آمد این بار تصمیم گرفت جواب آن نامه را بدهد،او در آن نامه موافقت ضمنی خود را با ازدواج بیان کرده بود هرچند که محتویات آن نامه موضوعی فراتر از ازدواج را فرا می گرفت وآن پیوستن به دین اسلام بود.
***از ظلمت تا روشنایی
بعد از ماهها که به تحقیق پرداخت او به این دین علاقه مند شده بود؛خواستگارش خیلی از این خبر خوشحال شد…احساس می کرد او خوشبخت ترین مرد عالم است.الیزابت سؤالات بیشماری را درمورد دین اسلام از او پرسیده بود واینکه چگونه می توانست به این دین وارد شود؟
او تصمیم خودش را گرفت ومسلمان شد؛کسی از اعضای خانواده اش مخالفت نکرد،زندگیش از این رو به آن رو شد،مسجد جای کلیسا را گرفت؛او قرآنی که خواستگارش برایش فرستاده بود را بین دستانش گرفت،صفحاتش را ورق زد چیزی از محتویاتش سر در نمی آورد، او توسط کتابهای جدیدی که برایش ارسال شده بود سعی کردبا مبادئ دین اسلام بیشتر آشنا شود ؛او اسلام را نزدیک تر از آنچه تصور می کردمی دید.شش ماه از مسلمان شدنش می گذشت در این مدت فقط به آموزش دین پرداخت.خواستگارش به فیلیپین سفر کرد وبا او ازدواج کرد واو اسمش را از الیزابت به جمیله تغییر داد.سپس به همراه شوهرش به سرزمین مقدس سفر کرد ودر شهر ریاض سکنی گزید.
***زندگی در شهر ریاض
اولین مشکلی که در شهر ریاض با آن مواجه بود تنهایی بود؛ساعتهای متوالی بین چهار دیواری خانه اش به تنهایی سپری می کرد.محیط ساکت خانه بر وحتش می افزود؛شوهرش از صبح که برای کار خارج می شد تا شب برنمی گشت.شوهرش درد غربت همسرش را درک کرده بود وکاری نمی توانست بکند جز آوردن کتب مختلف تا او را از تنهایی به درآورد،گهگاهی نیز در کنارش می نشست وآن کتب را برایش تشریح می کرد.الیزابت در این اندیشه بود که چیزی برایش فرقی نکرده جز اینکه از الیزابت به جمیله تغییر نام داده است واز فیلیپین به عربستان آمده است.با این تغییرات او احساس می کرد چیزی در داخلش تغییر نکرده است.اودر دیانت سابقش به خدا ایمان داشت که الان نیز به خدا ایمان دارد،در دین سابقش به حضرت عیسی به عنوان پیامبر خدا ایمان داشت که هم اکنون به حضرت محمد نیز ایمان آورده است.در گذشته به کلیسا می رفت واکنون به مسجد می رود وبه صدای مؤذن گوش می سپرد.نمازهایش نیز به شکلی کاملاً مغایر با آنچه که گذشته انجام می داد انجام می داد با وجود این تغییرات او احساس می کند انتقالش از یک دین به دین دیگر فقط صوری بوده است اما در اعماقش هیچ تغییراتی را احساس نمی کند.احساسات او یک قدم نیز پیشرفت نداشته است؛او می دانست که شعاع ایمان در اعماق وجودش پراکنده نشده است؛او یک مسلمان است که نه تنها تکالیف شرعیش را انجام می دهد بلکه در خانه نیز با تمام وجودش در خدمت شوهرش است ولی با این حال او احساس کاستی هایی می کند که نمی تواند آن را بیان کند ونمی داند برای جبران این کاستی ها چه کارهایی باید انجام بدهد.
***جمیله وروزهای افسردگی
روزهای افسردگی اش برایش مانند سالها می گذشت؛گاه گاهی این احساس افسردگی بر او غلبه می کرد وشبها به گریه می افتاد؛شوهرش او را درک می کرد ودر فکر راه حلی برای او بود او به همسران همکارانش متوسل شد تا شاید به طریقی این مشکل همسر او را حل کنند؛آنها با او آشنا شدند وبه زیارت او می آمدند تا او از تنهایی به در بیاید این زیارتها باعث آشنایی جمیله با تعدادی از زنان شده بود که در جلساتشان از هر دری سخن می گفتند.از آرزوهایشان می گفتند؛از علاقه مندیشان به هنرهای مختلف،از وطنهایشان از خانواده شان واز ویژگیهایشان که در هر جلسه با هم به گفتگو می نشستند.تا اینکه در یکی از جلسات که با دوستان جدیدش نشسته بود یکی از آنها از سالنی سخن می گفت که درآن یک استاد دانشگاه سخنرانیهای دینی داشت وبعضی از سخنرانیهایش در سالن اجتماعات بیمارستان ملک عبدالعزیزانجام می داد.دوستش که جمیله را مشتاق شرکت در این جلسات دید ازاو دعوت کرد که به همراه او در این جلسات شرکت کند؛جمیله این امر را با شوهرش در میان گذاشت وشوهرش نیز با کمال میل با این امر موافقت کرد چیزی که باعث شد جمیله از خوشحالی اشک شوق بریزد؛شوهرش از این امر متعجب بود علت گریه او را نمی فهمید.جمیله بی صبرانه منتظر آن روز نشست.
***سرآغازی برای زندگی واقعی
جمیله به همراه دوستش در آن جلسه شرکت کرد؛او در آن جلسه شرکت کرده بود تا سستی وافسردگی را از خود طرد کند،او تصمیم گرفته بود برای خودش صفحه جدیدی باز کند؛اولین مانعی که در جامعه جدید باعث عدم پیشرفتش شده بود عدم آشنایی او با زبان عربی بود اما این بار وضعش فرق می کرد زیرا دوستش فیلیپینی بود واستاد سخنران کسی نبود جز دکتر(بلال فیلیپس) از کانادا که در زمینه دعوت اسلامی برای خارجیان فعالیتهای بیشماری را انجام داده بود.او سخنرانیهایش را به زبان انگلیسی القا می کرد چیزی که باعث خوشحالی جمیله شده بود زیرا زبان دوم او انگلیسی بود که از کودکی به خوبی آن را فرا گرفته بود.دکتر بلال به خوبی تعالیم دین اسلام را بیان می کرد واز حقوق اجتماعی زنان در جامعه وبسیاری مسائل اجتماعی دیگر سخن می گفت.او در این جلسه بسیاری از مسائل که نسبت به آن جاهل بود را فرا گرفت؛احساس کرد چیزی در وجود او ریشه دوانده است که تمام وجودش را به لرزه در آورده است او ماهها بود که مسلمان شده بود اما این احساس به او دست نداده بود تا آن روز که در آن جلسه شرکت کرد.از خوشحالی اشک می ریخت؛می دانست که چیزی در درونش در حال تغییر است واین ریشه های ایمان بود که در اعماقش رخنه می کرد.وقتی به خانه اش برگشت او انسان دیگری شده بود؛دیگر بیشتر به کتب اسلامی اهمیت می داد،شوهرش به او کمک می کرد تا او زبان عربی را فرا بگیردو مسائلی که به زبان عربی فرا نمی گرفت سعی می کرد به زبان انگلیسی فرا بگیرد.او به مسجدی در همان حوالی می رفت وبه فراگیری قرآن می پرداخت،شوهرش در یادگیری او بی تأثیر نبود،کم کم او توانست بر مشکلات فائق آمد وتوانست پیشرفت کند هرآیه ای که از قرآن کریم را حفظ می کرد خوشحالی زائد الوصفی به او دست می داد،علاقه او به آموختن علوم شرعی وقرآنی چند برابر شده بود.
