پادشاه ایران و پیرزن

بزرگ‌مهر، حکیم ایرانی، می‌گوید: پیرزنی که تمام داراییش، یک مرغ بود، کوخی در کنار کاخ کسری داشت. روزی، پیرزن به روستایی دیگر سفر کرد و گفت: پروردگارا! مرغم را به تو می‌سپارم؛ وقتی پیرزن رفت، کسری برای آنکه کاخ خود را توسعه دهد، کوخ پیرزن را با خاک یکسان کرد و سربازانش، مرغ پیرزن را سر بریدند. آنگاه که پیرزن بازگشت و این وضعیت را دید، رو به آسمان کرد و گفت: پروردگارا! من حضور نداشتم؛ تو کجا بودی؟! خداوند، انتقام پیرزن را گرفت و پسر کسری با کارد به پدرش حمله کرد و او را در رختخوابش به قتل رساند.

﴿أَلَیۡسَ ٱللَّهُ بِکَافٍ عَبۡدَهُۥۖ وَیُخَوِّفُونَکَ بِٱلَّذِینَ مِن دُونِهِۦۚ﴾ [الزمر: ۳۶] «آیا خداوند، برای بنده‌اش کافی نیست و تو را از کسانی غیر از او می‌ترسانند».

ای کاش همه ما مانند فرزند بهتر آدم بودیم که گفت: ﴿لَئِنۢ بَسَطتَ إِلَیَّ یَدَکَ لِتَقۡتُلَنِی مَآ أَنَا۠ بِبَاسِطٖ یَدِیَ إِلَیۡکَ لِأَقۡتُلَکَۖ﴾ [المائده: ۲۸] «اگر تو دست خود را برای کشتن من دراز کنی، من به سوی تو دست دراز نمی‌کنم که تو را بکشم». در روایتی آمده است: «بنده مقتول خدا باش و قاتل مباش». مسلمان، رسالت و مسؤولیتی بزرگتر از انتقام و خالی کردن عقده و حسد و تنفر دارد.

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …