براساس سرگذشت خادم کلیسا از مصر

شاید اسلام آوردن من کمی با افرادی که مسلمان می شوند فرق می کند وآن هم به این خاطر است که داستان اسلام من از زمانی شروع می شود که عمرم ده سال بیشتر نبوده است..یادم می آید وقتی در دبستان درس می خواندم معلم دروس دینی ام مرا از شرکت در دروس اسلامی منع می کرد که البته این از نظر قانونی امر موجهی بود ودر مقابل مسلمانان نیز از شرکت در دروس مسیحیان معاف بودند البته من به مقتضای سنی که داشتم وکنجکاو هم بودم از این امر متعجب بودم به خاطرهمین به نزد مدیر مدرسه رفتم واز او خواستم که اجازه دهند من نیز در کلاسهای درس اسلامی مسلمانان شرکت دهد اما اوبا این امرمخالفت کرد دلیلش هم موجه بودزیرا مسلمانان نیز اجازه حضور در دروس دینی مسیحیان را نداشتند اما من اصرارداشتم که درکلاس آنان شرکت کنم  زیرا می خواستم بر معلوماتم بیفزایم وبدانم که دیگران چه فکر می کنند. مدیر موافقت کرد اما محافظه کاری فراوان به خرج داد واز من خواست تا کسی از این جریان مطلع نشود وچون بسیاری از ناظمان مدرسه ما از خواهران روحانی بودند نمی خواست آنها متوجه بشوند.از آن روز به بعد من نیز در دروس تربیت اسلامی شرکت می کردم وحتی بعضی از مواقع به تقلید از معلمم به حفظ بعضی از آیات قرآن می پرداختم ومن نیز در عالم طفولیت غافل از هرچیز این آیات رادرخانه زیرلب زمزمه می کردم تا اینکه روزی پدرم متوجه شد که من چیزی را می خوانم ازمن پرسید:چه کارداری     می کنی؟گفتم:من دارم قرآن می خوانم ودارم از معلمم که در کلاس آن را برایمان خوانده است تقلید می کنم.پدرم مرارهانکرد بلکه کوشید تا با حرف زدن با من متوجه شودکه چه اتفاقی افتاده است؛پدرم به این هم اکتفانکرد بکله نزد مدیر مدرسه شکایت کرد واز آنها خواست مرادر کلاسهای تربیت اسلامی شرکت ندهندوبعد ازآن پدرم در خانه برنامه ای برایم چید وبرای تقویت ایمانم از من     می خواست در این برنامه ها شرکت کنم.البته برای این کارش دلایلی داشت که یکی از مهمترین دلایلش این بودمن از یک خانواده مذهبی ارتودوکس بودم که در درجه اول پدر بزرگم دارای منصبی بزرگ در کلیسا بود وعمویم به عنوان معاون مطران در کلیسا مشغول بود[درمصربه ریس اسقفها مطران می گویند]در این میان پسر عمویم کاهن یکی از کلیساها بود وداییم دریکی از دیرها سکنی گزیده بودبه خاطر همین پدرم در تلاش بود تا تربیت من به طورکامل مسیحی باشد زیرا من در کشورم از یک خانواده بزرگ مسیحی بودم که تمام اعمال ورفتارمان زیر ذره بین بود.شاید بگویم پدرم توانسته بود مرا به خاطر سنم تحت تأثیر قرار بگذارد وتا سن پانزده سالگی که مرا به طوررسمی خادم کلیسا قرارداد تحت نظر او بودم.من یک خادم عادی نبودم بکله خادمی بودم که در داخل هیکل به عنوان یک فرداساسی با کاهن اصلی آن معبد به عبادت می پردازد.من به تدریج بزرگ شدم تا اینکه به سن هجده سالگی رسیدم و توانسته بودم دوران دبیرستان را به پایان برسانم وبه دانشکده مهندسی بپیوندم.در این جا بود که به دور از امرونهی های پدر توانستم بیشتر با اسلام ارتباط برقرارکنم. دردانشگاه دوستان مسلمان ومسیحی زیادی داشتم که در مورد اموردین زیاد با هم مناقشه می کردیم اما این مناقشات هیچگاه از دایره صداقت بیرون نرفت بکله بدون هیچ تعصبی به تبادل افکار وآرا می پرداختیم.معمولا ً بعد از هرگونه مناقشه من به کتابخانه می رفتم وبه مطالعه کتبی می پرداختم که به مسیحیت واسلام پرداخته بودتا بر معلوماتم بیفزایم.روزگار بدین منوال برمن گذشت  تا این که توانستم از دانشگاه فارغ التحصیل شوم وبلافاصله روانه بازارکارشدم ودر شرکتی که متعلق به خانواده ام بود به کارمشغول شدم ومنصبی بالایی نیز به من دادند.باید اعتراف کنم که من اصلا ً لایق این منصب نبودم ؛من آدم بی بندوباری بودم و بارها وبارها اتفاق افتاده است که من بعد از اینکه از کلیسا خارج می شدم با دختری قرار می گذاشتم وبا آنها ارتباط برقرار می کردم البته بیشتر سعی می کردم با دختران مسلمان دوست شوم زیرا آنها برعکس دختران مسیحی از من نمی خواستند که آنها را به عقد خود دربیاورم.من تا سن بیست وپنچ سالگی در این حالت ماندم تا اینکه روزی به طوراتفاقی برنامه تفسیر شیخ محمد متولی الشعراوی رحمه الله را از تلویزیون دیدم.