فاروق، اولین شهید محراب
امیرالمومنین عمربن الخطاب (رضی الله عنه) پس از ۱۰ سال و نیم خلافت در سن ۶۳ سالگی پس از آنکه روز چهارشنبه که چهار روز از آخرین ماه سال ۲۳ هجری باقی مانده بود در هنگام امامت نماز صبح توسط ابولولو فیروز مورد ضربه خنجر قرار گرفت، چهار روز بعد وفات یافت.
ابولولو مجوسی پس از آنکه در هنگام نماز صبح ۶ ضربه خنجر بر پیکر او وارد کرد دیوانه وار به نمازگزاران حمله کرده و ۱۳ نفر را زخمی کرد که ۷ نفر آنها کشته شدند و هنگامی که دید گرفتار شده است خودش را کشت.
بعدها عمر (رضی الله عنه) درباره کسی که او را مورد ضربت قرار داده پرسید و هنگامی که دانست توسط یک آتش پرست مورد حمله واقع شده خداوند را شاکر شد و گفت: سپاسگذارم که قاتل من فردی است که در حضور خدا، حتی با یک سجده ای که برای خدا انجام داده باشد، نمی تواند با من طرح دعوا نماید.
او بارها قبل از این از خداوند طلب شهادت نموده بود. زید بن اسلم از پدرش روایت می کند که عمربن الخطاب (رضی الله عنه) دعا می کرد: «خدایا شهادت در راه خودت و در سرزمین پیامبرت به من عطا کن» برخی از یارانش از او پرسیدند چگونه ممکن است شما در مرکز خلافت و در اوج قدرت حکومت اسلامی به شهادت برسید و او در جواب آنها فرمود: «اگر خداوند بخواهد می شود» برای همین وقتی که پزشکان از بهبودی او قطع امید کردند با حالتی آرام گو اینکه انتظار چنین چیزی را داشت گفته آنان را تایید کرد.
او عمربن الخطاب است
کسی که حتی در دوران خلافت خود وقتی که بخش پهناوری از دنیای آن روز تحت فرمان او بود زندگی ساده و زاهدانه خود را ترک نکرد. کسی که در دوران خشکسالی برای همدردی با دیگر مسلمانان غذای کافی نخورد تا جایی که رنگ رخساره اش به تیرگی گرایید. کسی که برای سرکشی به امور مسلمانان خود شبانه در کوچه های مدینه گشت می زد.
کسی که نمایندگان دول با دیدن سادگی اش او را نمی شناختند.
کسی که رسول الله (صلی الله علیه و سلم) در باره اش می گوید: «ای عمر تو از راهی عبور نمی کنی مگر آنکه شیطان از راه دیگری عبور می کند» (یعنی از تر س تو از راهی که تو عبور کنی نمی گذرد) (به روایت بخاری ۳۶۸۳ و مسلم۲۳۸۶).
و چه زیبا می گوید مولانا
عمر آمد، عمر آمد، ببین سر زیر شیطان را
بهار آمد، بهار آمد بِهِل خواب سباتی را
ودرجای دیگربازمولوی می سراید
خیز که روز می رود، فصل تموز می رود
رفت و هنوز می رود، دیو ز سایه عمر
رضی الله عنه و أرضاه.