براساس روایت مسؤل کتابخانه یکی از دانشگاههای انگلیس
سکوت او مرا به فکر واداشته بود. چه سری در او نهفته بود که باعث جلب توجه من نسبت به
اوشده بود،اولین بار که او رادیدم در کتابخانه دانشکده بود.اودانشجوی جدیدی بود که بعد از تعطیلات عید فطر به ما ملحق شده بود. در آن موقع من مسؤل کتابخانه بودم،او با کمرویی فراوان به پیشم آمد واز من کتبی در مورد اسلام خواست ومنصرف شد. آرام او را زیر نظر داشتم اوبه گوشه ای رفت ومشغول مطالعه شد؛تقریباٌ هر هفته برنامه اش همین بود.اوبرعکس دختران دیگر که به کتب داستانی وحقوق زنان توجه نشان میدادند اما اوبه کتب دینی واسلامی بیشترتوجه نشان می داد او کتابها را می گرفت ودر گوشه ای تنها می نشست وبه مطالعه مشغول می شد.کتاب خواندن او برایم عجیب نبود بلکه حزن واندوه او مرا به فکر واداشته بود.علت حزن او چه بود؟سعی کردم بیش از پیش به نزدیک شوم؛می خواستم دیواری که به بین او ودیگران بود را بشکنم.خوشبختانه توانستم اعتماد او را به خود جلب کنم.از اوخواستم داستان زندگی خویش را برایم تعریف کند او درنامه ای به زبان انگلیسی داستان زندگیش را برایم شرح داد:
من دختری از هنگ کنگ هستم که اصالتی هندی دارم.دین من قبل از اسلام هندوبود.من خیلی خوشحال هستم که بالاخره به راه راست هدایت شده ام.اسمم را بعد از اسلام به برکت زندگی ام المؤمنین حفصه زوجه پیامبر ودختر حضرت عمر به(حفصه فاروق ) تغییر داده ام .خانواده ام هنوز هم بر همان عقاید قدیمی خودشان هستند امیدوارم خداوند آنها را به راه راست هدایت کند.وقتی در هنک کنگ بودم به مدرسه ای پیوستم که اغلب افراد آن را مسلمانان تشکیل می دادند؛بیشتر مواقع آنها از دین اسلام صحبت می کردندواینکه این دین چگونه انسان را به اخلاق حمیده فرا می خواند.بیشتر دوستان من مسلمان بودند؛روزی در ساعت فراغت در کلاس نشسته بودم وبرای گذشتن وقت خودم رامشغول کتابی کرده بودم که متوجه صحبتهای دو نفر پشت سرم شدم.آنهادر مورد بهشت وجهنم صحبت می کردند و اینکه بهشت از آن مسلمانان است وغیر مسلمین به جهنم وارد می شوند.این جمله آنها باعث شد بر خود بلرزم ؛چرا بهشت از آن مسلمانان است وجهنم برای غیر مسلمانان؟اصلاٌ بهشت ودوزخ چیست؟تکلیف آن همه آدم روی کره زمین که مسلمان نیستندچیست ؟از آنجا بود که تحقیقاتم را در مورد اسلام شروع کردم؛
***در جستجوی اسلام
اینترنت را برای تحقیقاتم در نظر گرفتم،سخنرانیهای زیادی را در مورد اسلام شنیدم.جستجوی من یک سال به طول انجامید؛بعد از هر سخنرانی احساس می کردم بیش از پیش به اسلام نزدیک شده ام.احساس می کردم باید هرچه زودتر راهم را انتخاب می کردم.به قناعت کامل در مورد این دین رسیده بودم می دانستم که راه صحیح همین است.شبهای متوالی را بیدار می ماندم وازخداوند طلب هدایت می کردم؛بعضی شبها متضرعانه به گریه می افتادم ، از خداوند می خواستم به من در انتخاب راه حق یاری کند.تا اینکه شبی چشمانم با خواب بیگانه شده بود؛استرس عجیبی داشتم بالاخره تصمیم خودم را گرفته بودم منتظر صبح نشدم بلکه همان شب به یکی از همکلاسیهای مسلمانم زنگ زدم واو را ازتصمیمم آگاه کردم ؛از پشت تلفن شهادتین را ادا کردم مانند پرنده ای شده بودم که بال درآورده است،چشمانم مملو از اشک شده بود؛آن شب بارها وبارها شهادتین را تکرار کردم.صبح روز بعد در حضورهمکلاسهایم کلمه توحید را تکرار کردم؛دیگر صدای خودم را نمی شنیدم بلکه تکبیر آنها بود که به گوشم می رسید،بعضی از آنها اشک شوق می ریختند.من آن روز را فراموش نمی کنم من حد فاصل بهشت ودوزخ بودم اما هدایت خداوند باعث شد راه راست را پیدا کنم.
