لحظه ای بعد زوار امام رضا دور اطاق ما حلقه زده بودند. اشکهای بی دریغی که از چشمان کودک شش ساله جریان داشت، زنگار هر شائبه تردیدی را از صفحه در شکاکان زدوده بود. در آشوب ازدحام خلایق، فریاد شیون آمیز مادرم را تشخیص می دادم که: ( برشکاکش لعنت. مگر دین وایمانی برای مردم این دوره باقی مانده ؟ گریه بچه من، اگر معجزه امام رضا نیست پس چیست؟ چرا سفرهای دیگرحتی یک قطره اشک توی چشمش جمع نمی شد؟ سروجانم به فدایت یا امام رضا).
ساعت به ساعت هجوم زوار به طرف اطاق ما بیشتر می شد ومن هم، بی آنکه تعمد وتلاشی در کار باشد، اشک می ریختم. چشم گریانم چشمه فیض خداوندی شده بود وخشکیدن نداشت. موضوع شکستن گلگلو بکلی فراموشم شده بود، اصلاً یادم نبود که گلگلوئی داشته ام وشکسته است وفعلاً هم در گوشه حرم افتاده است.
اگر عیسای مریدبان نمی آمد ومردم را ازدور برم دور نمی کرد ودر بغل نوازشم نمی گرفت وگلگلو را به دستم نمی داد، محال بود در آن حال وهوا به یادش افتاده باشم. وقتی که گلگلو به دستم رسید از لای مژگان اشک آلود نگاهی به آن انداختم. عجبا، معجزه رخ داده بود. گلگلویم صحیح وسالم پیش چشمم بود وصدای عیسای مریدبان در گوشم که؛ ( گلگلوی بچه زیر دست وپای زوارافتاده بود، چرخش در آمده بود درستش کردم، بگیر بابا! گریه بس است بروبازی کن جانم. آی بر پدر ومادر هرچه شکاک است لعنت. پدر سگهای بی دین می گویند عیسای مریدبان دروغی سرهم کرده تا مردم به زیارت بیایند وپولی گیرش بیاید. آی بر پدر ومادرتان لعنت خدا چشمتان را کور کرده، نمی بینید بچه به این کوچکی چه اشکی می ریزد؟ شما هم بدبختها قلبتان را مثل قلب این طفل معصوم صاف کنید تامعجزه امام را بینید).
هنوز ساعتی ازغروب آفتاب نگذشته بود که از برکت گریه بی امان یکباره موقعیت خانوادگی واجتماعی من دگرگون شد. طفل معصومی شدم ( نظر کرده که چشمش به جناب مبارک امام افتاده است وسر تا پایش تبرک است. نخستین کسی که این کشف مهم را اعلام کرد حاج ملا خدیجه همسایه همسفرمان بود که در میان حیرت حاضران پیش آمد ودستش را از زیر چادرش بیرون آورد وبر سرو گوش من کشید وبا فرستادن صلواتی بر چشمان پف کرده ولبان چروکیده خودش مالید، وصدایش را بلند کرد که (این بچه نظر کرده چشمان بکشیم) در پی این فتوای قاطع هجوم حاضران شروع شد؛ یکی دستم را می بوسید، دیگری تکه ای از لباسم را می خواست وسومی لنگه کفش از پا درآمده خاک آلود را بر چشمهایش می مالید، واگر مادرم زودتر به فکر نیفتاده ومرا به پستوی اطاق نبرده ودر را به رویم نبسته وخودش در نقش (رضوان) ره دربانی نپرداخته بود، چه معلوم که فی المجلس قطعه قطعه ام نکرده بودند واجزاء بدنم را به عنوان تبرک با خود نبرده بودند.
از بامداد روز بعد بانتشارخبر نظر کردگی بنده وگریه های بی اختیار دوشینه ام، هم وضع من دگرگون شد وهم طرز مراجعه زوار تغیر شکل مطبوعی یافت. از برکت ابتکار خاله هاجرهمسایه دست راستی مان که، بشقاب پر از نقل ونباتی را جلوم گذاشت تا هر چه دلم می خواهد بخورم واو پس مانده اش را که با سر انگشتان من تبرک شده، میان زوار تقسیم کند وبجای هر دانه نقل کلی شرینی وقوتو وآرد نخود ونان چرب وشیری وحتی سکه های دو قرانی وپنج قرانی تحویل گیرد، ولای پر بپیچد. هنوز آفتاب گرم تابستان از پیشانی دیوارغربی زیارتگاه فروتر نخزیده بود که متولی گری خاله هاجر، مثل همه مشاغل پر درآمد، مدعیان ورقیبها پیداکرد، از ملاتوتی روضه خوان ناخوش آواز وناموزن حرکات هم محله ای مان گرفته تا ملا رقیه مکبدار خوشونت شعاری که تا همین دیروز با دیدن قیافه اخمو وترکه های در آب خسیانده اش ستون فقراتم به لرزه می افتاد اکنون که به فیض نظر کردگی در آغوش محبتش جا خوش کرده بودم، از تفی که همراه بوسه هایش بر صورتم می مالید دلم را به هم می زد. جنگ سرد رقیبان براستی تماشایی بود، هر یک به شیوه ای درپی جلب نظر عنایت من بودند وحربه رندان حریفانشان از این قبیل که:
ـ من از روز اول می دونستم این بچه کرده یه.
ـ نگاه کن چه نوری تو صورتش تتق میزنه.
ـ هر دعائی که این بچه بکند مستجبات می شه.
ـ خود من همین پارسال خواب دیدم که داشت با دوطفلون مسلم بازی می کرد.
ـ دستش به مس برسه طلا می شه.
ـ وصدها کلمات قصاری که مفهوم بعضی را می فهمیدم وبعضی را نه.
کارم گرفته بود، بی آنکه خود بدانم بخواهم در شمار ابدال واقطاب ومشایخ در آمده بودم وصاحب کشف وکراماتی شده بودم. نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای فاصله دو فرسخی امامزاده علی تا سیرجان را طی کرده وخبر کرامات مرا به سرعت برق وباد گوش بقیه اهالی رسانده بود که مقارن ظهر شماره زوار دو برابر شد وغروب آن روز نه تنها صفه ها واطاقهای دور حیاط وصحن امامزاده لبریز جمعیت شد که بسیاری در سنگلاخهای دور وبر زیارتگاه اطراق کرده بودند وعجبا که همه شوق زیارت مرا داشتند ومن هم که به رمز “چشم گریان چشمه فیض خداست” پی برده بودم چنان سیل اشکی درآستین داشتم که چه عرض کنم. اکنون که از فاصله نیم قرن زمان بدان صحنه می نگرم صادقانه اعتراف می کنم که اصلاً وابداً به فکر شیادی ومردم فریبی نبودم، راستش را بخواهید عقلم بدین جاها نمی رسید که امان از عقل نارس طفلانه. واقعیتش این است که وقتی می دیدم مردم به محض اینکه چشمشان به من می افتد شروع می کنند به گریستن وضجه زدن، من هم می زدم زیر گریه. آخر شما که بهتر از من می دانید گریه هم مثل خنده عارضه ای است مسری؛ وامتحانش آسان. در هر مجلسی که هستید شروع کنید به خندیدن وخنده بیجای خود را نیم د قیقه ای ادامه دهید تا ببینید چگونه حاضران جلسه به خنده می افتند ومی خندند، البته به ریش مبارک شما نه به طبع مقلدمآب خودشان.
قصه کوتاه.
آن روز تمام روز من به شکم چرانی گذشت وهق هق بیجا زدن، وتمام روز متولیانم که اکنون به هفت هشت نفر رسیده بودند به انباشتن سکه ها واسکناسها. دیگر رمقی برایم نمانده بود، متولیا نم نمی گذاشتند به جمع بچه ها ملحق ومثل آنها آزادانه به بازی پردازم. دلم در آرزوی ساعتی خاکبازی وگلگلورانی لک زده بود.
اما(مریدبانها) دست بردار نبودند ومریدان بیمار دار ومقروض وگرفتارهم التماس دعا داشتند؛ وسر خیل همه مادرم که، از دیشب سفارشهای بی انتهایش آغاز شده وخواب خوش از دیدگانم بریده بود که: (مادر جان! دعا کن، دعای تو مستجاب می شه، برای پدرت دعا کن، خدایا قرضهایش را ادا فرما بگو خدایا رحمی به دل طلبکارها بینداز بگو خدایا به آب قنات صدر آباد برکت بده، بله مادر یاد دائی زندانیـت هم باش، دعا کن که خدا خلاصش کنه).
