- بقلم/ دکتر عادل شدی
در ماه شوال سال پنجم هجری غزوه احزاب که به غزوه خندق مشهور است، روی داد.
مسلمانان با تشکیل حکومت نوپای خود در مدینه میثاقی را با یهودیان امضاء کرده بودند، در سال چهارم هجری یهود بنی نضیر به مسلمانان خیانت کرده، با یک توطئه و نیرنگ پلیدی خواستند پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم را ترور کنند.
این خیانت در حق رسول الله صلی الله علیه وسلم مستوجب قتل عام تمام آن طائفه مکار و خیانت پیشه بود، ولی رسول خدا صلی الله علیه وسلم که دریای شفقت و مهربانی است، از آنها درگذشت و تنها همسایگی ملتی خیانتکار و پست را غیر قابل تحمل دانسته، آنها را از مدینه خارج کرد.
سران کینهتوز و عقرب صفت یهود؛ نه تنها این آقائی و بزرگی رسول الله صلی الله علیه وسلم را در حق خود ارج ننهادند، ره خباثت پیشه کرده، درپی لشکرکشی بر علیه مسلمانان شدند. اینها به مکه رفتند و سرداران قریش را برای جنگ با پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم و ریشه کن ساختن دولت او در مدینه تشویق کردند. پس از وسوسههای بسیار و تلاشهای شبانهروزی این دشمنان قسم خورده، سران مکه چون هم پیمانی زخم دیده در کنار خود دیدند و گمان بردند اینبار پیروزی حتمی است با نقشه آنها موافقت کردند.
سپس این دو گروه با هم نزد قبیلههای غطفان و بنی سلیم رفته آنها را نیز با خود همراه ساختند. چون این قبایل سرشناس و درشت جزیره عرب میتوانستند لشکر متحدی را سازماندهی کنند که کسی را توان مقابله با آن نباشد، با اندک اشارهای از سوی آنها سایر قبیلههای ریز و درشت عرب برای جنگ با حکومت اسلامی با آنها همپیمان شدند.
قریش با چهار هزار مرد جنگی و سیصد اسب و هزار و پانصد شتر به سرکردگی ابو سفیان به حرکت درآمد. بنوسلیم در دو راهی ظهران با هفتصد جنگجو به آنها پیوست، بنو اسد نیز از راه رسید، فزاره با هزار جنگجو به این لشکر پیوست. اشجع با چهارصد جنگجو، و بنومره با چهارصد جنگجوی دیگر در راه به آنها پیوستند. تا رسیدن به خندقی که مسلمانان برای مواجهه با دشمن کنده بودند تعداد سپاه کفر به ده هزار جنگجو رسید. که تاریخ از آنها بنام “احزاب” ـ گروههای همپیمان ـ نام میبرد.
مسلمانان با هوشیاری تمام تحرکات دشمن را همیشه زیر نظر داشتند، چون خبر آمادگی لشکر کفر برای حمله به مدینه به رسول الله صلی الله علیه وسلم رسید، فورا مجلس استشاری تشکیل داده، با یاران خود در این باره مشورت کرد. سلمان فارسی پیشنهاد کرد تنها راه رسیدن دشمن به شهر را با خندقی ببندند تا دشمن نتواند به شهر برسد.
تاکتیک جنگی بسیار خوبی بود که جنگجویان جزیره عرب با آن آشنائی نداشتند!
رسول الله صلی الله علیه وسلم پیشنهاد سلمان فارسی را بسیار بجا دانسته فورا دستور داد مسلمانان مشغول کندن خندق شوند. و خود آن حضرت نیز چون سایر مجاهدان در کندن خندق شریک بودند. این خندق جلوی کوه “سلع” کنده شد، تا کوه پشت سر مسلمانان قرار گیرد، و خندق بین آنها و کافران، و بدینصورت مسلمانان به راحتی میتوانستند سپاه کفر و تحرکات آنها را زیر نظر داشته باشند.
