ابوبکر الصدیق رضی الله عنه (۱)

«قالت عائشه وأبو سعید وابن عباس رضی الله عنهم: وَکَانَ أَبُو بَکْرٍ مَعَ النَّبِىِّ  صلی الله علیه و سلم فِى الْغَارِ». [صحیح البخاری: لأبی عبد الله محمد بن إسماعیل البخاری، کتاب الـمناقب، باب مناقب الـمهاجرین وفضلهم].

«عائشه و ابوسعید و ابن عباس رضی الله عنهم گویند: ابوبکر همراه نبی  صلی الله علیه و سلم در غار بود».

«حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ رَجَاءٍ حَدَّثَنَا إِسْرَائِیلُ عَنْ أَبِى إِسْحَاقَ عَنِ الْبَرَاءِ قَالَ اشْتَرَى أَبُو بَکْرٍ  رضی الله عنه مِنْ عَازِبٍ رَحْلاً بِثَلاَثَهَ عَشَرَ دِرْهَمًا فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ لِعَازِبٍ مُرِ الْبَرَاءَ فَلْیَحْمِلْ إِلَىَّ رَحْلِى. فَقَالَ عَازِبٌ لاَ حَتَّى تُحَدِّثَنَا کَیْفَ صَنَعْتَ أَنْتَ وَرَسُولُ اللَّهِ  صلی الله علیه و سلم حِینَ خَرَجْتُمَا مِنْ مَکَّهَ وَالْمُشْرِکُونَ یَطْلُبُونَکُمْ قَالَ ارْتَحَلْنَا مِنْ مَکَّهَ، فَأَحْیَیْنَا أَوْ سَرَیْنَا لَیْلَتَنَا وَیَوْمَنَا حَتَّى أَظْهَرْنَا وَقَامَ قَائِمُ الظَّهِیرَهِ، فَرَمَیْتُ بِبَصَرِى هَلْ أَرَى مِنْ ظِلٍّ فَآوِىَ إِلَیْهِ، فَإِذَا صَخْرَهٌ أَتَیْتُهَا فَنَظَرْتُ بَقِیَّهَ ظِلٍّ لَهَا فَسَوَّیْتُهُ، ثُمَّ فَرَشْتُ لِلنَّبِىِّ  صلی الله علیه و سلم فِیهِ، ثُمَّ قُلْتُ لَهُ اضْطَجِعْ یَا نَبِىَّ اللَّهِ. فَاضْطَجَعَ النَّبِىُّ  صلی الله علیه و سلم ثُمَّ انْطَلَقْتُ أَنْظُرُ مَا حَوْلِى، هَلْ أَرَى مِنَ الطَّلَبِ أَحَدًا فَإِذَا أَنَا بِرَاعِى غَنَمٍ یَسُوقُ غَنَمَهُ إِلَى الصَّخْرَهِ یُرِیدُ مِنْهَا الَّذِى أَرَدْنَا، فَسَأَلْتُهُ فَقُلْتُ لَهُ لِمَنْ أَنْتَ یَا غُلاَمُ قَالَ لِرَجُلٍ مِنْ قُرَیْشٍ سَمَّاهُ فَعَرَفْتُهُ. فَقُلْتُ هَلْ فِى غَنَمِکَ مِنْ لَبَنٍ قَالَ نَعَمْ. قُلْتُ: فَهَلْ أَنْتَ حَالِبٌ لَبَنًا قَالَ: نَعَمْ. فَأَمَرْتُهُ فَاعْتَقَلَ شَاهً مِنْ غَنَمِهِ، ثُمَّ أَمَرْتُهُ أَنْ یَنْفُضَ ضَرْعَهَا مِنَ الْغُبَارِ، ثُمَّ أَمَرْتُهُ أَنْ یَنْفُضَ کَفَّیْهِ، فَقَالَ: هَکَذَا ضَرَبَ إِحْدَى کَفَّیْهِ بِالأُخْرَى فَحَلَبَ لِى کُثْبَهً مِنْ لَبَنٍ، وَقَدْ جَعَلْتُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و سلم إِدَاوَهً عَلَى فَمِهَا خِرْقَهٌ، فَصَبَبْتُ عَلَى اللَّبَنِ حَتَّى بَرَدَ أَسْفَلُهُ، فَانْطَلَقْتُ بِهِ إِلَى النَّبِىِّ  صلی الله علیه و سلم فَوَافَقْتُهُ قَدِ اسْتَیْقَظَ، فَقُلْتُ اشْرَبْ یَا رَسُولَ اللَّهِ. فَشَرِبَ حَتَّى رَضِیتُ ثُمَّ قُلْتُ قَدْ آنَ الرَّحِیلُ یَا رَسُولَ اللَّهِ. قَالَ: «بَلَى». فَارْتَحَلْنَا وَالْقَوْمُ یَطْلُبُونَا، فَلَمْ یُدْرِکْنَا أَحَدٌ مِنْهُمْ غَیْرُ سُرَاقَهَ بْنِ مَالِکِ بْنِ جُعْشُمٍ عَلَى فَرَسٍ لَهُ. فَقُلْتُ هَذَا الطَّلَبُ قَدْ لَحِقَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ. فَقَالَ: «لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا». [صحیح البخاری لأبی عبد الله محمد بن إسماعیل البخاری، کتاب الـمناقب، باب مناقب الـمهاجرین وفضلهم].

