ترمذی نسایی و ابوداوود از ام حرام دختر ملحان روایت کردهاند که گفته است: «روزی پیامبر صلی الله علیه وسلم ظهرهنگام نزد آنان قیلوله کرد و سپس با حالتی خندان بیدار شد. ام حرام از ایشان پرسید: ای رسول خدا! چه چیزی موجب خندهی شما شده است؟ و پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود: «رَأَیْتُ قَوْمًا مِمَّنْ یَرْکَبُ ظَهْرَ هَذَا الْبَحْرِ کَالْمُلُوکِ عَلَى الْأَسِرَّهِ»[۱]؛ «گروهی از کسانی را که بر دریا میروند در خواب دیدم که همچون پادشاهان بر تخت سلطنت بودند».
ام حرام عرض کرد: ای رسول خدا! دعا کنید که خداوند مرا هم در زمرهی آنان قرار دهد! و پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود: «فَإِنَّکِ مِنْهِا»؛ «تو هم از آنان هستی».
پس از آن ام حرام با عباده بن صامت ازدواج کرد و عباده از طریق دریا به جهاد رفت و ام حرام را هم با خود برد، در هنگام برگشت برای او قاطری آوردند تا سوارش شود که آن قاطر وی را بر زمین زد و گردنش شکست و فوت کرد».
[۱]– صحیح مسلم (۱۹۱۲).