اشاره :شهیره صلاح الدین دختری مصری است که قبلا ً پیرو دین مسیحیت بوده است .او مسیحیت را از آبا واجدادش به ارث برده بود.او دختری معتقد به باورهایش بود.ولی اکنون به یک زن دعوتگر مسلمان تبدیل شده است.مردم منطقه او را به خوبی می شناسند .در زمینه ی دعوت اسلامی وکارهای خیر همیشه پیشگام است به طوری که زبانزد خاص وعام است…..
***دوران کودکی
من در خانواده ی ثروتمندی به دنیا آمده ام.پدرم کشیش بود وعموهایم همگی از تجار معروف شهر هستند.در زندگی هیچگاه کمبودی نداشتم ودر بهترین مدارس شهر درسم خواندم .پدرم مرا برای رفتن به کلیسا تشویق می کرد وهمواره از من می خواست که پایبند به دین باشم.اصلا ً فکر نمی کردم روزی مسلمان خواهم شد .پدرم حسابی مرا شستشوی مغزی کرده بود وچون در مدرسه ی فرانسوی ها درس می خواندم هرگز با دین اسلام چه به طور مستقیم وچه از طریق کتب درسی در تماس مستقیم نبودم.قلبا ً نیز از اسلام متنفر بودم ودین اسلام را دینی غیر انسانی وخشن تصور می کردم که توسط یکی از اعراب در جزیره العرب پایه گذاری شده بود وگمان می کردم که چنین دینی نمی تواند دینی آسمانی باشد.
***جرقه ای در تاریکی
چند تا دوست مسلمان داشتم.در جشن عروسی یکی از دوستان مسلمانم به طور اتفاقی با پسر جوان مسلمانی آشنا شدم.او انسان با فرهنگ وبا شخصیت واز خانواده ای اصیل اما از نظر مالی در حد متوسط بود.ما در مورد مسائل زیادی با هم گفتگو کردیم واین آشنایی باعث شد که به هم علاقه مند شویم واو به من پیشنهاد ازدواج دهد.خانواده ی ما از خانواده های ثروتمند شهر بود وبرای خودشان منزلت خاصی قائل بودند.من قبل از هرکس مادرم را از این جریان مطلع کردم،اما او به شدت اظهار مخالفت کرد وازدست من عصبانی شد.اما من تصمیم گرفته بودم این ازدواج سر بگیرد،به همین خاطر وسایل ولباسهایم را جمع کردم وپیش مادر شوهر آینده ام رفتم.او به گرمی از من استقبال کرد وپس از صحبت های اولیه قرار شد پیش عاقد برویم ومراسم عقد انجام شود که این کار در حضور خانواده ی همسرم صورت گرفت.با نامه
خانواده ام را از این کار با خبر ساختم .انتظار داشتم که آنها به من تبریک بگویند!بعد ازمراسم عقد ،پدر شوهرم واسطه ای نزد پدرم فرستاد تا موافقت او را برای جشن عروسی با حضور خویشان ونزدیکانم کسب کند.اما خانواده ام به شدت با این امر مخالفت کردند.من مجبور شدم بدون کمک خانواده ام زندگی ساده ای را با شوهرم آغاز کنم.شرط من از اول این بود که من بر دین خود باقی بمانم وشوهرم نیز با این امر موافقت کرده بود.مادر شوهرم برخورد بسیار شایسته ای با من داشت وهمچون مادری مهربان با من رفتار می کرد.مودت وخوش رفتاری او باعث می شد که بیش ازپیش او را دوست داشته باشم.پس از مدتی مادرم با من تماس گرفت واولین سؤالی که از من پرسید این بود:آیا هنوز به مسیحیت پایبند هستی؟ من به او اطمینان دادم که قرارم با خانواده شوهرم همین بوده که به دین واعتقاداتم پایبند باشم وآنها مرا مجبور به پذیرش دین اسلام نکنند.مادرم از ترس بد رفتاری مادر شوهرم همواره خواهرم را می فرستاد تا به من سر بزند واز وضعیت من با خبر شود.اما مادر شوهرم از خواهرم نیز به گرمی استقبال می کرد.دیگر افراد خانواده ی شوهرم نیز با من مهربان بودند وعلی رغم اینکه گردن بندی از صلیب به گردن آویخته بودم هیچ عکس العملی از آنها مشاهده نمی کردم.در ماه مبارک رمضان در حالیکه آنها روزه بودند من صبحانه ونهارم را می خوردم.این گذشت وخویشتن داری آنها باعث شده بود که با وجود اعتقاد به مسیحیت احساس پوچی کنم.پنج سال بدین منوال گذشت.