به طور مرتب در سخنرانیهای دینی که در سالن اجتماعات بیمارستان ملک فیصل بر گذار می شد شرکت می کرد.آخرین سخنرانی که در آن شرکت کرده بود سخنران آن خواهر(نیس)بود که یکی از داعیه های اهل هندوستان بود.دوستان جمیله که او را علاقمند به تعلیم علوم شرعی دیدند به او پیشنهاد دادند تا به دارالتحفیظ قرآن بپیوندد؛او بی درنگ از این فکر استقبال کرد وبه این مرکز پیوست؛تا آنجا که می توانست به حفظ آیات قرآنی وعلم شرعی می پرداخت،او شیرینی ایمان را چشیده بود به خاطر همین در هر جلسه سخنرانی که بود شرکت می کرد؛دیگر آن حزن واندوه جای خود را به طمأنینه وسکینه ای داده بود که همه اطرافیان آن را درک می کردند.
***جامعه ای جدید وزندگی جدیدتر
او در جامعه جدید ذوب شده بود،کاملا ً با زندگی جدید خو گرفته بود،دیگر مشغول تراز همیشه شده بود.در ماه رمضان برای عبادت به مساجد می رفت وبرای ایام عید (فطروقربان) خود را بیش ازپیش آماده می ساخت.او کاملا ًزندگیش تغییر یافته بود وبیشتر وقتش را در طلب علم می پرداخت.
***راهی به سوی دعوت
روزی در یکی از مجالس علمی که استاد سخنران آن یکی از خواهران داعیه بود شرکت کرد که در این جلسه در اهمیت تبلیغ ودعوت سخنانی را ایراد می کرد،سخنان آن داعیه به شدت در او اثر کرد؛اما در آن لحظه هیچ فکری برای این برنامه نداشت.بعد از چند روز یکی دوستانش به او پیشنهاد داد تا او را در امر دعوت کمک کند؛او از این تجربه جدید احساس تردید داشت نمی دانست در این کار موفق خواهد شد یا خیر؟احساس می کرد هنوز آمادگی این کار را ندارد،اما تشویقهای دوستانش باعث شد تا او نیز در این راه قدم بردارد وبا موافقت شوهرش او نیز به امر دعوت وتبلیغ برای خارجیان فیلیپینی چه آنهایی که تازه مسلمان بودند وچه آنهایی که قصد مسلمان شدن را داشتند پرداخت.
***جمیله داعیه ای فیلیپینی
جمیله قدم در راه تبلیغ گذاشت،در ابتدای کارکمی برایش مشکل می نمود اما بحمدالله توانست بر مشکلات فائق آید وامر دعوت را از خانه دوستانش ونزدیکان شوهرش آغاز کرد سپس دامنه فعالیتهایش را به بیمارستانها وجاهای دیگر نیز رساند؛سخنانش طوری بود که بر دل می نشست وبدون هیچ تکلفی به سخنرانی می پرداخت.برای اولین بار که پشت میکروفون قرار گرفت کمی مظطرب بود دستانش به لرزه در آمده بود اما به زودی توانست بر این مشکل فائق آید وتوانست در جاهای مختلف به امر دعوت وتبلیغ بپردازد.شوهرش در این امر بازوی راستش به حساب می آمد وهرگز از حمایت او دست برنمی داشت.او در این فعالیتهایش هیچگاه این آیه را از یاد نبرده بود که می فرماید:وَأنذِرعشیرَتَکَ الأقرَبِین ، همیشه برای هدایت خانواده اش به درگاه خداوند دعا می کردواز خداوند می خواست نور بصیرت در دلهایشان بیفکند.بیشتر مواقع از طریق اینترنت با خوهرانش از طریق اینترنت تماس داردوحقیقت دین را برای آنها شرح می دهد.
***گذر ایام
بعد از سالها تلاش وکوشش در امر دعوت او اکنون به یکی از شخصیتهای معروف در زمینه دعوت اسلامی تبدیل شده است؛استقبال از کلاسهای او بی نظیر است واز جاهای مختلف برای سخنرانی دعوت می شود،تا با کلمات معطرش مجلس را به اوج برساند.او هم اکنون کسی است که در صبر وتلاش او را مثال می زنندواسوه ای برای دیگر خارجیانی است که در زمینه دعوت جا پای جای او بگذارند وبه تبلیغ دین بپردازند. والسلام.
تهیه و ترجمه: شفیق شمس