عمرو بن عاص، امیر و والی (۱)

هنگامی که عمرو بن عاص (رض) به آغوش اسلام در آمد، پیامبر (ص) به دلیل دانایی، قدرت تدبیر و شجاعتش او را نزدیک خود نمود، و رهبری نبرد ذات السلاسل را به وی سپرد. همچنین وی را به امارت سرزمین عُمان گماشت. او تا زمکان وفات پیامبر (ص) بر این سمت باقی ماند.

در این باره عمرو (رض) می گوید: «آنحضرت (ص) مرا به نزد خود فرا خواند و گفت: برو، لباس و زره ات را بردار سپس به نزدم بیا. پس از آن به نزد پیامبر (ص) آمدم آنگاه آنحضرت (ص) فرمود: قصد دارم در رأس سپاهی شما را روانه میدان جهاد بسازم. امیدوارم، خداوند تو را در این نبرد محفوظ داشته و غنایم آن را از آن تو سازد. و دوست دارم مالی نیکو به دست آوری»

گفتم: ای پیامبر خدا! اسلام را نه برای مال بلکه، به جهت علاقه و شیفتگی به آن، پذیرفته ام. پیامبر (ص) در جواب گفتند:

«نِعماً بالمال الصالحِ للمرءِ الصالح»

« چه نیکوست، مال نیک برای انسان نیک»

 

پیامبر (ص) در باره عمرو (رض) می گفت: عمرو بن عاص (رض) از نیکان و صالحان قریش است»

عمرو بن عاص (رض) اسلام را پذیرفت و اسلامش نیکو و شایسته گردید. در دلش صادق و وفادار و بر عقیده و ایمانش راسخ و پایدار ماند. تا جایی که پیامبر (ص) سخن به یاد ماندنی خود را که تصویری از عمق صداقت دینی عمرو (رض) است، بر زبان راند: (أسلم الناس و آمن عمرو بن العاص)

«مردم به اسلام در آمدند در حالی که عمرو بن عاص (رض) از صمیم دل و مخلصانه به آن ایمان آورد».

و زمانی که پیامبر خدا (ص) دار فانی را وداع گفت، ابوبکر صدیق رضی الله عنه- او را به امارت یکی از شهرهای شام گماشت. وی در ایام خلافت خلیفه اول در نبردهای فتح سرزمین شام، در مقام یک فرمانده و مجری، حضور یافت.

عمر بن خطاب (رض) در دوران خلافتش اداره شهرهای فلسطین و اردن را به عمرو بن عاص (رض) واگذار نمود. سپس به او فرمان داد تا به سوی مصر به راه بیفتد. عمرو (رض) توانست دروازه های کشور مصر را به سوی مسلمانان بگشاید. خلیفه دوم نیز وی را برای استانداری مصر گمارد. و تا زمان وفات عمر بن خطاب (رض) عهده دار ولایت آنجا بود.

هر زمان که حضرت عمر (رض) مسؤلیتی را به فردی از مسلمین می سپرد و یا وی را به عمارت سرزمینی منصوب می کرد، نامه ای به والی مزبور می نگاشت و با گواه گرفتن عده ای نزد او، وی را متعهد می

ساخت که نه بر اسب سوار شود و نه از گزیده و نخبه بخورد و نه لباس ظریف و ملایم بر تن نماید. و درِ منزل به روی حاجت مسلمانی نبندد..

و طی بخشنامه ای به تمامی استانداران شهرهای خلافت اعلام کرد:

(بأنَّ لکم معاشر الولاه حقّاً علی الرعیّه، و لهم مثل ذلک، فانّه لیس من حلیم أحبّ الی الله، و لاأعم نفعاً، من حِلم إمام و رفقِهِِ، و أنه لیس جهل أبغض و لاأعم ضرراً، من جَهل امام و خُرفهِ، و إنه مَن یطلب العافیه فیمن بین ظهرانیه، یُنزل الله علیه العفیه من فوقه)

«ای امیران و ولاه! هم چنان که رعیت حقوق شما رابجا می آورند شما نیز در ادای حقوق انان بکوشید. هیچ حلم و بردباری نزد خداوند ، محبوبتر و سودمندتر از حلم و رأفت امیر نسبت به زیر دستانش نیست. و هیج خشمی مبغوض تر و زیان بارتر از خشم و ناشکیبایی امام بر رعیتش نیست. و هر کس توانایی و عافیتش را در گرو خدمت به خلق بداند، عافیت از آسمانها بر وی فرو می ریزد»