سیل بی وقفه زوار همچنان از طرف شهر به سوی زیارتگاه روان بودن، وهر چند دقیقه یک بار ملاتوتی مجبور می شد باشاره عیسای مریدبان دست از شغل پردرآمد متولی گری بکشد واز دروازه زیارتگاه قدم بیرون گذرد وبا فریاد گوشخراش (هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله) دسته زوار از راه رسیده را استقبال کند.
زوار نو رسیده پیش از آنکه گرد راهی از جامه بتکانند وکاه وجوی در آخور الاغهای خسته شان بریزند، مستقیماً به طرف صفه ای هجوم می آوردند که من در آغوش خاله هاجر صدر نشین بلا منازع مجلس بودم. گریه کنان پیش می آمدند ودستی بر شلوار وپیراهن من می کشیدند وبه سر وروی خود می مالیدند، ولحظه ای بعد مجبورمی شدند با فرمان عیسای مریدبان عقب نشینی کنند تا جا برای نو رسیدگان خالی شود.
در این میان تشرف به حرم مطهرامامزاده وزیارت آن بزرگواردر درجه سوم اهمیت قرار گرفته بود، که جماعت لب تشنه وهیجان زده زوار پس از زیارت من به سراغ هندوانه هائی می رفتند که عمله های مزرعه قبطیه مقابل دروازه زیارتگاه روی هم انباشته وچند نفری ترازو به دست مشغول کشیدن وفروختن بودند. زوار عطش زده پس از خریدن چند منی هندوانه غرغری زیر لبی که (این بی انصافها هم فرصتی پیداکرده اند هندوانه را که توی شهرمی آورند ویک من ده شاهی به التماس می فرختند وکسی نمی خرید اینجا، سر خیار ستونش یک من یک قران می دهند آنهم با چه ناز وافاده ای) وسرانجام ـ اگر خستگی رمقی برایشان باقی گذاشته بود ـ تک وتوکی به طرف حرم می رفتند تا دور ضریح طوافی کنند وسلامی دهند.
کم کم تکرار صحنه ها هیجانش را در نظر من از دست داده ویک شبانه روز بی وقفه خوردن وگریستن وشاهد ضجه های خلایق بودن خسته ام کرده بود که سر وکله خاک آلود آسید مصطفی در دروازه زیارتگاه نمایان شد. آسید مصطفی نازنین ما را همه هم ولایتیهای من می شناسند واغلب شما خوانندگان که با مطالعه پرت وپلاهای بنده وقتی وپولی تلف کرده اید؛ ومی دانید که درعین عوامی وبی سوادی روضه خوان مؤثر نفسی بود واز آن مردان خدائی که با دورأس الاغ مردنی اش روزها خاک کشی می پرداخت به قصد لقمه نان حلال بی منتی وشبها را در منبر می رفت و بذکر مصائب جد بزرگوارش می پرداخت به قصد توشه آخرتی، بی قبول دیناری از صاحب مجلسی.
مقارن ظهور سر وکله خاک آلود آسیّد مصطفی با نقش تعجبی که ازدحام خلایق بر چهره چروکیده اش نشانده بود، عده ای صلواتی فرستادن ودور سیّد را گرفتند تاخبر نظر کردگی مرا به اطلاعش برسانند. من از فاصله دور، از صدر صفه کنار حرم، تنها حرکات سرودست سیّد رامی دیدم، بی آنکه کلمه ای از حرفهای او را بشنوم چه که فاصله زیاد بود وانبوه جمعیت غیر قابل تصور.
ظاهراً سیّد روزش را در صحرای قبطیه مشغول خاک کشی بوده واکنون به عادت همه روزه مقارن غروب آفتاب به طرف زیارتگاه آمده بود تا نمازش را در حرم مطّهربخواند، که مواجه با اجتماع بی سابقه مردم شده واز سروصدای اطرافیان به وقوع معجزه پی برده بود. مردم به حرمت سیادتش راه داند وسیّد با کمر نیمه خمیده وسیمای آفتاب زده وعبای پاره پوره، بی اعتنا به سلام وصلوات مردم، درحالی که به کمک دستان پینه بسته اش صف جمعیت رامی شکافت، به طرف صفّه ای که محل جلوس بنده بود پیش آمد.