زنی از بنی مخزوم به اسم فاطمه – پس از فتح مکه – دزدی کرد. و قومش به «أسامه پسر زید» که در نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم دارای مقام و ارزش خاصی بود پناه بردند، که برایشان شفاعت کند. وقتی برای رسول الله صلی الله علیه وسلم صحبت نمود، رسول الله صلی الله علیه وسلم رنگ صورتش تغییر کرد و گفت:
«آیا دربارۀ حدی از حدود خداوند شفاعت میکنی؟» اسامه گفت: ای رسول الله صلی الله علیه وسلم! برای من طلب بخشش و آمرزش کن.
وقتی شب هنگام فرا رسید، رسول الله صلی الله علیه وسلم برخاست و خطبهای ایراد فرمود: در آن خطبه به طور شایسته خدا را سپاس کرد، و ادامه داد» اما بعد:
«این مردم قبل از شما نابود شدند که: هروقت یکی از خانواده و طایفۀ بزرگی دزدی میکرد او را آزاد میگذاشند. و اگر از طایفه و خانوادۀ ضعیف و ناتوانی دزدی میکرد، حد را بر او طبق رسم معمول زمان جاری مینمودند.
قسم به آن کس که نفس محمد در دست اوست! اگر «فاطمه دختر محمد» دزدی کند دستش را قطع میکنم…».
سپس دستور داد: دست آن زن مخزومی را بریدند، و بعد از آن توبه خوبی کرد.