عمر بن عبدالعزیز از خدمتگزارانش، یک خادم که از نظر سن کوچک بود برای انجام امورش و خدمتش تعیین کرده بود .
فاطمه بنت عبدالملک روزی برای آن خادم غذا گذاشت تا بخورد . خادم ناراحت و عصبانی و منزجرشد و گفت: عدس ، عدس ، هر روز غذا عدس است.
فاطمه به او گفت : این غذای سرورت امیر المومنین است.
یک روز خلیفه دلش هوای خوردن انگور کرد و به فاطمه گفت: آیا یک درهم داری تا با آن انگور بخریم . فاطمه به او گفت شما امیر المومنین هستی یک درهم نداری تا با آن انگور بخری؟
گفت بجز همین قطعه زمین و سودی که از آن حاصلم می شود چیزی دیگر ندارم.
وان هم برایم کافی نیست و حاجتم را برآورده نمیکند . اما صبر بر فقر وتهیدستی راحتر و آسانتر از صبر بر آتش جهنم است .
وقتی مسلمانان چنین حاکمانی داشتند.
بربلندای جهان قرار داشتند.
(منبع :تاریخ خلفاء امام سیوطی)