***بعد از اسلام
بعد از اینکه مسلمان شدم؛برای آموختن تعالیم اسلام قدم برداشتم اولین بار که به مسجد رفتم تنهایی رفتم.بارها وبارها مساجد را از بیرون دیده بودم اما هیچوقت حسی مانند آن روز را نداشتم.هیچوقت فکرش را نمی کردم روزی به درون آن قدم می گذارم.وقتی وارد مسجد شدم یک حس مافوق طبیعی بر من مستولی گشت،قبل از آن هرگز مسلمانی را هنگام نماز ندیده بودم.چه مکان با عظمتی بود امام می خواست نماز را شروع کند به قرائت امام گوش فرا دادم چه لحن دلنشینی داشت،حرکات نماز گذاران را زیر نظر گرفتم می خواستم هرچه سریعتر نماز را یاد بگیرم تا بتوانم به نماز گذاران بپیوندم.روزهای بعد هم کارم همین بود؛به مسجد می رفتم وسعی می کردم نماز را از روی حرکات نمازگذاران فرا بگیرم؛خوشبختانه الطاف الهی شامل حال من شد ویکی از خواهران عرب زبان متوجه من شد ووقتی متوجه شد تازه مسلمان شده ام نماز را به من یاد داد.سبحان الله ،وقتی دیگر خواهران متوجه جریان شدند هرکدام سعی می کرد به بهترین نحو بامن برخورد کند.آنها با احترام فراوان با من رفتار داشتند وتوانستم نماز وحروف عربی را به نحو صحیح فرا بگیرم.اولین بار که به درگاه خداوند برای نماز ایستادم از شدت گریه نتوانستم نمازم را کامل ادا کنم.دیگر خواهران نیز از گریه من به گریه افتاده بودند.فکر نمی کردم نماز انسان را به خدا وصل می کند موقع سجود دوست نداشتم سرم را از سجده بلند کنم،چه لحظات فرهمندی بود من کجا بودم وبه کجا رسیدم.این ازنعمات خداوند بر من بود که به راه راست هدایت شدم.هنگامی که مسلمان شدم مادرم به همراه برادرم برای دیدن پدرش به هند مسافرت کرده بود به خاطر همین برای به جا آوردن شعائر دینی هیچ مشکلی نداشتم چون در خانه تنها بودم.بعد از چند ماه از مسلمان شدنم یکی از خواهران در مسجد یک روسری به من هدیه داد واز من خواست آن را بپوشم .تمام نگاهها به من بود،آن را به سر کردم وقتی در آینه خودم را دیدم باورم نمی شد؛ این من بودم؟اشک از چشمانم سرازیر شد.از آن تاریخ به بعد هرگز کسی بدون حجاب مراندید.حجاب به منزله تاجی است که بر روی سر زنان مسلمان قرار دارد چگونه می توانستم این تاج را از از روی سرم بردارم.من با حجابم رسماٌ به دیگران فهماندم که مسلمان شدم.تا آن موقع کسی از خانواده ام در هنگ کنگ نبودند اما قرار بود یکی از دوستان خانوادگی به دیدنم بیاید؛شدیداٌ استرس داشتم هروقت در خیابان راه می رفتم مواظب بودم کسی از آشنایان مرا نیند اما مطمئن بودم بالاخره ماه پشت ابر نمی ماند.روزی وقتی در خیابان می رفتم یکی از دوستان خواهرم مرا دید؛او متعجبانه به نگاه کردورد شد من اما،بی خیال نگاههای اوبه راهم ادامه دادم.برایم مهم نبود مردم چه درمورد من فکر می کردند چون می دانستم راهم را درست انتخاب کرده ام فقط نمی دانستم عکس العمل خانواده ام در قبال اسلام آوردنم چیست؟