عبیدالله گفت: من تو را میکشم، مسلم گفت: مرا بگذار که وصیت کنم، گفت: وصیت کن، مسلم به اطرافش نگاه کرد و «عمر بن سعد بن ابی وقاص» را دید و به او گفت: تو از همهی مردم از نظر خویشاوندی به من نزدیکتر هستی بیا تا تو را سفارشی کنم؛ و او را به گوشهای از خانه برد و به او سفارش کرد که به حسین پیام بفرستد تا برگردد. بنابراین عمر بن سعد بن ابی وقاص مردی را به سوی حسین فرستاد تا او را خبر کند که کار تمام شد و اهل کوفه او را فریب دادهاند. آنگاه در روز عرفه مسلم بن عقیل به شهادت رسید. «إنا لله و إنا إلیه راجعون» حسین در روز ترویه (هشتم ذی الحجه) یک روز پیش از کشته شدن مسلم بن عقیل از مکه حرکت کرده بود.
تلاش اصحاب برای جلوگیری از خروج حسین رضی الله عنه
بسیاری از اصحاب کوشیدند تا حسین را از خروج و رفتن به کوفه باز دارند؛ «عبدالله بن عمر»، «عبدالله بن عباس»، «عبدالله بن عمرو بن عاص»، «ابو سعید خدری»، «عبدالله بن زبیر» و برادر حسین، «محمدحنفیه»، همهی اینها وقتی دانستند که او میخواهد به کوفه برود او را منع کردند:
هنگامی که حسین خواست به کوفه برود عبدالله بن عباس به او گفت. اگر مردم به من و تو طعنه نمیزدند دستم را به موی سرت چنگ میزدم و نمیگذاشتم که بروی. شعبی میگوید ابن عمر در مکه بود او را خبر کردند که حسین به سوی عراق رهسپار شده است، عبدالله بن عمر به دنبال او حرکت کرد و به فاصلهی سه روز از مکه به او رسید و گفت: کجا میخواهی بروی؟ گفت: به عراق، و نامههایی که از عراق برای او فرستاده بودند و در آن اعلام کرده بودند که آنها با او هستند را بیرون آورد و گفت: این نامههایشان است و با من بیعت کردهاند، (اهل عراق او رضی الله عنه را فریب داده بودند).
ابن عمر به او گفت: پیش آنها مرو… حسین نپذیرفت و برنگشت، آنگاه عبدالله بن عمر او را در آغوش گرفت و گریه کرد و گفت: تو را از آن که کشته شوی به خدا میسپارم.
حادثهی کربلا
حسین بوسیلهی قاصدی که عمر بن سعد فرستاد از وضعیت مسلم خبردار شد، بنابراین خواست که باز گردد و با فرزندان مسلم بن عقیل سخن گفت، اما آنها گفتند: نه، سوگند به خدا بر نمیگردیم مگر آن که انتقام خون پدرمان را بگیریم. حسین نظر آنها را قبول کرد. عبیدالله پس از آن که باخبر شد که حسین به سوی آنها میآید به حُرّ بن یزید التمیمی دستور داد تا با لشکری هزار نفری برود تا در راه با حسین روبرو شود. او حرکت کرد و نزدیک قادسیه با حسین روبرو شد. حر به او گفت: کجا میروی ای فرزند دختر پیامبر خدا؟! گفت: به عراق میروم. گفت: من به تو میگویم برگرد تا خداوند مرا به گناه جنگ با تو مبتلا نکند! به همان جا که آمدهای برگرد، یا به شام برو که یزید آنجاست و به کوفه نیا.
در این هنگام حسین توقف کرد، سپس دنبالهی لشکر که چهار هزار نفر بودند و عمر بن سعد آنها را فرماندهی میکرد آمدند، و حسین در جایی بود که به آن کربلا گفته میشود. او پرسید اینجا کجاست؟ گفتند: کربلا است، گفت: «کرب است و بلا». وقتی لشکر عمر بن سعد رسید او با حسین سخن گفت و به او گفت که با من به عراق بیا که عبیدالله بن زیاد آنجاست، اما حسین نپذیرفت، و وقتی حسین دید که کار جدی است به عمر بن سعد گفت: من شما را در سه چیز مختار قرار میدهم یکی از این سه چیز را انتخاب کن، او گفت: آنها چه هستند؟ گفت: «یکی اینکه مرا بگذاری تا برگردم، یا به مرزی از مرزهای اسلام بروم، و یا اینکه به شام پیش یزید بروم و دستم را در دست او بگذارم». عمر بن سعد گفت: خوب است، تو به یزید پیام بفرست و من کسی را پیش عبیدالله بن زیاد میفرستم، و نگاه میکنیم که چه خواهد شد. و آنگاه عمر بن سعد کسی را پیش عبیدالله بن زیاد فرستاد، ولی حسین کسی را پیش یزید نفرستاد، وقتی قاصد پیش عبیدالله بن زیاد آمد و او را خبر کرد که حسین میگوید من شما را در سه چیز مختار میگذارم یکی را انتخاب کنید، عبیدالله بن زیاد گفت هر کدام را که حسین انتخاب کرد میپذیریم. مردی نزد عبیدالله بن زیاد بود که به او «شمر بن ذی الجوشن» میگفتند، او از مقرّبان و نزدیکان عبیدالله بن زیاد بود، او گفت: نه، سوگند به خدا مگر آن که حکم تو را بپذیرد، بنابراین عبیدالله فریب سخن او را خورد و گفت: آری، باید حکم مرا بپذیرد (یعنی به کوفه بیاید و من خودم او را به شام یا به یکی از مرزها میفرستم یا او را به مدینه باز میگردانم). آنگاه عبیدالله بن زیاد شمر بن ذی الجوشن را فرستاد و گفت: برو تا او تسلیم فرمان من شود، اگر عمر بن سعد پذیرفت که خوب است، و اگر نپذیرفت پس به جای او تو فرمانده هستی.
