عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ رضی الله عنه : أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه وآله و سلم خَرَجَ حِینَ زَاغَتِ الشَّمْسُ، فَصَلَّى الظُّهْرَ، فَقَامَ عَلَى الْمِنْبَرِ، فَذَکَرَ السَّاعَهَ، فَذَکَرَ أَنَّ فِیهَا أُمُورًا عِظَامًا، ثمَّ قَالَ: «مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَسْأَلَ عَنْ شَیْءٍ فَلْیَسْأَلْ، فَلا تَسْأَلُونِی عَنْ شَیْءٍ إِلا أَخْبَرْتُکُمْ مَا دُمْتُ فِی مَقَامِی هَذَا». فَأَکْثرَ النَّاسُ فِی الْبُکَاءِ، وَأَکْثرَ أَنْ یَقُولَ: «سَلُونِی». فَقَامَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ حُذَافَهَ السَّهْمِیُّ فَقَالَ: مَنْ أَبِی؟ قَالَ: «أَبُوکَ حُذَافَهُ». ثمَّ أَکْثرَ أَنْ یَقُولَ: «سَلُونِی». فَبَرَکَ عُمَرُ عَلَى رُکْبَتَیْهِ فَقَالَ: رَضِینَا بِاللَّهِ رَبًّا، وَبِالإِسْلامِ دِینًا، وَبِمُحَمَّدٍ نَبِیًّا، فَسَکَتَ. ثمَّ قَالَ: «عُرِضَتْ عَلَیَّ الْجَنَّهُ وَالنَّارُ آنِفًا، فِی عُرْضِ هَذَا الْحَائِطِ، فَلَمْ أَرَ کَالْخَیْرِ وَالشَّرِّ». (بخارى:۵۴۰).
انس ابن مالک رضی الله عنه میگوید: روزی، بعد از زوال آفتاب، رسول الله صلی الله وعلیه و سلم به مسجد آمد و نماز ظهر را اقامه نمود. سپس، به منبر رفت و درباره قیامت و اینکه در آن روز، حوادث بسیار مهمی به وقوع خواهد پیوست، سخن گفت و فرمود: «هرکس، سؤالی دارد، بپرسد. تا زمانی که اینجا نشستهام به همه سؤالات شما، پاسخ خواهم داد». مردم بشدت گریه میکردند و آنحضرت صلی الله و علیه و سلم چندین بار فرمود: «سؤال کنید». در آن میان، عبدالله بن حذافه برخاست و پرسید: پدر من کیست؟ رسول الله صلی الله و علیه و سلم فرمود: پدر تو، حذافه است. رسول خدا صلی الله علیه و سلم دوباره فرمود: «سؤال کنید». آنگاه، عمر ابن خطاب دو زانو نشست و عرض کرد:«خدا را بعنوان پروردگار، اسلام را بعنوان دین و محمد صلی الله علیه و سلم را بعنوان پیامبر، قبول داریم و به آن، خرسندیم». رسول الله صلی الله وعلیه و سلم پس از اندکی سکوت، فرمود: « هم اکنون،بهشت و دوزخ، روی این دیوار، بر من عرضه شد. تاکنون چیزی به زیبائی بهشت و زشتی دوزخ، ندیده ام».