بعد از چند روز که آن شخص مرا در خیابان دیدپدرم با من تماس گرفت گفت هرچه زودتر به هند سفر کنم چون آنجا شخصی از اقوام از من خواستگاری کرده است؛البته داماد هندو بود.من می دانستم جریان از چه قرار است .می دانستم آنجا چه در انتظارم است ؛پدرم هیچگاه بامن تماس نگرفته بود الا بعد از اینکه فهمیده بود مسلمان شده ام .من باید مقاومت می کردم زیرا می دانستم آنجا چه چیزی در انتظارم است به دنبال بهانه ای بودم تا عدم سفرم را توجیه کنم زیرا نمی خواستم آنها به من شک کنندبه خاطر همین امتحانات را بهانه کردم واز مسافرت عذرخواهی کردم اماپدرم این جوابها او را قانع نمی کردبه خاطر همین خبر سفر قریب الوقوع او به هنگ گنگ همانند صاعقه ای بر سرم فرود آمد گیج شده بودم ؛نمی دانستم چگونه با او روبرو شوم.من از خودم هراسی به دل نداشتم بلکه به خاطر دینم می ترسیدم؛پدرم آمدنش کمی به طول انجامید واین فرصت خوبی برایم بود تا فکری به حال خودم بکنم،قبلاٌچند بار سعی کرده بودم با دختری به نام “زافیرا”تماس برقرار کنم اما موفق نبودم ؛شنیده بودم او نیز مانند من از آیین هندو به اسلام گرویده بود. این جریان مرا به یاد او انداحته بود.می خواستم بدانم عکس العمل خانواده او در قبال اوچگونه بوده است ؟رد او را گم کرده بودم نمی دانستم چگونه با تماس برقرار کنم؟از آخرین باری که سعی کرده بودم با او تماس بگیرم چیزی عایدم نشده بود.امیدوار بودم او به من جواب بدهد. خداوند را در نماز شب به یاری می طلبیدم…..
***کور سوی امید
درحالیکه از همه جا نا امید شده بودم؛خداوند دعای مرا مستجاب کردونامه ای از “زافیرا” دریافت کردم،بی نهایت خوشحال شدم.اودر نامه اش نوشته بود که از هنک کنگ برای حفظ دینش به انگلستان فرار کرده است.او به همراه دو فرزندش به شهر “ناتینگهام”رفته بود ودر آنجا توانسته بود در یکُی از موسسه های اسلامی به کار مشغول شود.او از من خواسته بود به او ملحق شوم واز رودر رویی با خانواده ام بپرهیزم.او راست می گفت من باید از روبرو شدم با خانواده ام پرهیز می کردم.به خاطر همین تصمیم عجولانه ای گرفتم وبدون اینکه پول کافی در اختیار داشته باشم به فرودگاه “هیثرو”در انگلستان سفر کردم اما اشتباهات جبران ناپذیری را مرتکب شده بودم یکی این که بلیط را به صورت یک طرفه گرفته بودم دیگر اینکه مبلغی که با خود داشتم خیلی کمتر از آن بود که من بتوانم با آن بلیط برگشت را بگیرم وعلی رغم اینکه صاحب گذرنامه هنک کنگی بودم وبرای رفت وآمد به انگلستان هیچ مشکلی ندارشتم اما از نظر مأمورین فرودگاهی من آمده بودم تا به طور غیر قانونی در انگلستان سکونت کنم به خاطر همین اجازه ورود به من ندادند.ساعتها در فرودگاه سرگردان بودم؛نمی دانستم چه کار کنم،باید برمی گشتم ،تنها سوالی که درذهنم نقش می بست این بود که به کجا بروم؟