در یکی از روزهای قرن پنجم هجری، در اعماق صحرای آفریقا جایی در جنوب موریتانی کنونی، یکی از امیران قبیلهی «جذالی» که بخشی از قبایل بزرگ بربر «صنهاجه» بود با دیدن وضعیت بد دینی و اجتماعی مردمش و دوری آنان از شریعت اسلامی در فکر چاره بود. «یحیی بن ابراهیم» امیر این قبیله بود اما حجم فساد و تباهی و انحراف مردمش در حدی بود که حتی او هم نمیتوانست کاری از پیش ببرد. نوشیدن خمر و زنا و ادعای پیامبری از سوی برخی سران قبایل امری عادی بود… دیگر قضیه از نماز و زکات گذشته بود…
وضعیت بد این بخش دوردست از مغرب اسلامی ادامهی وضعیت نابسامان آن روزهای جهان اسلام بود… اما این امیر دلسوز که نمیخواست دست بر روی دست بگذارد به فکر افتاد تا از علمای دیگر نقاط برای دعوت و تربیت مردمش یاری بجوید.
او قصد حج بیت الله نمود و پس از پایان مناسک و در راه بازگشت از «#قیروان» که یکی از شهرهای آباد آن دوران بود گذشت و به دیدار یکی از علمای بزرگ این دیار، یعنی شیخ «ابوعمران فاسی» رفت و داستان غم انگیز قومش را با وی در میان گذاشت و درخواست نمود تا یکی از شاگردانش را با وی بفرستد.
شیخ درخواست او را با شاگردانش در میان گذاشت… اما رها کردن شهر آباد و زیبایی مانند قیروان و سفر به صحراهای دور آفریقا کاری نبود که هر کس راضی به آن شود! چنین پیشنهادی در حد یک سفر بی بازگشت به نظر میرسید… شیخ ابوعمران که چنین دید نامهای به یکی از فقهای حاذق شهر «سجلماسه» در مغرب دور به نام «واجاج بن زلو اللمطی» نوشت و به دست یحیی بن ابراهیم داد.
یحیی با نامهی شیخ به سجلماسه رسید و نامه را در ماه رجب سال ۴۳۰ هجری به «واجاج» تسلیم کرد. واجاج لمطی در نامه نظر افکند و سپس شاگردانش را جمع کرد و آن را برایشان خواند و خواست کسی از آنان برای این ماموریت سخت داوطلب شود…
یکی از شاگردان تلاشگر او که اهل فضل و دین و ورع، و بسیار باهوش بود به نام عبدالله بن یاسین برخاست و برای چنین ماموریت سختی اعلام آمادگی کرد… گرفتن چنین تصمیمی آن هم در لحظاتی اندک کار سادهای نبود… اما کسی نمیدانست آن برخاستن، نه برخاستن عبدالله بن یاسین که خیزشی بزرگ بود… آغاز جنبشی عظیم که قرار بود به تقدیر پروردگار بخش بزرگی از آفریقا و اندلس را تحت یک حکومت قدرتمند متحد سازد… آن هم از صحراهای دوردست آفریقا و از دل مردمی دور از تمدن و دچار انحراف و تفرقه و شرک و خرافات… جنبش مرابطین…