(شارح بزرگ نهج البلاغه مطالب از کتاب: جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید – ج ۵ ترجمه و تحشیه دکتر محمود مهدوی دامغانی)
ایشان اموال حارث بن وهب، یکی از افراد خاندان لیث بکر بن کنانه، را هم مصادره کرد و به او گفت: شتران تنومند و بردگانی که به صد دینار فروختهای چیست؟ گفت: مالی برداشتم که افزون از هزینه ام بود و بازرگانی کردم عمر گفت: به خدا سوگند، ما تو را برای بازرگانی گسیل نداشتیم، آن را پرداخت کن حارث گفت به خدا سوگند از این پس برای تو هیچ کاری را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت: به خدا سوگند من از این پس تو را به کاری نخواهم گماشت. سپس به منبر رفت و گفت: ای گروه امیران! اگر از ما تصرف در این اموال را برای خود حلال میدانستیم آن را برای شما حلال میکردیم ولی اکنون که آن را برای خود حلال نمیدانیم و خویشتن را باز میداریم شما هم خود را از آن بازدارید. به خدا سوگند، تنها مثلی که برای شما یافتم شخص تشنهیی است که وارد گرداب میشود و به آبشخور و راه خروج آن نمینگرد و همین که سیراب شود غرق میگردد.
زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات از قول عبدالله بن عباس نقل میکند که میگفته است: به قصد دیدن عمر بن خطاب از خانه بیرون آمدم، او را دیدم که بر خری سوار است و قطعه ریسمان سیاهی را لگام آن قرار داده بود، کفشهای پینهزده بر پای داشت و ازار و پیراهنی کوچک بر تن داشت به گونهیی که پاهایش تا زانوانش برهنه بود. من کنار او پیاده راه افتادم و شروع به صاف کردن و کشیدن ازار کردم ولی هر قسمت را میپوشاندم بخش دیگری آشکار میشد، او میخندید و میگفت: این جامه از تو اطاعت نمیکند. آن گاه به منطقه بالای مدینه رسیدیم، نماز گزاردیم یکی از اهالی برای ما خوراکی آورد که نان و گوشت بود، معلوم شد عمر روزه است، او گوشتهای خوب را بهسوی من میانداخت و میگفت: برای من و خودت بخور.
سپس به نخلستانی رفتیم عمر ردایش را به من داد و گفت این را بشوی و پیراهنش را خود میشست من هم ردایش را شستم و هر دو را خشک کردیم و نماز عصر گزاردیم. او سوار شد و من هم پیاده کنارش راه افتادم، شخص سومی هم با ما نبود.
من گفتم: ای امیرالمومنین، من در حال خواستگاری زنی هستم مرا راهنمایی کن. گفت: از چه کسی خواستگاری کردهای؟ گفتم فلان دختر فلان کس. گفت: نسب آنان همانگونه است که دوست میداری و چنان است که میدانی ولی در اخلاق خویشاوندانش نوعی پستی دیده میشود و ممکن است آن را در فرزندانت بیایی.
گفتم: در این صورت مرا به آن زن نیازی نیست و او را نمیخواهم گفت: چرا از دختران پسرعمویت یعنی علی خواستگاری نمیکنی؟ گفتم در این مورد که تو بر من پیشی گرفتی(یعنی ام کلثوم دخت علی بن ابی طالب را به زنی گرفتهاید) گفت: آن دختر دیگر. گفتم: او نامزد برادرزاده علی علیه السلام است. عمر سپس گفت: ای ابن عباس، اگر این سالار شما علی علیه السلام عهده دار حکومت شود از شیفتگی او به خودش میترسم که گرفتارش سازد و ای کاش میتوانستم پس از خودم شما را ببینم.
گفتم: ای امیرالمومنین! تا آنجا که میدانم سالار ما هیچ تبدیل و دگرگونی پیدا نکرده و در تمام مدت مصاحبت با رسول خدا صلی الله علیه وسلم آن حضرت را ناراحت و خشمگین نساخته است. عمر فوری سخن مرا قطع کرد و گفت: حتی در آن مورد که میخواست دختر ابوجهل را به همسری بگیرد و بر سر فاطمه بیاورد![۱] گفتم: خداوند متعال میفرماید و ما برای آدم عزم استواری نیافتیم[۲] سالار ما هم در این مورد قصد خشمگین ساختن پیامبر را نداشت و این گونه امور احساساتی است که هیچ کس نمیتواند از خود بروز ندهد و گاهی ممکن است از کسی که در دین خدا فقیه و به فرمان خدا دانا و عمل کننده هم هست بروز کند.
عمر گفت: ای ابن عباس، هرکس گمان کند که میتواند در دریای شما پا نهد و همراه شما در آن فرو رود تا به ژرفای آن برسد گمانی یاوه دارد. برای خودم و تو از خداوند آمرزش میخواهم، به سخن دیگری بپرداز. عمر آن گاه شروع به پرسیدن از مسائل و فتواهایی کرد و من پاسخ میدادم و میگفت: درست گفتی، خدایت پاداش نیک دهاد! به خدا سوگند، تو سزاوارتری که از تو پیروی شود.
عبدالملک به یاران خود سرکشید و نگریست و آنان درباره روش عمر سخن میگفتند. این موضوع عبدالملک را خشمگین ساخت و گفت: خاموش باشید درباره روش عمر سخن مگویید که مایه نقصان منزلت والیان و موجب تباهی رعیت است.
عمر در گفتگویی با ابن عباس میگوید: ای ابن عباس، برای خلافت شایسته نیست جز مردی استوار عزم که کم شیفته و مغرور شود و در راه خدا سرزنش، سرزنش کننده او را فرو نگیرد.
وانگهی بدون زورگویی محکم و استوار و در عین حال بدون سستی و ناتوانی نرم و بدون اسراف بخشنده و بدون آنکه در حد عیب برسد ممسک باشد.
ابن عباس میگوید: به خدا سوگند که این صفات خود عمر بود. او سپس ادامه میدهد:
عمر پس از اندکی سکوت روی به من کرد و گفت: به خدا سوگند پرجراءتترین این گروه که بتواند مردم را به احکام خدایشان و سنت پیامبرشان راه ببرد سالار توست. همانا اگر او عهده دار حکومت ایشان شود آنان را به راه راست و شاهراه روشن میبرد.
شبی در حالی که عمر شبگردی میکرد از پشت بامی صدای زنی را شنید که این اشعار را میخواند.
این شب چه دراز و گسترده دامن است و دوستی کنار من نیست که با او شوخی کنم به خدا سوگند اگر حرمت خداوند و بیم از عواقب نباشد ارکان این سریر لرزان میشود آری بیم از خدا و آزرم مرا از ارتکاب گناه باز میدارد..
عمر گفت: لا حول ولا قوه إلا بالله، ای عمر نسبت به زنان مدینه چه کردی؟ هماندم بر در خانه حفصه آمد و در زد، حفصه گفت: چه چیزی تو را در این ساعت بر در خانهام آورده است؟ گفت: دخترم به من خبر بده زن چه مدتی میتواند دوری شوهر غایب خود را تحمل کند؟ گفت: حداکثر چهار ماه است. عمر همین که بامداد کرد برای همه فرماندهان نظامی نوشت سپاهیان را در جنگ بیش از چهار ماه نگه ندارند و هیچ کس از زن خویش بیش از آن مدت غایب نباشد.
اسلم روایت میکند و میگوید: شبی همراه عمر بودم که در مدینه شبگردی میکرد ناگاه شنید زنی به دخترش میگوید دخترم برخیز و پس از طلوع آفتاب اندکی آب با این شیر بیامیز. دختر گفت: مگر نمیدانی امیرالمومنین عمر دیروز چه تصمیمی گرفته است؟ مادر پرسید: چه تصمیم و دستوری است؟ دختر گفت: عمر دیروز به منادی خود فرمان داد ندا دهد که شیر را با آب نیامیزند. گفت: تو جایی هستی که نه امیرالمومنین تو را میبیند و نه منادی او. گفت: به خدا سوگند، من چنان نیستم که از خلیفه در ظاهر اطاعت و در باطن سرپیچی کنم. عمر این سخنان را میشنید، به من گفت: ای اسلم این در و خانه را درست شناسایی کن و به شبگردی خود ادامه داد و چون شب را به صبح آورد و به من گفت برو و ببین آن دو زن که گفتگو میکردند کیستند و آیا شوهر دارند. اسلم میگوید: آنجا رفتم معلوم شد زن بیوهیی همراه دخترش هستند و آن کس که سخن میگفته دختر او بوده است و مردی در آن خانه ندارند.
گوید: من پیش عمر آمدم و به او خبر دادم. عمر پسران خود را جمع کرد و گفت: آیا کسی از میان شما میخواهد زن بگیرد که دوشیزه یی نیکوکار را به ازدواج او درآورد و بدانید اگر پدرتان را علاقه و کششی برای زن گرفتن بود کسی در این مورد بر او پیشی نمیگرفت. عاصم پسر عمر گفت: من آمادهام. عمر فرستاد و آن دختر را به ازدواج پسرش عاصم درآوردند و آن زن برای عاصم دختری میزاید که کنیهاش ام عاصم و مادر عمر بن عبدالعزیز مروان است.
عمر حج گزارد و چون به ضجنان رسید، گفت: پروردگاری جز خدای بلند مرتبه بزرگ نیست و هرکس هرچه بخواهد عنایت میکند، به یادم میآورم که من با عبایی مویین در این وادی شتران پدرم خطاب را میچراندم او تندخو بود، هرگاه کار میکردم مرا به زحمت میانداخت و اگر کوتاهی میکردم مرا میزد و حال آنکه امروز در حالی به شام میرسانم که میان من و خدا کسی نیست و سپس به این ابیات تمثل جست.
هیچ چیز از چیزهایی که دیده میشود بشاش باقی نمیماند، فقط خداوند جاودانه و باقی است و مال و فرزند هلاک میشود، گنجینههای هرمز و باغهای جاویدان قوم عاد که فراهم آورده بودند برای ایشان کاری نساخت و جاودانه نماندند…
عبدالله بن بریده میگوید: گاهی عمر دست کودکی را میگرفت و میگفت برای من دعا کن که تو هنوز گناه نکردهای؟
عمر بسیار رایزنی میکرد و در امور مسلمانان حتی با زنان مشورت میکرد.
یحیی بن سعید روایت میکند که عمر فرمان داد حسین بن علی علیه السلام پیش او برود که کاری داشت. حسین علیه السلام عبدالله بن عمر را دید و پرسید از کجا میآیی؟ گفت رفتم از پدرم اجازه بگیرم که پیش او بروم اجازه نداد.
حسین علیه السلام هم برگشت. فردای آن روز عمر حسین علیه السلام را دید و گفت: دیروز چه چیزی تو را از آمدن پیش من بازداشت؟ فرمود: من آمدم ولی پسرت عبدالله گفت به او برای آمدن پیش تو اجازه ندادهاند، بدان سبب من هم برگشتم. عمر گفت: مگر منزلت تو پیش من همچون اوست و مگر برای غیر شما چنین افتخاری هست.
[۱]– ابن ابى الحدید قبلا در این مورد به تفصیل سخن گفته است. م
[۲]– طه: ۱۱۵٫