۹۸- «عَنْ أَبِی هُرَیْرَهَ رضی الله عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و سلم: لَمَّا خَلَقَ اللَّهُ آدَمَ، وَنَفَخَ فِیهِ الرُّوحَ، عَطَسَ، فَقَالَ: الحَمْدُ لِلَّهِ، فَحَمِدَ اللَّهَ بِإِذْنِهِ، فَقَالَ لَهُ رَبُّهُ: رَحِمَکَ اللَّهُ یَا آدَمُ، اذْهَبْ إِلَى هَؤُلاءِ المَلَائِکَهِ إِلَى مَلَإٍ مِنْهُمْ جُلُوسٍ، فَقُلْ: السَّلَامُ عَلَیْکُمْ، قَالُوا: وَعَلَیْکَ السَّلَامُ وَرَحْمَهُ اللَّهِ، ثُمَّ رَجَعَ إِلَى رَبِّهِ فَقَالَ: إِنَّ هَذِهِ تَحِیَّتُکَ وَتَحِیَّهُ بَنِیکَ بَیْنَهُمْ، فَقَالَ اللَّهُ لَهُ – وَیَدَاهُ مَقْبُوضَتَانِ -: اخْتَرْ أَیَّهُمَا شِئْتَ؟ قَالَ: اخْتَرْتُ یَمِینَ رَبِّی، – وَکِلْتَا یَدَیْ رَبِّی یَمِینٌ مُبَارَکَهٌ – ثُمَّ بَسَطَهَا فَإِذَا فِیهَا آدَمُ وَذُرِّیَّتُهُ، فَقَالَ: أَیْ رَبِّ، مَا هَؤُلَاءِ؟ فَقَالَ: هَؤُلَاءِ ذُرِّیَّتُکَ، فَإِذَا کُلُّ إِنْسَانٍ مَکْتُوبٌ عُمْرُهُ بَیْنَ عَیْنَیْهِ، فَإِذَا فِیهِمْ رَجُلٌ أَضْوَؤُهُمْ – أَوْ مِنْ أَضْوَئِهِمْ – قَالَ: یَا رَبِّ! مَنْ هَذَا؟ قَالَ: هَذَا ابْنُکَ دَاوُدُ، قَدْ کَتَبْتُ لَهُ عُمْرَ أَرْبَعِینَ سَنَهً. قَالَ: یَا رَبِّ! زِدْهُ فِی عُمْرِهِ. قَالَ: ذَاکَ الَّذِی کَتَبْتُ لَهُ. قَالَ: أَیْ رَبِّ، فَإِنِّی قَدْ جَعَلْتُ لَهُ مِنْ عُمْرِی سِتِّینَ سَنَهً. قَالَ: أَنْتَ وَذَاکَ. قَالَ: ثُمَّ أُسْکِنَ الجَنَّهَ مَا شَاءَ اللَّهُ، ثُمَّ أُهْبِطَ مِنْهَا، فَکَانَ آدَمُ یَعُدُّ لِنَفْسِهِ، قَالَ: فَأَتَاهُ مَلَکُ المَوْتِ، فَقَالَ لَهُ آدَمُ: قَدْ عَجَّلْتَ، قَدْ کُتِبَ لِی أَلْفُ سَنَهٍ. قَالَ: بَلَى وَلَکِنَّکَ جَعَلْتَ لِابْنِکِ دَاوُدَ سِتِّینَ سَنَهً، فَجَحَدَ، فَجَحَدَتْ ذُرِّیَّتُهُ، وَنَسِیَ فَنَسِیَتْ ذُرِّیَّتُهُ. قَالَ: فَمِنْ یَوْمِئِذٍ أُمِرَ بِالکِتَابِ وَالشُّهُودِ».
- «از ابوهریره رضی الله عنه روایت شده است که گفت: پیامبرصلی الله علیه و سلم فرمودند: وقتی که خداوند آدم را آفرید و روح در او دمید، عطسه کرد و سپس گفت: الحمد لله و به اذن خدا، خدا را سپاس گفت، آنگاه خداوند به او فرمود: «ای آدم! خدا تو را رحمت کند. نزد آن گروه از فرشتگان برو، پیش آن گروه از ایشان که نشستهاند برو و بگو: السلام علیکم (سلام بر شما، [آدم رفت و بر فرشتگان سلام کرد، فرشتگان] گفتند: وعلیک السلام ورحمه الله (سلام و رحمت خداوند بر تو باد)، سپس نزد خداوند برگشت، خداوند فرمود: این سلام تو و سلام و درود فرزندانت [در بین یکدیگر] است، سپس خداوند در حالی که دستانش بسته بود، به او فرمود: هرکدام را که میخواهی انتخاب کن؟ گفت: دست راست پروردگارم را انتخاب کردم و حال آن که هردو دست پروردگارم راست و مبارکند، سپس خداوند دستش را باز کرد و آدم و فرزندانش در آن بودند، پس گفت: خدایا! اینها چه کسانی هستند؟ خداوند فرمود: اینها فرزندان تو هستند و آدم دید که هر انسانی عمرش مابین دو چشمش نوشته شده است، ناگاه در میان آنها فردی را دید که از همه نورانیتر بود -یا (شک راوی) یکی از نورانیترین آنها بود- آدم گفت: خدایا! این کیست؟ خداوند فرمود: این فرزندت، داود است، چهل سال عمر برایش نوشتهام (عمرش را چهل سال قرار دادهام)، آدم گفت: خدایا! پس من شصت سال از عمرم را به او بخشیدم، خداوند فرمود: اختیار دست خودت است. سپس او را در بهشت تا مدتی که خدا خواست، ساکن کرد، سپس پایین فرستاده شد و آدم عمر خود را میشمرد [تا ببیند کی تمام میشود]، پیامبرصلی الله علیه و سلم فرمودند: ملک الموت نزدش آمد، آدم به او گفت: تعجیل کردی، هزار سال برایم عمر نوشته شده است، ملک الموت گفت: بله، اما شصت سال آن را به فرزندت داود بخشیدی و آدم آن را انکار کرد، پس [با انکار آدم] فرزندانش هم انکار کردند و فراموش کرد، پس فرزندانش هم فراموش کردند. پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمودند: از آن روز به بعد امر به کتاب و شهود [برای نوشتن اعمال انسان و شهادت بر آن] مقرر گردید».
ترمذی میگوید: این حدیث حسن غریب است.