***مواجه شدن با مشکلات روحی
کم کم احساس اضطراب ونگرانی می کردم.با قدیس ها مناجات وگفتگو می کردم.از بسیاری از امور غیبی از آنها طلب جواب کردم.اما هیچ جواب ونتیجه ای نیافتم.همیشه تمثال مریم مقدس را جلوی خودم می دیدم که ساکت ایستاده ونمی تواند مرا از حیرتم خارج کند.نکته جالبی که در این دوران به عنوان یک سؤال با آن برخوردم این بود که چرا تمثال حضرت مریم ومسیح در کشورها ومناطق مختلف متفاوت است؟! اما نتوانستم جواب قانع کننده ای برای آن پیدا کنم.روزی از شوهرم پرسیدم :هروقت می خواهی با خدایت راز ونیاز کنی به چه وسیله ای وتوسط چه کسی با اوحرف می زنی؟او گفت :من مستقیما ً با خدایم حرف می زنم.این حرف در قلب من جرقه ای زد که ذهنم را روشن کرد .چند روز به طورمرتب با خودم می نشستم وبا خداوند بدون وساطت قدیسین ومریم مقدس مناجات می کردم واز او طلب هدایت می کردم.
***نقش اطرافیان در پذیرش دین اسلام
شوهرم در مورد دین اسلام معلومات زیاد وعمیقی نداشت اما برادرش که ساکن آمریکا بود مردی با فرهنگ بود واطلاعات عمیقی در مورد دین اسلام داشت.روزی به شوهرم گفتم:وقتی اولین فرزندم به دنیا بیاید او را با خودم به کلیسا خواهم برد تا بر پایه ی دین مسیحیت بزرگ شود.این حرف من شوهرم را سخت تکان داد واو رابه فکرواداشت وباعث شد که از برادرش کمک بخواهد.برادرش نیز کتابهای مختلفی برای او ارسال کرد تا با مطالعه ی آنها سطح معلوماتش را بالا ببرد وباورهای دینیش را تقویت کند وهم بتواند بر من تأثیر بگذارد.
***یک اتفاق مهم
شبی در حالی که با خداوند راز ونیاز می کردم،به خواب رفتم.در خواب مریم را دیدم که بر بام ساختمان بلندی ایستاده است اما در پایین آن ساختمان انجیل در آتش افتاده بود ومی سوخت.شبی دیگر مادر بزرگ مسیحیم را در خواب دیدم که به مادرم می گوید:شهیره را بر دین اسلام رها کن تا وارد بهشت شود.فردای آن روز بود که از شوهرم خواستم نماز خواندن را به بیاموزد.او هم نماز را به من یاد داد.از روزی که مسلمان شده ام هیچ گاه نمازم را قضا نکردم.مادرم وقتی خبر اسلام آوردنم را شنید با من قطع رابطه کرد وخواهرم را از دیدار با من منع کرد.بارها سعی کرده ام با آنها رفت وآمد کنم اما تا به الآن هیچ فایده ای نداشته است.بعد از پذیرش اسلام مهمترین چیزی که به آن می اندیشم فراگیری قرآن وفهم معانی آن بود،لذا در کلاسهای قرآن وآموزش معارف اسلامی ثبت نام کردم وتوانستم قرآن را با تجوید فرا بگیرم وبخشهایی از آن را حفظ کنم .در حال حاضر نیز به فعالیت دعوی مشغول هستم وبرای هدایت دیگران تلاش می کنم.بعد از هدایت به اسلام شدیدا ً احساس خوشبختی می کنم وبه حقیقت زندگی پی برده ام.والحمدالله رب العالمین. والسلام.
تنظیم و ترجمه: شفیق شمس