«از براء بن عازب روایت شده که گفت: ابوبکر رضی الله عنه از عازب، رحلی (جهاز شتر) به سیزده درهم خرید. ابوبکر به عازب گفت: به براء بگو رحل را برای من بیاورد. عازب گفت: نمی‌گویم تا اینکه بگویی تو و رسول الله صلی الله علیه و سلم چه کردید وقتی که از مکه خارج شدید در حالی که مشرکین در طلب شما بودند؟ ابوبکر گفت: از مکه به راه افتادیم و شب را زنده داشتیم یعنی شب و روز را حرکت کردیم تا اینکه ظهر شد. به اطراف نگاه کردم تا ببینم آیا سایه‌ای برای مأوی وجود دارد. صخره‌ای را دیدم و به سمت آن حرکت کردم و محل سایه را صاف نمودم و برای نبی صلی الله علیه و سلم فراشی انداختم و به او گفتم: اضطجاع کن یا نبی الله. پس نبی صلی الله علیه و سلم اضطجاع کرد و من رفتم تا اطراف را نظاره کنم که احدی در طلب ما نیامده باشد. یک چوپانی را دیدم که گوسفندانش را به سمت صخره می‌راند و او نیز مثل ما در طلب سایه بود. از او سؤال کردم: برای چه کسی هستی‌ای غلام؟ گفت: برای رجلی از قریش. اسم او را گفت و او را شناختم و گفتم: آیا در گوسفندانت شیر وجود دارد؟ گفت: بله. گفتم: آیا برای ما شیر می‌دوشی؟ گفت: بله. به او گفتم که: گوسفندی را بگیرد بعد گفتم که: پستان گوسفند را از غبار تمیز کند بعد گفتم که: دستانش را نیز از غبار تمیز کند. گفت: هکذا، و دستش را به دست دیگرش زد و مقداری شیر دوشید. برای رسول الله صلی الله علیه و سلم ظرفی قرار داده بودم که بر درش پارچه‌ای بود. بر شیر ریختم تا زیر آن خنک شود و با آن نزد نبی صلی الله علیه و سلم آمدم و دیدم که بیدار شده است. گفتم: بنوش یا رسول الله! پس نوشید تا سیر شد. گفتم: آیا زمان حرکت فرا رسیده یا رسول الله؟ گفت: بلی. حرکت کردیم و قوم (مشرکین) در طلب ما بودند ولی ما را احدی از آن‌ها نیافت غیر از سراقه بن مالک بن خشعم که سوار بر اسب بود. گفتم: این مرد در طلب ما آمده و به ما رسیده یا رسول الله! گفت: محزون نباش الله با ماست».

سراقه در تعقیب رسول الله صلی الله علیه و سلم و ابوبکر الصدیق رضی الله عنه آمد ولی اسبش تا بطن در زمین سفت فرو رفت و از رسول الله صلی الله علیه و سلم خواست که برایش دعا کند. با دعای رسول الله صلی الله علیه و سلم اسب او از زمین بیرون آمد و بازگشت.

مقاله پیشنهادی

فضیلت مهاجران و انصار

الله متعال می‌فرماید: ﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِینَ ٱلَّذِینَ أُخۡرِجُواْ مِن دِیَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ یَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا …