خورشید نىمروزى تازه از وسط آسمان دامن مغرب خزیده بود که گنبد با شکوه امامزاده برسینه سفید” قلعه سنگ”در پهن دشت تفته نمایان شد ودر جوارش مزرعه تازه احداث “قبطیه” با درختان نونشانده وخیارستان(۲) شادابش چون لکه ای کبود بر سینه خشکیده کوی. وربع ساعتی بعد صدای ضعیفی به گوش رسید که هر چه بیشتر می رفتیم بر قوتش افزوده می گشت وبر حیرت کاروانیان نیزهم، که این طنین در فرخنای بیابان پیچیده از کجاست. دائی افسانه گویم تازه شروع به توضیح کرده بود درباره صداهای موهوم واشباح مخوفی که به گوش وچشم مسافران کویر می رسد ومربوط به اجنه کافری است که به قصد گمراهی مسافران به هزار ویک حیله متوسل می شوند؛ وتوصیه همیشگی اش که ذکر بسم الله صداها را محو واشباح را نابود می کند، که صفر چار وادار توی ذوقش زد ودانش وسیعش را به مسخره گرفت که (ارباب! جن وغول کجا بوده؟ این صدای نقاره خونه حضرتیه). ودر پاسخ این سئوال انکارآمیز که (مشتی صفر، نقاره خانه توی این برِ بیابان کجا بوده ؟) با غرور صاحب خبران به توضیح پرداخت که:(مگه نمی دونین امامزاده علی دیگه اون امامزاده علی پارسالی نیست، امسال امام رضا اومده مهمونش شده، ارباب قبطیه هم فرستاده از بلور دیه دسته ساز ودهل آورده نقاره خونه راه انداخته که بیا وبسیل، الآن درست پنچ شبونه روزه که یه مدوم میزنن ومیکوبن). دریغا که کم شدن فاصله وواضح تر شدن صدای طبل وشاخ نفیرها مجالی برای دائی سر خورده دمغ شده ام باقی نگذاشت تا جزای صفر خیره سر را کف دستش بگذارد ومعلومات جن شناسی اش را از چنته حافظه بیرون ریزد.
انعکاس طنین دلهره آور دهل ونوای نفیر درطبع بازیچه پسند من تأثیری داشت نه از جنس تأثر شوق آمیزهمسفران که عاشقانه اشک می ریختند وعبارت (جونم قربونت یا امام رضا) را با هق هق گریه می آمیختند. من به اقتضای سنم به ذوق آمده بودم ومشغول تقلید صداها بودم.
سرانجام به حریم زیارتگاه رسیدیم. ومن ـ که در طول زندگی کوتاه خود بارها مجالس ـ البته قاچاق ـ روضه خوانی(۳) دیده ودر مراسم عزاداری ایام عاشورا همراه بچه های دیگر ناله (یا حسین) سر داده بودم ـ با دیدن انبوه جمعیت وصدای نقاره ای که با همه رسائیش در ضجه زایران وحاجتمندان گم شده بود، دست وپای خود را گم کرده وبا حالتی مرکب از شوق ووحشت به دامن قبای پدر چسبیده بودم، برای نخستین بار به یاد صحرای محشر افتادم وروایاتی از زبان ملاتوتی وپای منبرآشیخ علی شنیده بودم. صحن وسیع زیارتگاه لبریز ازجمعیت بود، تنها صفه ها وحجره های دورحیاط که خرابه های پشت صحن هم به اشغال زایرانی درآمده بود که از برکت پول نقد وامکانات بیشترشان، پیش ازما رسیده بودند. غیاث المستغیثین درآشوب قیامت فریاد رس عیسای مریدبان گردد که صفا کرد وحق نان ونمک بجا آورد وکاروان خسته از راه رسیده ما را در صفه جلو اطاق خودش منزل داد ووقعتی ننهاد به اعتراض کسانی که ساعتها پیش از ما رسیده وبرشنهای تفته بیابان محروم از هر سر پناهی وسایه گاهی اطاق کرده بودند.
اعضای کاروان که شوق پابوسی امام هشتم بی طاقتشان کرده بود گرد سفر نتکانده راهی حرم شدند ومن که از برکت این سفر به آرزوئی دیرینه رسیده بودم وبعد از دو سال صاحب (گلگلو) ئی شده بودم، ازصحن پرهیاهو قدم بیرون گذاشتم وپناه به سینه گشاده بیابان بردم تا بازیچه گرانقیمت خود را به چشم همسالان کشم وتجملی فروشم.
مدتی بود که اغلب بچه های محله ما گلگلو داشتند ومن حسرتش را، واینک در آستانه سفر زیارتی واز برکت پول قرضی امکانی فراهم شده بود که پدر دست از دل بردارد وبا خرج دو سکه تک قرانی چرخی، نور چشمی یکی یک دانه خود را به آرزوی دیرینه اش برساند.