مطمئناٌ تا آن موقع پدرم به هنک کنگ رسیده بود با هر مشقتی که بود به هنک کنگ برگشتم؛مجبور بودم به خانه ام برنگردم چون می ترسیدم پدرم قبل از من به آنجا رسیده است،برای زندگی به نزد یکی ازخواهران رفتم ؛به مدت دوماه به طور مخفیانه زندگی کردم هر وقت قصد بیرون رفتن را داشتم صورتم را با نقاب می پوشاندم.نمی دانستم تا کی بایددر در این وضعیت می ماندم؛ارتباطم با “زافیرا”همچنان ادامه داشت او همواره مرا به صبر بر مصائب دعوت می کرد ومرا به سفر به انگلستان تشویق می کرد اما توصیه می کرد با برنامه ریزی کامل به انجام نقشه ام بپردازم.در ماه مبارک رمضان یک بار دیگر برای سفر به انگلستان اقدام کردم خوسبختانه این بار موفق شدم.”زافیرا”از هیچ کوششی برای من فروگذار نکرده است او همچون مادری دلسوز با من رفتار می کند وسعی می کند هیچ کم وکسری نداشته باشم؛الحمدالله به کمک او توانسته ام به این دانشگاه وارد شوم والآن در خوابگاه دانشگاه اسکان دارم.بیشتر تمرکز من در فراگیری تعالیم دین اسلام است واین عکس زمانی است که در هنک کنگ بودم،زیرا در هنک کنگ فقط قرآن را مطالعه می کردم الآن احساس می کنم ایمانم نسبت به گذشته قویتر شده است…
***بعداز اسلام
البته بعد ازمشقتهایی که برای حفظ دینم گذرانده ام،اما باز هم خانواده ام را فراموش نکرده ام،بعضی شبها در رؤیاهای خود مادرم را صدامی زنم اما می دانم که حفظ دینم برایم از هرچیزی مهمتر است.هر چند که از معاشرت با خانواده ام محروم شده ام اما خداوند خانواده ای بزرگتر را به من عطا کرده است معلمهایم ،دوستانم ودیگر خواهران دینیم به خوبی جای خالی خانواده ام را برایم پر کرده اند.من مطمئن هستم بالآخره روزی با خانواده ام دیدار خواهم داشت ،آن وقت است که می خواهم آنها را به دین اسلام فرا بخوانم؛ به آنها خواهم گفت که دینی که من به دست پیدا کرده ام دینی الهی است نه آنطور که آنها فکرش را می کنند.من در اسلام گمشده ام را پیدا کرده ام.این دین آداب معاشرت با دیگران را به ما می آموزد ؛من تمام سؤالاتی را که در ذهنم بی پاسخ مانده بود این دین جواب آن را به من داده است واین به نظرمن چیز طبیعی است زیرا این دین از جانب خالق هستی آمده است .دین اسلام به زن کرامت داده است همچنین کانون خانواده را مقدس شمرده است،ما در دین اسلام از اختلاط منع شده ایم وبوسیله حجاب عزت پیدا کرده ایم واین خود بیش از پیش باعث ایجاد جامعه ای سالم خواهد شد.من هرچه در مورد این دین بگویم باز هم از بیان فضایل آن قاصر هستم .در آخر از شما می خواهم برای ثبات من در این دین دعا کنید ،امیدوارم خانواده ام به راه راست هدایت شوندو همچنین از خواهر”زافیرا”به خاطر زحماتی که برای من متحمل شده است کمال تشکر را دارم. والسلام.
ترجمه: شفیق شمس