عبیدالله بن زیاد عمر بن سعد را با لشکری چهار هزار نفری آماده کرده بود تا به ری برود و به او گفت کار حسین را تمام کن سپس به ری برو. عبیدالله به او وعده داده بود که فرمانداری ری را به او واگذار کند، شمر بن ذی الجوشن به سویی که حسین بن علی و حر بن یزید و عمر بن سعد در آن جا بودند حرکت کرد؛ هنگامی که به حسین خبر دادند که او باید تسلیم حکم و دستور عبیدالله بن زیاد شود نپذیرفت و گفت: نه! سوگند به خدا هرگز تسلیم حکم و فرمان عبیدالله بن زیاد نخواهم شد.
همراهان حسین هفتاد و دو اسب سوار بودند، و لشکر کوفه پنج هزار نفر بودند وقتی هر دو گروه رو در روی هم قرار گرفتند حسین به لشکر ابن زیاد گفت: به خودتان بازگردید و خویشتن را مورد بازخواست قرار دهید، آیا برای شما شایسته است که با فردی چون من بجنگید؟ حال آن که من پسر دختر پیامبر شما هستم و غیر از من روی زمین پسر دختر پیامبر دیگری نیست، و پیامبر به من و برادرم گفته است: «این دو سرداران جوانان اهل بهشت هستند».
حسین همچنان آنها را تشویق میکرد که عبیدالله بن زیاد را ترک کنند و به او بپیوندند بنابراین سی نفر از آنها به حسین پیوستند، که یکی از این سی نفر حر بن یزید التمیمی فرمانده پیشقراولان لشکر ابن زیاد بود. به حر بن یزید گفتند: تو با ما آمدی در حالی که فرمانده پیشقراولان بودی و اکنون به سوی حسین میروی؟! گفت: وای بر شما! سوگند به خدا باید از جهنم و بهشت یکی را انتخاب کنم، و سوگند به خدا که هیچ چیزی را بر بهشت ترجیح نمیدهم گرچه قطعه قطعه شده یا سوزانده شوم! بعد از آن حسینرضی الله عنه نماز ظهر و عصر روز پنجشنبه را خواند، هم لشکر ابن زیاد پشت سر او نماز گذاردند، و هم یاران خودش. او به آنها گفته بود که یک امام از شما باشد و یک امام از ما. گفتند: نه، بلکه ما پشت سر تو نماز میخوانیم، بنابراین نماز ظهر و عصر را پشت سر او خواندند. نزدیک غروب آنها همراه با اسبهایشان به سوی حسین پیش آمدند، حسین وقتی آنها را دید گفت: این چیست؟! گفتند: آنها جلو آمدهاند، گفت: نزد آنها بروید و به آنها بگویید که چه میخواهند؟ پس بیست اسب سوار که یکی از آنها برادر حسین عباس بن علی بن ابی طالب بود به سوی آنها رفتند و با آنها حرف زدند و از آنها پرسیدند که چه میخواهند؟ گفتند: یا حسین تسلیم شود و حکم عبیدالله بن زیاد را بپذیرد و یا اینکه با او میجنگیم. گفتند: ما میرویم و ابا عبدالله را خبر میکنیم، بنابراین به سوی حسین رضی الله عنه برگشتند و او را خبر کردند، حسین گفت: به آنها بگویید امشب به ما فرصت دهید فردا شما را خبر میکنیم، تا من امشب با پروردگارم مناجات کنم و نماز بخوانم زیرا دوست دارم برای پروردگارم نماز بگذارم؛ حسین رضی الله عنه و یارانش آن شب را با دعا و نماز و استغفار سپری کردند.