لابد می خواهی بپرسید گلگلو چیست؟ نمی دانستم نقل قصه آسید مصطفی سر وکارم را به زبان آموزی می کشاند ومجبور خواهم شد علاوه بر نشان دادن زوایای زندگی پر ناز ونعمت همشهریانم، اصطلاحاتشان را هم برایتان معنی می کنم. باشد، چه می شود کرد؟ گلگلورا هم معنی می کنم. گلگلو بر وزن (لبلبو) بازیچه شاهانه ای بود که بسادگی نصیب هر بچه ای نمی شد. قیمتش دو قران بود ودو قران یعنی پول تو جیبی سه چهار ماه بچه ای به سن وسال ووضع وحال مخلص. این بازیچه ـ البته طاغوتی استکباری ـ عبارت بود از دو چرخ مدور(مثل اینکه چرخ مثلث هم داریم) که در دو سر تخته باریکی به طول یک وجب نصب شده باشد ودر وسط این تخته محوری، دسته بلندی تعبیه کرده باشند که غالباً عبارت بود ازهمان ترکه های اناری که وقتی بر سر وصورت وپشت وگردن بچه فرو می آمد مثل نیش زنبور آدم را آتش می زد. باری، وقتی چرخها سوار شد وسر پهن ترکه بلند به چوب محوری کوبیده شد، آدم سر دیگر ترکه را دست می گیرد وچرخها را روی زمین می غلطاند ودنبالش می دود وبا تقلید صدای موتور ماشین کلی کیف می کند وپز می دهد. این را می گویند اسباب بازی حسابی که قیمتش گران است وساختنش کارهر بافنده وحلاج نیست، بخصوص که اجزای اصلی اش ـ یعنی جفت چرخها ـ ساخت خارج بود ومحصولی وارداتی وصد درصد انگلیسی، اما ظاهراً این فرنگیهای احمق چرخهای به این گردی وقشنگی را در مورد دیگری مصرف می کردند. آنها را به عنوان در پوش روی حلب های هجده لیتری نفت (ب. پ.) پرس می کردند وبه ولایات می فرستادند؛ وطفلکی (جعفر آزاد) باید مدتها انتظار می کشید تا (خواجه) حلب نفتش تمام شود وقتی حلب تازه ای باز می کند درش را باچنان ظرافت ودقتی بردارد که لبه هایش کج وکوله نشود، وتازه هر دانه اش را به قیمت دو شاهی به او بفروشد، تا او بتواند تدارک دیگر ملزومات وبا الهام از صنایع موتاژی گلگلو را بسازد وبه قیمت دو قران به بچه اعیانها بفروشد ـ وبه تعبیر حسودانه خواجه ـ بیندازد. البته با در قوطی هم ممکن بود گلگلو درست کنند، منتها یادتان باشد که در آن روزگار نه قوطیهای کنسر وشیشه های دهن گشاد مربا به این فروانی بود ونه صنعت پلاستیک سازی همه چیز را ازارزش واهمیت انداخته بود. راست می گویند که برکت از روزگار ما رفته است.
باری، پدر در آستانه حرکت باگشاده دستی، که محصول قرض بیست تومانی بود، آرزوی یک ساله نورچشمی تحقق بخشیده وگلگلوئی برایم خریده بود. ومن در طول دو سه ساعت راه سفر، چه برنامه ها در ذهنم ریخته بودم که به محض رسیدن به صحن امامزاده با گلگلویم جولان بدهم وبه لهیب حسادت بچه ها دامن بزنم. یک ساعتی به غروب مانده رسیدیم ومن باجهانی شور وشوق گلگلو را براداشتم واز صحن امامزاده زدم به صحرا. دسته گلگلو را گرفتم وروی زمینهای ناهموار به حرکتش آوردم، در حالیکه صدای قوره قورم به تقلید موتور ماشین در فضای باز بیابان پیچیده بود. چشمتان روز بد نبیند هنوز یک دور نزده بودم که یکی از چرخهای دوگانه گلگلو در رفت وچرخ احلام وآمال من از کار افتاد. خدا می داند چه وحشتی بر سراپای وجودم مستولی شد. به نظرم دنیا زیر وروشده بود. همه آرزوهای خود نمایانه وجاه طلبانه ام دود شده وبه هوا رفته بود. علاوه بر این مصائب طاقت فرسا، ترس از ضربات نی قلیان مادر دراعماق جانم پنجه افکنده بود. اگرمادر بفهمد گلگلوی دو قرانی را شکسته ام، دست کم چهار تا نی قلیان سیم پیچ بر سر وکله ام خرد خواهد کرد. حیران واشک ریزان گلگلوی شکسته را برداشتم وبه طرف صحن امامزاده راه افتادم.
در طول راه می کوشیدم بامرور در حوادث دوسه روز گذشته علت این ناکامی را کشف کنم. آخر آدم تا مرتکب معصیتی نشده باشد خداوند غضبش نمی کند وگلگلویش را نمی شکند.
هیچ وقت برایتـان اتفاق افتاده در مقام دادستانی قهار وسختگیر به محاکمه خودتان پرداخته باشید؟ اگر چنین کرده اید، می دانید چه شکوهی دارد. محکمه وجدان؛ از یک گوشه دادگاه مدعی العموم فریاد می زند که (این مجازات دزدی است؛ دوعدد نان برنجی از توی قبلمه کش رفتن وتوی دهن چپاندن البته مکافت دارد. مکافتش همین است که گلگلوی آدم بشکند). درست در لحظه ای که مدعی العموم می خواهد ادعایش را به کرسی بنشاند، از گوشه دیگر ذهن صدای وکیل مدافع تسخیری برمی خیزد که (چه می گوئی؟ برداشتن وخوردن دو تا نان برنجی ناقابل، ولی خوشمزه، آنهم از توی صندوقخانه مادر که اسمش دزدی نیست. به فرض اینکه دزدی هم باشد، مکافاتش به این سنگینی نباید باشد). مدعی العموم فکری می کند وپرونده گذشته را ورق می زند وبار دیگر با سینه جلوداده وگردن افراخته به ملامت برمی خیزد که (خوب، دزدیدن نان برنجی ها هیچ، پریروز که توی کلاس قلمت را توی دوات محمود زدی ومشقت را نوشتی چی؟ مگر محمود نگفت حرامت باشد؟) باردیگر وکیل مدافع به میدان می آید که (خوب محمود گفته باشد، او هم پس پریروز مگر مداد پاک کن مرا کش نرفته بود؟ مگر بالاخره توانستم به زبانش بگذارم که مداد پاک کن مال من است. دزدی او که بدتر از دزدی من بود). لحظه ای تنفس اعلام می شود وطرفین ازمحاجه باز می مانند. اما مدعی العموم ول کن قضیه نیست، این دفعه از دری دیگری وارد می شود: (بله، وقتی که بچه صبح زود تنبلی بکند واز جایش برنخیزد وبه موقع نمازش را نخواند، آخر وعاقبتش همین است که می بینید! یادت رفته دیروز صبح وقتی دست نماز گرفتی والله اکبر را گفتی، زردی آفتاب لب شرفی بام خانه تابیده بود، به روی خودت نیاوردی وبجای اینکه نمازت را قضا بخوانی ادا خواندی؟ خدا را که نمی شود گول زد. خدا هم این جوری تلافی می کند، گلگلوی نو آدم را می شکند تا چشماش چار تا شود وبعد از این صبحها زود از رختخواب برخیزد) در پاسخش وکیل مدافع استشهاد به قول حاجی آقا محمد پیش نماز می کند که(خدا ارحم الراحمین است، صد تا گناه کبیره را با یک توبه می شوید وپاک می کند. خدا که مثل ما آدمیزاده ها عقده ای وکینه جو نیست) وبه دنبال این استشهاد البته معتبر نتیجه می گیرد که(به فرض اینکه قضا شدن نماز دیروز معصیتی باشد، هشت رکعت نمازی که دیشب اضافی خواندم چه می شود ؟). بار دیر مدعی العموم مثل خرس تیر خورده، دورخودش می گردد وپوزه اش را مثل گربه ملاخدیجه توی دیگ گذشته ها فرو می برد که (خیلی خوب، حق خدا هیچی حق مردم چی؟ مگر حاجی آقا محمد نگفت خدا از حق وحقوق خودش می گذرد، اما از حق مردم نمی گذرد؟ پریروز که چشم مادرت را دور دیدی ویک مشت پلو از پیاله پسر عمه دو ساله ات برداشتی وجادادی تو دهنت، چی؟ یادت هست با چه حقه بازی زشتی سر بچه به آن کوچکی را شیره مالیدی ومجبور به سکوتش کردی؟ بله سوت سوتکت را می گویم که در آوردی ونشانش دادی وسرش را گرم کردی وباقیمانده پلوها را خوردی؟). در اینجا وکیل مدافع با نهیب پیروزمندانه ای بر سر مدعی العموم می تازد که (دست از این پرت وپلاها بردار، در عوضش ده بار که سهم خوراکی خودم را به او دادم چه می شود؟ انجیرهای پریروز یادت رفته؟ موزهای پس پریروز چطور؟ همین امروز صبح مگر خرش نشدم وروی پشتم سوارش نکردم وسه دور تمام دور اطاق چاردست وپا نرفتم؟ اینها حساب نیست؟)
اگر در دوران کودکی دچار محاکمه ای درونی از این قبیل شده باشید، می دانید که غالباً دلایل وکیل دلنشین تر ومقبول تر از اتهامات جناب دادستان است، واحیاناً اگر بندرت وکیل مدافع در جواب دادن فروماند، ناگهان عاملی خارجی به یاری متهم می آید ـ مثلاً رسیدن به صحن امامزاده ـ که اگر ختم دادرسی را اعلام نکند، دست کم تنفسی می دهد وجان آدمیزاده را از این بگومگوها خلاصی می بخشد.
من هم به صحن امامزاده رسیده بودم. چشمم به مادر افتاد که آن طرف صحن، جلو درگاه اطاق نشسته ونی قلیان را زیر لب دارد. خوب، تکلیف چیست. به طرف اطاق بروم وگریه آماده را سر دهم که گلگلویم شکسته است ومنتظر مجازات باشم؟. البته این کارعاقلانه نیست. مگر نه این است که امام رضا به دیدن امامزاده آمده است. مگر نه این است که زوار امامزاده، آنهم در این روزها، هر حاجتی بخواهند روا می شود. خوب، غفلت چرا؟ چرا به حرم نروم واصلا ح گلگلویم را از آقا نخواهم؟
در حرم محشری برپا بود. با گلگلوی شکسته زیر بغل گرفته میان انبوه جمعیت خزیدم واز لای پای جماعت زوار راهی به گوشه ای گشودم. در زاویه نشستم. فضا انباشته از بوی شمع وناله محتاجان وگریه دردمندان بود. صدای زیارتنامه خوانها آهنگ شاخص این سمفونی باشکوه به شمارمی رفت. مردم دهاتی وشهری زن ومرد گرد محجر طواف می کردند. دست در میله ای فولادی وقفلهای آهنی انداخته، با ناله شیون آلود حاجات خود را از امام رضا می طلبیدند. حاجتهای عرضه شده گوناگون بود. از شفای بیمار گرفته تا ادای قرضها، از مراجعت عزیزان به صفر رفته تا جلب محبت شوهران سربه هوا، از مرغ پر شدن هوو گرفته تا به زمین آمدن نخل قد فرزندان خلف، اینهمه را با صدای بلند از میهمان امامزاده علی می خواستند، ودر خواستن هم اصراری داشتند.
تماشای این منظره خار خارشکی روی دلم انگیخت، که با وجود اینهمه آدمهای بزرگ، اینهمه پیرزن وپیرمردی که به حاجت خواهی آمده اند، جائی برای حاجت بچه ای به قد وبالای من، اصلاً باقی مانده باشد؟. اما ذهنی که انباشته از شرح معجزات ائمه اظهار است به این سادگیها تسلیم تردید ونومیدی نخواهد شد. من هم نشستم ودر زاویه ای از حرم سرم را به دیوار دلشکستگی تکیه دادم، گلگلو را در بغل فشردم وزدم زیر گریه.
نمی دانم چه مدتی این حالت پر خلسه روحانی طول کشید. ظاهراً باید یک ساعتی ادامه یافته باشد تا صدای گریه بی امان من توجه زوار را جلب کند ودر آن انبوه جمعیت غریبه، آشنائی پیدا شود ومرا بشناسد وبه سراغ مادرم رود که (بیا بچه ات از گریه خودش را هلاک کرد.
پی نوشت ————————————————-
۱ ـ “مبریدبان” درتداول ما سیرجانیها همان (“متولی” شما تهرانیهاست، موجود شریف خدمتگزاری که در جوار بقعه امامزاده ای، شیخی، سیدی، بزرگواری منزل می کند ووظیفه نگهبانی بقعه وخدمت زائران را به عهده دارد وهمچنین دریافت نذورات ووجوهات را. بله ما سیرجانیهای متولی زیارتگاه ـ وبه تعبیر خودمان امامزاده ـ را می گوئیم مریدبان؛ وعیبی هم ندارد. ترکیبی نیمه فارسی است وشرین اداتر از متولی با آن تشدید قلمبه اشترمآبش. چیزی از مقوله؛ دشتبان، مرزبان، گله بان وامثال آنها.
۲ـ ما سیرجانیها به جالیز می گوئیم “خیارستان” علتش هم این است که به خربزه می گوئیم (خیار)، در عوض به خیار می گوئیم (بالنگ) یا به صورتی مؤدبانه تر(خیار بالنگ) می خواهید بپرسید به بالنگ چه می گوئیم؟ خوشبختانه نه خودش را داریم ونه اسمی برایش.
۳ ـ روزگار خوردسالی من مصادف با ایامی شده بود که به فرمان حکومت تشکیل مجالس عزاداری ممنوع بود، ومقاومت مردم صافی عقیدت در برابر حکم نامعقول حکومت تماشائی