دو برادر بودند که یکی پیش سلطان خدمت میکرد و دیگری با زور بازوانش نان میخورد. روزی برادر ثروتمند به برادر فقیرش گفت: تو هم اگر به خدمت پادشاه در آمده بودی الآن از زحمت کارت خلاص میشدی! برادر فقیرش به او گفت: تو هم اگر با زحمت و زور بازویت نان میخوردی الآن از ذلّت و بندگی به پادشاه خلاص میشدی!
– به افلاطون فیلسوف گفتند: اگر تو هم مثل ما در درگاه پادشاه خدمت میکردی اکنون مجبور نبودی از شدّت فقر ریشهی گیاهان را بخوری! افلاطون هم در پاسخ آنها گفت: اگر شما هم مثل من به خوردن ریشهی گیاهان عادت میکردید الآن هرگز مجبور نبودید مثل سگها نوکری انسان مثل خودتان را بکنید.
یک روز زنبور از بالا، زحمت و کار کردن مورچهای را دید که چقدر برای کشیدن یک دانه به خانهاش تلاش میکند و انسانها نیز خانهی او را لِه میکنند. زنبور پیش او رفت و گفت: چقدر خوار زندگی میکنی! ولی من به راحتی و از بهترین غذاها میخورم. زنبور برای مشاهدهی مورچه بعد از کارش او را به همراه خود به مغازهی قصّابی برد و در بهترین قسمت گوشت نشست و بقدری خورد تا سیر و فربه گشت. ولی قصّاب با عصبانیّت آمد و با چاقویش او را زد و دو نیم کرد و مورچه آمد جسد دو نیم شدهی او را کشانکشان با خود به خانهاش برد و گفت: هرکه آنجا نشیند که خواهد و مُرادش بود چنانش کُشند که نخواهد و مُرادش نبود.