- د/ امراء
همراه با من به آن روز نظری انداز؛…
پیرمردی سال خورده پس از سالها راز و نیایش و تمنا و زاری بدرگاه حق، صاحب پسری شده. پسر کانون محبت و عشق او و همسر پیرش که زجر سالیان دراز نازایی را سپری کرده، است. خورشید امید زندگی آنهاست. عصای پیری و بقای نسلشان. پیرمرد سالخورده زندگی بسیار سخت و طاقت فرسایی را سپری کرده. آزمایشهای بسیار سخت الهی ایمانش را صیقل و جلا بخشیده. و شاید این پسر شاد و شنگول و باهوش و زیرک و بردبار که فرشتگان مژده میلاد او را برایش به ارمغان آوردند، چیزی از پاداش آن سالهای رنج و ثبات و پایداری و دلیرمردیش باشد..
این پیرمرد سالخورده نمیتواند کسی جز حضرت ابراهیم (علیه السلام)، و آن فرزند برومندی که چون شمع امید کلبه تنهایی این خانواده توحید را روشنائی بخشیده نمیتواند کسی جز حضرت اسماعیل (علیه السلام) باشد.
در یک آن؛.. همه خوشیها مات و مبهوت در جای خود میخشکند!..
یک پیام جدید.. یک آزمایش بسیار سختی که موی بر تن میخ میکند.. یک دستور و فرمانی که جانها را به لرزه درمیآورد..
در پاکت یک خواب روشن به پیامبر خدا حضرت ابراهیم (علیه السلام) وحی میشود!..
= پسرت را در راه رضایت خداوند سر ببر…
شاید برای بسیاری از ما تصور چنین امری ناممکن باشد. و حتما با شنیدن این پیام لرزه بر انداممان افتاده، مات و حیرتزده واماندهایم که پیر بت شکن چه خواهد کرد؟! آیا وحی الهی را کابوسی تلخ تلقی کرده، خود را از این مصیبت تلخ کنار میکشد؟
آیا دست زاری به درگاه خداوند دراز نموده، از پروردگارش درخواست میکند او را معذور دارد؟!
بیگمان هر چیزی در تصور ما میگنجد مگر آنچه ابراهیم بدان لبیک گفت!..
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او *** تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق میزند
پدر مهربان پیر در کنار پسرش مینشیند، در حالیکه احساسات و عواطف پدری در چشمانش موج میزند، دست شفقت و مهر بر سر جگرگوشهاش کشیده به آرامی بدو میگوید:
“… یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَىٰ فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَىٰ …” ﴿الصافات/ ١٠٢﴾
{… پسرکم! همانا من در خواب می بینم که تو را ذبح می کنم، پس با تأمل بنگر رأی تو چیست؟ ..}
سخنی که گوشها با شنیدنش منگ، چشمها تار، هوش و هواس از سر بیرون پریده، دست و پا به لرزه افتاده، انسان از خود بیخود بر زمین میافتد..
ولی این پسر اسماعیل است!.. اسماعیلی که از نسلش حبیب و دوست خدا؛ خاتم پیامبران و فخر عالمیان ( علیه الصلاه والسلام) بیرون خواهد آمد.
اسماعیل چون پدر بیدرنگ و بدون کوچکترین توجهی به احساسات و عواطف بشری خود، به ندای حق گردن نهاده، سرش را بالا گرفته در چشمان اشک ریز پدر خیره شده میگوید:
“… یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ مِنَ الصَّابِرِینَ” ﴿الصافات/ ١٠٢﴾
{.. پدرم آنچه به آن مأمور شده ای انجام ده اگر خدا بخواهد مرا از شکیبایان خواهی یافت}.
پدری با ایمانی سترگ که کوههای سر به فلک کشیده در مقابلش به پاس احترام میایستند، و پسری به شفافیت و ملکوتی فرشتگان که آسمان در وصف او میگوید:
“فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ” ﴿الصافات/ ١٠١﴾
{پس ما او ـ ابراهیم ـ را به پسری بردبار مژده دادیم}.
بدانسو بنگر:..
آری آن چهره نورانی با محاسن سفید خود حضرت ابراهیم (علیه السلام) است که پسرش را بر زمین انداخته.. بشنو او میگوید:
ـ بِسْمِ اللَّهِ وَاللَّهُ أَکْبَرُ
الله اکبر!..
خوب گوش فرا ده.. آیا صدای اسماعیل را میشنوی؟!.. خوب گوش کن…
ـ أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أنک یا أبی رسول الله…
الله اکبر!..
چه بزرگند و عظیم این پدر و پسر…
ای کوههای سر بفلک کشیده و سترگ… و ای آسمانهای نیلگون آبی… و ای دریاهای خروشان و موجهای هولناک… و ای زمین و زمان.. آیا مردانی به بزرگی و عظمت این پدر و پسر سراغ دارید؟!..
گویا زمزمه صدایی آرام بگوش میرسد. گویا قربانی است که از زیر چاقوی تیز و بیرحم پدر مهربان سخن میگوید:
ـ پدر جان دست و پایم را محکم ببند تا خدای ناکرده دلهره و خوف و هراس مرا نلرزاند. پدر جان لباسهایت را جمع کن تا نشاید قطرهای از خون من بر لباسهایت بچکد و مادرم با دیدن آن جگر خون شود. کاردت را با قدرت بر حلقومم بکش تا قربانی شدن برای خدا برایم لذت بخشتر شود. پدر جان؛ سلام مرا به مادرم برسان، و اگر لطف کنی و پیرهنم را به رسم یادبود به مادرم برسان تا شاید کمی قلب نازکش تسلی یابد!..
اشکهای مهر پدری بر گونههای حضرت ابراهیم سرازیر شده است، بغض گلویش را به سختی میفشارد، آرام زیر لب زمزمه میکند: صد آفرین بر بزرگی تو ای پسر عزیزم، که چنین مرا در ادای فرمان پروردگارم یاری میدهی!..