از یمن پارچه هایی آمده بود که بین مسلمانان مساویانه توزیع گردید، حضرت عمر رضی الله عنه نیز از آن مثل یک مرد عادی سهم خود را گرفت. او قامت کشیده داشت که وقتی بین مردم راه میرفت، بنظر میرسید که سواره است. هنگامیکه با پیراهن ساخته از همین پارچه ها به منبر برآمد و طی خطبه یی مردم را به جهاد دعوت کرد، ناگاه آوازی که از یک گوشه مسجد بالا شد، او را به خود جلب کرد که میگفت: “نه گفته های تو شنیده میشود و نه از آن فرمان برده میشود” حضرت عمر(رضى الله عنه) با آوازی که از نهایت مهربانی نماینده گی داشت پرسید: برای چه؟ خدا بر تو رحم کند. آن مرد بدون هر ملاحظه یی گفت: تو از پارچه های یمن به همان اندازه سهم داشتی که ما داشته ایم، چگونه از آن پیراهن ساختی که به جانت بیاید، در حالیکه قد تو از ما درازتر است! حتمی تو از ما بیشتر گرفتی! حضرت عمر(رض) دید که آن شخص در سئوالش حق بجانب است. لذا از پسر خود عبدالله که هم در آنجا حاضر بود، خواست تا موضوع را روشن سازد، حضرت عبدالله اعلان کرد که او از قسمت خود به سود پدر خویش در گذشته است تا پدرش برای خود پیراهنی بسازد که بدن او را بپوشاند و بتواند بر فراز منبر برای اداره امور دولتی که از بحر ابیض تا چین امتداد دارد بالا شود. درین حال سئوال کننده قناعت یافته گفت: حالا حرفهایت را می شنویم و از آن فرمان میبریم
تاریخ نویسان را موقعیت این چنین فرمانروا در قرن هفتم به حیرت وا میدارد که می پذیرد مورد سئوال قرار گیرد و از خود در مقابل آراء عامه دفاع نماید، این موقف برازنده یی است و بیشتر از آن اینکه امتی آنقدر به عدالت استحکام دارد و بر آن اصرار میکند که فرمانروایی خود را مورد محاسبه قرار میدهد و در موضوعی که در آن شک موجود است، از وی توضیح و تفسیر میخواهد. اینست مثال دموکراسی در اسلام.
حضرت عمر رضى الله عنه بسوی خیمه هایی شتافت که چهارنیم کیلومتر از مدینه منوره فاصله داشت، دید در آنجا آتشی افرخته شده است. دیگی بالای آن گذاشته شده و چندتا کودک گریه میکنند… سبب گریه شانرا پرسید، زنی در جواب گفت: هم ازین آتش روشنی میگیریم و هم گرمی. حضرت عمر (رضى الله عنه) گفت: چرا این کودکان می گریند؟ زن گفت از گرسنگی. حضرت عمر(رضى الله عنه) پرسید: در دیگ چیست؟ آن زن: آب دارد، آنها را خاموش میسازم که خواب شوند. خدا (سبحانه وتعالى) بیم ما و عمر(رضى الله عنه) حضرت عمر(رضى الله عنه): خدا بر تو رحم کند، عمر از حال شما چه خبر دارد؟ آن زن در بین مردمی که ایشان را نمی شناسد بی پروا میگوید: سبحان الله! سرپرستی امور ما را بعهده میگیرد و از ما غافل است؟ حضرت عمر(رضى الله عنه) شتابزده به بیت المال میرود و بر دوش خود طعام می آورد، آنرا بدست خود برای کودکان میپزد هنوز هم آن زن خاموش نمانده میگوید: خدا ترا خیر بدهد، بخدا که تو به فرمانروایی از امیرالمومنین مناسب تری. حضرت عمر(رضى الله عنه) به آن زن میگوید: بخیر بگو، فردا چون نزد امیرالمومنین بیایی، ان شاالله مرا در آنجا خواهی یافت.
مقاله پیشنهادی
محبت صحابه رضی الله عنهم
از علامتهای ایمان عبارتاند از: محبت داشتن به تمام صحابه با قلب، و تعریف و …