مسلمانان با تلاش و کوشش بیمانندی ظرف شش روز خندق را به پایان رساندند، و پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم و سپاه اسلام که تنها سه هزار نفر بودند بگونهای سنگر گرفتند که کوه پشت سرشان و خندق جلوی رویشان بود.
و به دستور پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم زنها و بچهها در دژهای داخل مدینه پناه گرفتند.
قبیلهی بنی قریظه از قبیلههای یهود که با مسلمانان پیمان همجواری امضاء کرده بودند، در مدینه زندگی میکردند. حیی بن اخطب از سران یهود که در این لشکرکشی نقش کلیدی داشت، فورا خود را به بنیقریظه داخل مدینه رسانید، و آنها را قانع کرد تا به مسلمانان خیانت کرده، از پشت به آنها خنجر زنند، و بدینصورت سپاه اسلام بین چکش احزاب و سندان یهودیان پیمانشکن بنی قریظه منگنه خواهد شد.
بنی قریظه چون فرصت را طلائی دانستند، و گمان کردند مسلمانان هرگز نخواهند توانست با چنین لشکر بزرگی مقابله کنند، پیمان خود را با مسلمانان شکسته بر علیه آنها اعلان جنگ کردند.
لحظات بسیار سختی بر مسلمانان سپری میشد، دشمنی بسیار نیرومند در جلو، و دشمنی دیگر با دژهای قوی و سنگرها و سلاحهای قوی در پشت سر. شهر مدینه و بخصوص بچهها و زنها در خطر بسیار جدی واقع بودند. منافقان نیز که در بین سپاه اسلام لول میخوردند شروع به فتنهافروزی و تبلیغات سوء کردند. بنو حارثه به بهانه اینکه زن و فرزندانشان در خطر هستند از پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم اجازه خواستند تا به شهر برگردند. و قرآن کریم درخواست آنها را چنین ثبت کرد:
[الأحزاب: ۱۳
{.. و گروهی از آنان از پیامبر اجازه بازگشت میخواستند و میگفتند: «خانههای ما بیحفاظ است!»، در حالی که بیحفاظ نبود؛ آنها فقط میخواستند (از جنگ) فرار کنند.}
کمی مانده بود بنو سلمه نیز خود را کنار بکشند. رحمت الهی بر قلبهای مؤمنان نازل شده به آنها استقامت و پایداری بخشید.
حکایت کندن خندق و سپس رهبری و ادارهی این جنگ نابرابرانه حکایتی است بسیار عجیب در تاریخ بشریت. حکایتی است که بدرستی نبرد ایمان و کفر را بنمایش میگذارد.
براء بن عازب میگویند: وقتی پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم به ما دستور کندن خندق را صادر کرد، در اثنای کار با صخره بسیار بزرگ و سختی مواجه شدیم که شکستن آن برای ما امکان پذیر نبود. کلنگ برای شکستن آن هیچ یاری نمیکرد. قضیه را با پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم در میان گذاشتیم. ایشان برای برطرف کردن این مشکل شخصا تشریف آوردند. چون آن سنگ بزرگ را دیدند، آستینهایشان را بالا زده کلنگ را گرفته داخل خندق رفتند.
در یک لحظه “بسم الله ” گفته با یک ضربه بسیار شدید یک سوم صخره را شکستند. و فرمودند: الله اکبر، کلیدهای شام به من سپرده شد. سوگند به خدا که من از اینجا کاخهای سرخ آنرا میبینم.
سپس با یک ضربه دیگر یک سوم دیگر صخره را خرد کردند. و فرمودند: الله اکبر، کلیدهای سرزمین فارس به من سپرده شد. سوگند بخدا که من کاخ سفید مدائن را میبینم. سپس “بسم الله ” گفته ضربه سوم را زده صخره را خرد کردند. و فرمودند: الله اکبر، کلیدهای یمن به من سپرده شد. قسم بخدا که من دروازههای صنعا را از همین جا میبینم.
یک ماه تمام سپاه مشرکان پیامبر و مسلمانان را در محاصره داشتند. در طول این یک ماه بخاطر اینکه خندق جلوی دشمن را گرفته بود جنگی صورت نگرفت.
سیرتنگاران نوشتهاند: ترس و وحشت در جنگ خندق بر همه جا چیره شده بود، مردم بشدت نا امید شده بودند، و از وضع خانوادهها و اموالشان بسیار هراس داشتند. مشرکان در پی تنگهای بودند تا بتوانند از آن عبور کرده به سپاه اسلام شبیه خون بزنند. تعدادی از قهرمانان و سوارکاران برجسته سپاه شرک توانستند با اسبهای نجیبشان از خندق عبور کرده پهلوانان مسلمان را به مبارزه بخوانند. پهلوان هفتاد ساله نامدار جزیره عرب؛ عمرو بن ود، از جمله آن افراد بود. از سپاه اسلام علی بن ابیطالب (رضی الله عنه) که جوانی کم سن و سال بود برای مبارزه با او آماده شد. در یک نبرد تاریخی حضرت علی توانست بیاری خداوند، پهلوان سپاه کفر را بدرک واصل کند.
در روز بعد؛ مشرکان گردانی از جنگجویان شجاع خود را به سرکردگی پهلوان نامدار “خالد بن الولید” بسیج کرده، تا شب با مسلمانان بشدت جنگیدند. آتش جنگ آنقدر شدید بود که رسول الله صلی الله علیه وسلم نتوانست آنروز نماز ظهر و عصرش را ادا کند. و فرمودند: خداوند خانهها و قبرهایشان را شعله آتش کند، ما را از نماز عصر بازداشتند.
در این اثنا خداوند برای مسلمانان ثابت قدم و استوار فرصتی مهیا ساخت، که باعث فرو ریختن وحدت و همبستگی سپاه کفر گشته روحیه آنها در پی آن شکست خورد:
نعیم بن مسعود؛ سرباز گمنامی بود که تازه مسلمان شده بود، و هیچ کس از مشرکان و یهودیان از اسلام او خبر نداشت. ایشان که فردی بسیار زیرک و باهوش بودند از پیامبر خدا صلی الله علیه وسلم اجازه خواستند با یک تاکتیک سرد جنگی و تبلیغاتی کمر سپاه دشمن را درهم شکند.
او نزد قریش رفته برای آنها چنین تصویر کرد که یهودیان بنی قریظه از خیانت خود با رسول الله صلی الله علیه وسلم پشیمان شدهاند، و برای شستن عار خیانت خود و میخواهند برخی از سران شما را به مسلمانان دهند تا سر از تنشان جدا کنند. سپس نزد بنی قریظه رفته آنها را از قریشیان بدبین کرد. این چنین بود که این همبستگی و وحدت درهم شکست. سپس باد بدستور پروردگار بیاری مسلمانان شتافت. باد بسیار سخت و طوفانی سرد و وحشتناک وزیدن گرفته سپاه دشمن را تار و مار کرد.
رهبر سپاه قریش؛ ابو سفیان در بین سپاه خود جار زد: ای مردم، اینجا سرزمین ما نیست، و ما سرپناهی نداریم، حیوانات هلاک شدند، و بنوقریظه به ما خیانت کرد، و خودتان میبینید طوفان با ما چه میکند، من دارم میروم، شما نیز برگردید.
و این چنین این جنگ تاریخساز با شکست و عقب نشینی سپاه کفر پایان یافت. در این نبرد نابرابرانه سه نفر از مشرکان کشته شدند، و شش نفر از سپاه ایمان جام شهادت سرکشیدند([۱]).
([۱]). نگا: الوفاء بأحوال المصطفی، ص/ ۷۱۳ ـ ۷۱۴، و زاد المعاد ۳/ ۲۶۹ ـ ۲۷۵٫