در این برنامه شیخ آیه ای از سوره نساء را تفسیر می کرد که خداوند        می فرماید:{یا أهلَ الکتابِ لا تَغلُوا فی دینکُم ولا تقولوا علی اللهِ إلا الحق ّ إنما المسیحُ عیسی ابن ُ مریم َ رسول اللهِ وکلمتهُ القاها الی مریم َ وروح منه ُ فآمنوا بالله ورسلهِ ولاتقولو ثلاثه انتهوا خیرا ً لکم انما الله الهُ واحدٌ سبحانه ُ أن یکونَ له ولدٌ له ما فی السّماوات وما فی الأرض ِ وکفی باللهِ وکیلا}{ای اهل کتاب در دین خود غلونکنید وبر الله جز حق را نگوییدجز این نیست که مسیح عیسی بن مریم پیامبر خداست وکلمه اوست که آن را به سوی مریم القا کرده است وروحی است از جانب خداوند پس به خداوند وپیامبرانش ایمان بیاورید ونگویید معبودان سه انداز این سخن باز ایستید که به صلاح شماست جز این نیست که الله معبودی یگانه است وپاک ومنزه از آن است که برای او فرزندی باشد آنچه در آسمانها وآنچه در زمین است از آن اوست وخداوند کارسازی را کافی است.}[ترجمه]من در جای خود میخکوب شده بودم وبه تفسیراین آیات گوش فرامی دادم.از روش تفسیر شیخ خیلی خوشم آمده بود از آنجا بود که رابطه ای عاطفی با اسلام برقرارکردم.من از کشیشها واسقفها وهمچنین از پدربزرگم سؤالات بیشماری را می پرسیدم به امید اینکه به جوابی برسم اما آنها جوابی نداشتند.به آنها می گفتم:چرا می گوییم مسیح پسر خداست؟!در جایی دیگر وقتی نماز می خوانیم می گوییم بلکه او خودخداست؟اگراینجور است چرا خداوند قبل از مسیح به زمین نیامده است؟وچه وچه و….من در این سؤالات هیچگاه جوابی از آنان نیافتم بکله آنها به جای جواب دادن سعی می کردند ذهن مرا از این چیزها منحرف کنند.در سن بیست وهفت سالگی به دارالافتای مصر در ازهر رفتم ورسما ً مسلمانی خودم را ثبت کردم تا اینکه این اخبار به خانواده ام رسید واتفاقاتی که نباید می افتاد افتاد.مرا گرفتند وبه یکی از صومعه های دوردست بردند وبه مدت شش ماه به خیال خودشان مرا شستشوی مغزی دادند.آنها مرا تهدید کردند وگفتند اگر دست از سؤالاتم برنداشتم عقوبت من خوردن باقیمانده خوراک راهبان وتمیز کردن جای زندگی آنها        می باشد.درکنار اینها باید به کارهای شاقه وتوهینهای مستمری که از جانب آنها متوجه من می شد نیزاضافه کرد.من تصمیم گرفتم همانجاکه هستم وبه طور مخفیانه به عبادت خداوند سبحان بپردازم ودر ظاهر به آنها نشان دهم که تابع دین آنها هستم،اینجا بود که آنها تصمیم گرفتند مرا رها کنند ومرا به همراه پدربزرگم وپدرم روانه کردند ومصمم شدند مرا به ازدواج با یکی از دختران مسیحی وادارکنندتا فکرم به خانواده ام مشغول باشد.در این مدت من مخفیانه به عبادت خدای واحد می پرداختم تا اینکه پدرم از من خواست من به یکی از دول عربی مسافرت کنم ودرغربت به زندگیم ادامه دهم؛تا به خیال خودشان از گروههای افراطی اسلامی دور باشم که در آن هنگام خیلی از این گروهها منتشر بودند تا تحت تأثیر آنها نباشم من بدون تردید به مسافرت رفتم اما اتفاق غیر منتظره ای که  برای آنها رخ داد این بود که من بلافاصله به یکی از جمعیتهای اسلامی در آن کشورعربی مراجعه کردم وبه آنها گفتم من می خواهم به طوررسمی مسلمان شوم؛بعد از این جریان بود که آنها تصمیم گرفتم از من انتقام بگیرند ومن نیز همواره در گریز بودم تا از آتش خشم آنها در امان بمانم در این اوضاع واحوال از نظر مالی نیز در مضیقه بودم تا اینکه الحمدالله درجایی که الان هستم مستقر شدم وخوشبختانه توانستم کاری پیدا کنم ومشغول شوم از آن هنگام قسم یاد کردم که  تمام کارهایم برای اعلای کلمه اسلام وحق باشد.الحمدالله لطف خداوند شامل حال من شد وتوانستم در این مدت به تأسیس شرکتی بپردازم که خودم گرداننده آن هستم.از نظر تبلیغ ودعوت نیزبیکارننشستم وبه ایجاد سایتی برای جوابگویی به افتراهای نصارا پرداختم ودر این مدت به تحقیقاتم در مورد دین اسلام ادامه دادم تا بتوانم در مناظره ها به اندازه کافی اطلاعات داشته باشم؛خوشبختانه در این مدت توانسته ام که مؤثر واقع شوم وبسیاری از برادران به دست من مسلمان شده اند.این خلاصه ای ازمسیر ایمانی ام بود که در طی این سنوات طی کرده ام ودر این مدت به لطف الهی توانسته ام از آزمایشات ایمانی سربلند بیرون بیایم وتا به الآن که سی وهشت سال دارم ازدواج نکرده ام وتصمیم هم به ازدواج ندارم تا خانواده ام فکرنکند من به خاطرمنصب ویا عشق به زن وجاه ومقام مسلمان شده ام بلکه من تمام زندگی ام را وقف اسلام کرده ام تا بتوانم در این راه بهتر خدمت کنم. والسلام.

ترجمه: شفیق شمس

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …