{وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ} [البقره : ۲۱۳]وخداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست رهنمود مینامید.
در ابتدا بگویم چیزی که من الآن به آن رسیده ام بر گرفته از یک حالت اهمال وبی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع می شود که هنوز به دنیا نیامده بودم ،پدر ومادرم هر دو در یکی از کشور های اروپایی دانشجو بودند . نقطه اشتراک آنها فقط در عربی بودن آنها بود ، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری می کند ،یکی از شروط او ترک دین سابق خویش وروی آوردن به اسلام بعد از ازدواج آنها در اروپا سر می گیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نمی گذرد که مشکلات تازه شروع می شود .
مادرم اسلام را به عنوان دین جدید نمی پذیرد وپدرم تصمیم می گیرد او را طلاق دهد ،چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است . در این ایام که پدر ومادر از هم جدا شدند ،مادرم حامله بود ومجبور می شود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا آمدم پدرم خیلی اصرار می کند که حضانت مرا به عهده بگیرد ،اما عاطفه واحساس مادر رانه، مانع می شود که مرا به پدرم بسپارد وبعد از اصرار فروان،پدرم نیز موافقت می کند ومرا نزد مادر مسیحیم می گذارد. ارتباط من وپدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم می فرستاد ویا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من بر قرار می کرد،خلاصه می شود واحیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش می شدم . البته اسم اسلامی وحامل شناسنامه ای از کشور متبوع پدرم بودم ،اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده ویا اسلام چگونه دین است وخیلی سؤالهای دیگر که سعی می کردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برای سؤالهایم بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس می خواندم وبهمراه مادرم به کلیسا می رفتم. (۱۸) سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم بر اساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض درینیم اهمال به خرچ میدادم واصلا دوست نداشتم به کلیسا بروم،ولی همیشه خودم را بخاطر این سستی ملامت می کردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کنند های داشتم . اکثر اوقات بیرون از خانه بودم ،اکثر اوقات در تفر یحات شبانه شرکت داشتم واز هر دو جنس دختر وپسر دارای دوستان متعدد بودم ، البته برای مادرم زیاد مهم نبود ،فقط بعضی مواقع نصیحتم می کرد،بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم،اما در دانشگاه شهری که من ومادرم زندگی می کردیم ،رشته مورد نظرم را نیافتم. بخاطر این موضوع تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم . وقتی موضوع ادامه تحصیل را پدرم در میان گذاشتم او زیاد اهمیت نداد،واز من خواست که فکری برای اسکان خودم بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمی خواهد با خودش زندگی کنم . بنا برین به پدرم پیشناهد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همرا برادر ناتنی ام که بعد از مرگ ناپدریم تنها شده اند،با من زندگی کنند . پدرم با پیشنهاد من موافقت کرد وچون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت،تصمیم گرفت هزینه اسکان وخوراک وحتی خدمتکاری که بر ایمان استخدام کرده بود را به عهده بگیرد وحتی پول تو جیبی مرا نیزافزایش داد. سفر من به آنجا نقطه تحولی در زندگیم بود.
آنجا بود که با اسلام واقعی وبه طور عملی آشنا شدم وقتی دختران کوچکتر از خودم را می دیدم که حجاب پوشیده بودند از خودم خجالت می کشیدم. احساس می کردم که آنها مانند قطعه ای جواهر یا الماس هستند. اما من که تقریباً نیمه عریان بودم خودم را مانند آگهی تبلیغاتی روز نامه ها می دیدم که فقط لحظه اول جزاب هستند ولی بعد یا در آشپز خانه مورد استفاده قرار می گیرند یا از سطل زباله سر در می آورد. من به مادرم خیلی علاقه داشتم یادم می آید سال اول دانشگاه که بودم از او در مورد اسلام سؤالاتی کردم، جوابهایی که او به من داد هیچگاه فراموش نمی کنم . او به من گفت: من قبل از تو وقبل از اینکه با پدرت ازدواج کنم به دین اسلام علاقه پیدا کرده بودم در حالی که با پدرت ازدواج کردم که به این دین اعتقاد داشتم ،ولی بعد از اینکه بیشتر با آن آشنا شدم برایم مؤکد شد که اسلام دین الهی نیست بلکه خرافاتی است که از جانب یک مرد عرب امی که نه می خواند ونه می نوشت ابداع شده است. آیا عاقلانه به نظر می رسد که یک فرد امی بیاید وبا عقل آدم عاقل وتحصیل کرده ای مثل تو بازی کند وبخواهد که زندگی تو را تنظیم کند؟ سپس ساکت شد. ( او با این سخنان سعی می کرد مرا از دین اسلام منحرف کند ) من هم ظاهراً سخنانش را قبول می کردم و … راستش را بخواهید زیاد خودم را با صحبتها مشغول نمی کردم چون همینکه می دیدم از هر قید و بندی آزادی هستم برایم کافی بود. سه سال گذشت واین افکار همواره ذهن مرا به خود مشغول می کرد . نا گفته نماند که من عاشق انتر نت هستم وهمیشه به اطاقهای گفتگوی همگانی یا پالتاک( Pal talk)وارد می شوم وتقریبا یک سال کامل کارم همین بود ولی یکبار اشتباهاً اتاقی را انتخاب کردم که از مبادی دین مسیحی انتقاد می کردند. نام آن اطاق را اظهار دین حق گذاشته بودند. البته بعد ها فهمیدم که اتاقهای دیگری وجود دارد که از دین اسلام انتقاد می کردند. من واقعاً کیچ شده بودم ، با اینکه اسماً مسلمان بودم وپدرم نیز مسلمان بود ،اما مادرم مسیحی وبر اساس دین مسیحیت تربیت شده بودم واز آنجائیکه خودم را متعلق به هر دو دین میدانستم ،تصمیم گرفتم خود را هم را مشخص کنم . به مدت دو ماه کارم شده بود تردد در اتاقهای اسلامی ومسیحی وبرای هر کدام مدت دو ساعت را تعین کرده بودم وفقط به عنوان شنونده وارد می شدم وبعد از اینکه از هر دو دین اطلاع کامل پیدا کردم سؤالهایی برایم ایجاد شده بود که سعی می کردم جواب خودم را از آنها بگیرم . تقریباً یک ماهی کارم شدم بود سؤال کردن. نکته ای که برایم جالب بود اینکه مسلمانان بیشتر از مسیحی ها مرا تحویل می گرفتند . وهر وقت که سؤالهایم را از مسیحی ها می پرسیدم یا جوابی نمی شنیدم یا شروع میکردند به انتقاد از مسلمانان ویا آنها را متهم به دروغگویی می کردند یا می گفتند که این مسائل همگی مربوط به عهد قدیم؟ چگونه کتاب مقدسم آسمانی است در حالیکه مدت استفاده معینی دارد وبعد از آن،آنرا بیرون می اندازند وکتاب جدیدی که یک مخلوق عادی نوشته است را می آورند ومی گویند این مال عهد جدید است . در حالیکه کتاب قرآن کریم از اول یکی بوده است . بین دو دین به مقایسه بر خاستم. دین اسلام را مطابق با عقل وفطرت آدمی یافتم. دین اسلام انسان را به حشمت وحجاب ونظافت دعوت می کند وبه انسان عدالت وکرامت می بخشد، بعد از سه ماه اسلام را به عنوان دین جدیدم انتخاب کردم. بعد از آن به اتاق اظهار حق رفتم تا دینم را بهتر بشناسم وهمچنین خودم را به عنوان یک تازه مسلمان معرفی کنم. خوشبختانه استقبالی که از سوی برادران صورت نقش بیشتری در شناختن دین اسلام به من داشتند.
بعد از اینکه شهادتین را ادا کردم غسل کردم ونماز خواندم ،درست سه روز بعد بود که حجاب پوشیدم،آنجا بود که مادرم متوجه اسلام آوردن من شد. می توانم به شما بگویم که چه به من گفت وچگونه با من رفتار کرد. سعی می کنم به طور خلاصه بیان کنم او خیلی ناراحت شده بود . همواره مرا به لا مذهبی دعوت می کرد. می گفت: چرا من خود را به مسائلی مقید کرده ام که برایم دست وپاگیر است. می گفت: طوری زندگی کن که از قید وبند هر مذهبی آزاد باشی. حساب کنید مادری به دخترش چنین حر فهایی بزند. یکبار هم می خواست که قرآن را پاره کند که خوشبختانه به موقع رسیدم،وخیلی کارهای دیگر که بحمد الله هیچ خللی در عقایدم ایجاد نکرد و او را از این بابت مطمئن کرده ام که مسلمان شدن من بر زندگی اش هیچ اثری ندارد، با این روش مرا آسوده گذاشته است وکاری به کار من ندارد بعد از سه ماه که از اسلام آوردنم می گذرد بیشتر از هر مسلمانی که با دین اسلام بزرگ شده است در مورد دین جدیدم اطلاعات دارم، می دانید چرا؟ برای اینکه من اسلام را با اختیار خودم انتخاب کرده ام وبیشتر از هر فرد دیگری به تحقیقات پرداته ام. بعد از مسلمان شدنم دور تما دوستانی که باآنها ارتباط داشتم وهمچنین آزادیی که غرب آن را تعریف کرده است خط کشیدم،زیرا هدف من فقط رضای حق تعالی را به دست آورم و الحمد لله الآن دارم قرآن را با تجوید می آموزم واجزائی از قران کریم را حفظ کردم بردران وخوهرانم از شما می خواهم که با تأمل بیشتری به این دین بنگرید و در مورد احکام آسمانی آن بیندیشید تا ایمانتان نسبت به این دین افزایش یابد.موفق ورستگار باشید.
تهیه وترتیب: فضل الله
مقاله پیشنهادی
دنیا، اینگونه آفریده شده است
روزی مارکس اویلیوس، یکی از فیلسوفان بزرگ دربار امپراطوری روم، گفت: امروز افرادی را ملاقات …