یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامهای نوشت و گفت: هر لحظهای که میگذرد، مرا به موفقیت و نجات نزدیکتر میکند و تو را به بلا و مصیبت نزدیکتر مینماید و به تو بدبختی و نکبت، نوید داده شده است.
ابن عباد پادشاه اندلس زمانی به بلا و مصیبت گرفتار شد که خوشگذرانی و انحراف بر او چیره شده بود و کنیزان زیادی در خانهاش بودند و صدای طبل و موسیقی و ترانه در خانهاش غوغا میکرد. او، برای مقابله با دشمنان رومی خود، از ابن تاشفین پادشاه مغرب کمک خواست؛ ابن تاشفین از دریا عبور کرد و به یاری ابن عباد شتافت. پس از آنکه ابن تاشفین توانست دشمن ابن عباد را شکست دهد، ابن عباد در میان کاخها و باغهای سرسبز از او پذیرایی کرد، اما ابن تاشفین چون شیری گرسنه چشم به ورودیها و خروجیهای شهر دوخته بود. چون او در دلش قصد دیگری داشت؛ ابن تاشفین پس از سه روز به این ضعیف حمله نمود، ابن عباد را دستگیر کرد و پادشاهیاش را از دست او گرفت، کاخهایش را ویران کرد و باغهایش را به تباهی کشانید و او را اسیر نمود و با خودش به شهر (اغمات) برد. ﴿وَتِلۡکَ ٱلۡأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیۡنَ ٱلنَّاسِ﴾ [آل عمران: ۱۴۰] «و این روزها را بین مردم به چرخش در میآوریم».
بالاخره ابن تاشفین حکمرانی را به دست گرفت و ادعا کرد که اهل اندلس، خودشان او را خواسته و دعوت کردهاند. روزها همچنان میگذشت تا اینکه روزی دختران ابن عباد برای ملاقات او به زندان رفتند. دختران ابن عباد، سرلخت و پابرهنه و غم زده و با چهره هایی سیاه و گرسنه برای ملاقات پدرشان رفته بودند؛ وقتی که اودخترانش را دید، اشک از چشمانش سرازیر شد، به گریه افتاد و گفت:
فیما مضی کنـت بالأعیـاد مسرورا | فساءک العـیـد فـی أغمات مأسورا |
«در گذشته در عیدها شادمان بودی و اینک در زندان اغمات چه عید بدی داری»!
تری بناتک فی الأطمار جائعه | یغــزلن للنــاس ما یـملکن قطمیـرا |
«دخترانت را گرسنه و با لباسهای کهنه میبینی که برای مردم نخ میبافند و هیچ چیزی ندارند».
برزن نحوک للـتسلیــم خـاشعه | أبصارهن حسیرات مکاسیـرا |
«نزدت آمدهاند تا به تو سلام کنند در حالیکه اندوهگین و شکست خوردهاند».
یطأن فی الطین والأقدام حافیه | کأنها لم تطأ مسکا وکافورا |
«پابرهنه روی گل و خاک راه میروند گویا هیچ وقت بر مشک و کافور قدم نگذاشتهاند».
پس از آن شاعری به نام ابن لبانه نزد ابن عباد آمد و گفت:
تنشق ریاحین السلام فإنما | أصب بها مسکاً علیک وحنتما |
«بوهای سلام را ببوی؛ من به رویت مشک و عطر میریزم».
وقل مجازاً إن عدمت حقیقتاً | بأنک ذونعمی فقد کنت منعما |
«اگر حقیقتاً دارای نعمت نیستی، مجازاً بگو: که دارای نعمت هستی، چون تو دارای نعمت بودهای».
بکاک الحیا والریح شقت جیوبها | علیها وتاه الرعـد باسمـک معلما |
«شرم و حیا، برایت گریست و باد، گریبان پاره کرد و رعد به نام تو با افتخار غرید».
این قصیده زیبا را ذهبی آورده و ستوده است.
ترمذی از عطاء و از عایشهب روایت میکند که عایشهل از کنار قبر برادرش عبداللهس که در مکه به خاک سپرده شده، عبور کرد، ایستاد و به او سلام نمود و گفت: ای عبدالله! من و تو همان گونه هستیم که متمم در شعر سروده است:
وکنا کندمانی جذیمه برهه | من الدهر حتی قیل لن یتصدعـا |
«و ما، روزگاری چنان صمیمی بودیم که دو شاخه و دارای یک ریشه بودیم تاجایی که میگفتند: اینها هرگز جدا نخواهند شد».
وعشنا بخیر فی الحیاه وقبلنا | أصاب المنایا رهط کسری وتبعاً |
«زندگی را با خوبی گذراندیم و قبل از ما مصیبتها، قوم کسری و تبع را فرا گرفته است».
فلما تفرقنــا کـأنـی ومالکاً | لطـول اجتمـاع لم نبت لیله معا |
«وقتی از هم جدا شدیم، گویا من و مالک یک شب نیز با هم نبودهایم».
سپس عایشهل گریست و با قبر برادرش خداحافظی نمود.
عمرس به متمم بن نویره گفت: ای متمم! سوگند به خداوندی که جانم در دست اوست، دوست داشتم، شاعر بودم و در مرثیه برادرم زیدس شعر میسرودم؛ سوگند به خدا وقتی باد، از سمت نجد میوزد، احساس میکنم بوی زید را میآورد. زید قبل از من مسلمان شد و هجرت کرد و قبل از من کشته شد؛ سپس عمرس گریه کرد.
متمم میگوید:
لعمـری لقد لام الحبـیب علی البکا | حبیبی لتذراف الدمـوع السوافک |
«به جانم سوگند که دوست، دوستم را به خاطر گریه کردن و ریختن اشک، ملامت و سرزنش کرد».
فقال: أتبکی کل قبر رأیـته | لقبر ثوی بین اللوی فالدکـادک |
گفت: آیا به خاطر قبری که بین تپههای شن و زمین ناهموار، جای گرفته است، هر قبری را که ببینی، گریه میکنی؟
فقلت له أن الشجی یبعث الشجـی | فدعــنی فهـذا کلـه قبـر مالک |
«به او گفتم: غم و اندوه، غم به بار میآورد وانسان را به یاد مصیبت میاندزد؛ پس مرا بگذار، اینها همه قبر مالک هستند».
بنی احمر در اندلس گرفتار بلا شدند؛ شاعر ابن عبدون، برای دلداری آنها چنین سرود:
الدهر یفجـع بعد العـین بالأثـر | فمـا البکاء علی الأشباح والصور |
«روزگار، بوسیله بلا همه چیز را با خاک یکسان میکند، پس گریه کردن برای اشباح و عکسها چه فایدهای دارد»؟
أنهاک أنهاک لا آلوک موعظه | عن نومه بین ناب اللیث والظفر |
«هیچ موعظهای را از تو دریغ نمیدارم و تو را به شدت از این باز میدارم که درمیان چنگ و دندان بخوابی».
ولیتها إذا فدت عمراً بخارجه | فدت علیاً بمن شاءت من البشـر |
«ای کاش وقتی کسی دیگر را بلاگردان میکرد، هرکس از انسانها را که میخواست، بلاگردان و فدای علی مینمود».
﴿فَلَمَّا جَآءَ أَمۡرُنَا جَعَلۡنَا عَٰلِیَهَا سَافِلَهَا﴾ [هود: ۸۲] «وقتی فرمان ما، رسید آن را زیر و رو کردیم». ﴿إِنَّمَا مَثَلُ ٱلۡحَیَوٰهِ ٱلدُّنۡیَا کَمَآءٍ أَنزَلۡنَٰهُ مِنَ ٱلسَّمَآءِ فَٱخۡتَلَطَ بِهِۦ نَبَاتُ ٱلۡأَرۡضِ مِمَّا یَأۡکُلُ ٱلنَّاسُ وَٱلۡأَنۡعَٰمُ حَتَّىٰٓ إِذَآ أَخَذَتِ ٱلۡأَرۡضُ زُخۡرُفَهَا وَٱزَّیَّنَتۡ وَظَنَّ أَهۡلُهَآ أَنَّهُمۡ قَٰدِرُونَ عَلَیۡهَآ أَتَىٰهَآ أَمۡرُنَا لَیۡلًا أَوۡ نَهَارٗا فَجَعَلۡنَٰهَا حَصِیدٗا کَأَن لَّمۡ تَغۡنَ بِٱلۡأَمۡسِۚ﴾ [یونس: ۲۴] «بیگمان مثال زندگی دنیا مانند آبی است که از آسمان نازل کردیم؛ پس گیاهان زمین از آنچه مردم و حیوانات میخورند، بوسیله آن آب زنده شدند تا اینکه زمین، آراسته گردید و اهل زمین گمان بردند که میتوانند از آن استفاده ببرند، پس ناگهان فرمان ما شب یا روزی در رسید و آن را نابود کردیم چنانکه گویا دیروز نبوده است».