فاروق اعظم (رض) می گفت: «هر گاه انگیزه کارگزاری از گماردن یک فرد بر مقامی، اعمال نظر فردی یا دوستی یا رابطه خویشاوندی باشد و جز رسیدگی به آنها به کاری دیگر نپردازد، بی گمان به خدا و رسولش خیانت کرده است» و نیز می گفت: «هر گاه، هر یک از کارگزارانم به فردی ظلم برساند و فریاد دادخواهی او به گوشم برسد، ومن فردی دیگر را به جایش را منصوب ننمایم ، پس در حقش اجحاف نموده ام».

انس بن مالک (رض) روایت می کند: روزی نزد عمر بن خطاب بودیم که ناگهان فردی از اهالی مصر حاضر شد و خطاب به خلیفه گفت: ای امیرالمؤمنین! به تو پناه می برم! عمر (رض) گفت: تو را چه شده؟ آن مرد گفت: «وقتی اسبم چشمان مردم را خیره خود ساخت (از آن خوششان آمد) محمدبن عمرو بن عاص(رض) برخواست و گفت: قسم به پروردگارکعبه اسب من است. هنگامی که اسب به نزدیکی ام قرار گرفت، آن را شناختم و گفتم: قسم به پروردگار کعبه! این اسب من است. وقتی این را گفتم، محمد پسر عمرو (رض) با تازیانه شروع به زدن من کرد در حالی که می گفت: بگیر ! بگیر ! من پسر نجیب ترین ها هستم!» وقتی عمر بن خطاب (رض) سخنان او را شنید به او گفت:«بنشین» به خدا سوگند! چیزی بر آن نیفزود، مگر اینکه به عمرو بن عاص چنین نگاشت: «هر گاه نامه ام به دستت رسید، با پسرت محمد، به نزدم بیائید». عمرو پسرش را به حضور طلبید و به او گفت: آیا کاری از تو سر زده است؟ آیا مرتکب جنایتی شده ای؟ پسرش گفت: خیر. عمرو بن عاص (رض) گفت: پس چرا عمر (رض) در باره ی تو برایم نگاشته؟عمرو به همراه فرزندش راه خود را به سوی عمر (رض) در پیش گرفت. راوی می گوید، به خدا سوگند! ما در وادی (منی) نزد عمر (رض) بودیم که ناگهان عمرو بن عاص (رض) در برابرمان نمایان گشت، در حالی که ازار و ردایی بیش به تن نداشت. عمربن خطاب (رض) شروع کرد به نگاه کردن به این سو و آن سو تا بلکه پسر عمروبن عاص (رض) را ببیند. که ناگاه، در حالی که پشت سر پدرش می آمد، نمایان گشت. حضرت عمر (رض) گفت: آن مرد مصری کجاست؟ مصری گفت: بله، حاضرم: عمر (رض) گفت: تازیانه را بردار و پسر نجیب ترین را با آن بزن (و این جمله را سه بار تکرار کرد مرد مصری شروع به زدن کرد و چنان او را زد تا اینکه او را سست و کوفته گرداند. مرد مصری گفت: ای امیر مؤمنان! کسی را زدم که به ستم مرا زده بود. حضرت عمر (رض)، گفت: سوگند به خدا! می توانستی باز هم او را بزنی، و هیچ کس میان تو و او حائل نمی شد، مگر اینکه رها کننده تو باشی. سپس رو به به عمرو بن عاص کرد و گفت:ای عمرو! از کی مردم را به بردگی گرفته اید، حال آنکه مادرانشان آنان را آزاده زاییده اند؟ سپس رو به مرد مصری کرد و گفت: در امن و امان به راهت ادامه بده و چنانچه امری تو را به شک و تردید وا داشت، مرا خبر ساز).

مقاله پیشنهادی

فضیلت مهاجران و انصار

الله متعال می‌فرماید: ﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِینَ ٱلَّذِینَ أُخۡرِجُواْ مِن دِیَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ یَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا …