نویسنده: دکتر محمد بن عدنان السمان
ترجمه: وفا حسنپور
نمونهی نخست: عایشه -رضی الله عنه- خطاب به رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- فرمود: آیا روزی سختتر از اُحُد بر تو گذشته است؟ فرمود: ای عایشه! از قوم تو آزار فراوان دیدهام و سختترین آن در روز عقبه بود؛ وقتی خود را به «بن عبد یالیل بن عبد کلال» معرفی کردم، از من روی گرداند و به راهش ادامه داد. من هم اندوهگین به راه افتادم و متوجّه نبودم تا این که دیدم به منطقهی قرن الثعالب رسیدهام، سرم را بلند کردم دیدم ابری بر سرم سایه افکنده است. دیدم جبرئیل است؛ مرا صدا زد و گفت: خداوند سخن قومت را شنید و واکنش آنها را دید، اکنون فرشتهی مالک کوهها را فرستاده است تا هر چه دستور میدهی اجرا کند. فرشتهی کوهها مرا صدا زد و بر من سلام کرد و گفت: ای محمد آیا میخواهی این دو کوه را بر سر آنان خراب کنم؟ من گفتم: نه، من امیدوارم از نسل آنان کسانی خارج شوند که خدا را پرستش کنند و برای او شریکی قایل نشوند.[بخاری]
نمونهی دوم: «ابن عمر» روایت کرده است که در یکی از جنگهای رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- زنی کشته شد؛ با دیدن جسد زن به شدّت ناراحت شد و مردم را از کشتن زنان و کودکان بازداشت.
نمونهی سوم: «انس بن مالک» روایت کرده است: جوانی یهودی برای رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- کار میکرد؛ وقتی بیمار شد رسول خدا به عیادتش رفت و بر بالین او نشست و فرمود: اسلام بیاور. جوان به پدرش نگاه کرد؛ پدر گفت: از ابو القاسم اطاعت کن و آنگاه اسلام آورد. وقتی رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- از خانه خارج میشد فرمود: سپاس خدایی که این جوان را از آتش نجات داد.[بخاری]
نمونهی چهارم: از «عبدالله بن عمرو» راویت است که پیامبر اسلام -صلّی الله علیه وسلّم- فرمود: هر کس شخص معاهدی را بکشد، بوی بهشت به مشامش نخواهد رسید در حالی که بوی بهشت از مسیر چهل سال راه به مشام میرسد.[بخاری]
نمونهی پنجم: از «بریده بن حصیب» روایت است که رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- هر وقت میخواست امیری را برای لشکری یا گروهی تعیین کند، او را بهطور خصوصی، به تقوای خدا و به نیکی در حق سایر مسلمانان سفارش میکرد. سپس میفرمود: با نام خدا و در راه خدا جهاد کنید، با کسی که به خدا کفر ورزد بجنگید، جهاد کنید و اهل غلو نباشید و دیگران را فریب مدهید؛ نه کسی را مثله کنید و نه کودکی را بکشید؛ اگر مشرکان را دیدید، آنان را به سه چیز دعوت کنید، هر کدام را که پذیرفتند شما هم بپذیرید و از آنان روی بگردانید؛ آنان را به سوی اسلام دعوت کنید اگر پذیرفتند شما هم بپذیرید و کوتاه بیایید سپس از آنان بخواهید از سرزمین خود هجرت کنند و به نزد مهاجران بروند؛ به آنان بگویید اگر چنین کردند از تمام حقوق و تکالیف مهاجران برخوردار خواهند بود؛ اگر از هجرت سر باز زدند چون عربهای مسلمان خواهند بود و حکمی که بر مؤمنان جاری است بر آنان نیز جاری خواهد بود و از غنیمت و فیء بهرهای نخواهند برد، مگر این که با مؤمنان در جهاد شرکت کرده باشند؛ اگر نپذیرفتند از آنان جزیه دریافت کنید و اگر پذیرفتند شما هم از آنان بپذیرید و رهایشان کنید؛ اگر سر باز زدند، به یاری خداوند با آنان نبرد کنید. اگر ساکنان قلعهای را محاصره کردید و از شما خواستند که آنان را در ذمهی خدا و رسولش قرار دهید، چنین مکنید بلکه آنان را در ذمهی خود و یارانتان قرار دهید؛ زیرا اگر شما ذمهی خود و یارانتان را بکشنید، آسانتر از آن است که ذمهی خدا و رسولش را شکسته باشید. اگر قلعهای را محاصره کردید و از شما خواستند حکم خدا را بر آنان جاری کنید چنین مکنید بلکه حکم خود را بر آنان جاری کنید؛ زیرا نمیدانید که حکم خدا را دقیقا اجرا کردهاید یا خیر؟[مسلم]
نمونهی ششم: «ابو هریره» روایت کرده است که رسول اکرم -صلّی الله علیه وسلّم- گروهی را به سمت نجد فرستاد؛ آنان مردی از بنی حنیفه به نام «ثمامه بن اثال» را با خود آوردند و بر یکی از ستونهای مسجد بستند. وقتی پیامبر خدا او را دید فرمود: ای ثمامه چه با خود داری؟ گفت: ای محمّد خیر و نیکی با خود دارم؛ اگر مرا بکشی خونی را ریختهای و اگر بر من منّت نهی یقینا قدردان خواهم بود. از مال و دارایی هر چه بخواهی دارم. رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- او را به حال خود گذاشت؛ فردای آن روز باز از او پرسید: ای ثمامه چه با خود داری؟ گفت: آنچه دیروز گفتم اگر بر من منّت نهی قدردان خواهم بود. باز او را تا روز بعد به حال خود گذاشت و فردای آن روز باز از او سؤال کرد و ثمامه هم همان پاسخ را تکرار کرد. رسول اکرم -صلّی الله علیه وسلّم- فرمود: ثمامه را آزاد کنید. ثمامه به راه افتاد و تا کنار درخت خرمایی که نزدیک مسجد بود رفت، آنگاه غسل کرد و گفت: اشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمدا رسول الله. ای محمّد به خدا سوگند از هیچ کس به اندازهی تو نفرت نداشتم اما اکنون چهرهات در نزد من محبوبترین است؛ به خدا سوگند هیچ دینی در نزد من بدتر از دین تو نبود، اما اکنون دین تو برایم محبوبترین دین است؛ به خدا سوگند هیچ شهری برایم ناپسندتر از شهر تو نبود، اما اکنون در چشم من زیباترین شهر است. یارانت مرا گرفتند در حالی که من قصد عمره داشتم اکنون چه کنم؟ رسول خدا به او بشارت داد و فرمود که عمرهاش را انجام دهد. وقتی وارد مدینه شد به او گفتند: خوش آمدی. گفت: خیر من به دین محمّد درآمدهام، به خدا سوگند از یمامه دانهی گندمی به دست شما نخواهد رسید، مگر این که رسول خدا اجازه دهد.[بخاری و مسلم]
نمونهی هفتم: «خالد بن ولید» روایت کرده است: همراه رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- در غزوهی خیبر حضور داشتم؛ یهود آمدند و شکایت کردند که مردم با شتاب به دامهای آنان هجوم بردهاند. رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- فرمود: بدانید که اموال معاهدین برای هیچ کس حلال نیست مگر به حق.[ابو داود با سند صحیح]
نمونهی هشتم: «سهل بن ساعدی» روایت کرده است که از رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- شنیدم که در جنگ خیبر فرمود: پرچم را به دست کسی خواهم داد که خداوند [قعله را] به دست او میگشاید. هر یک از اصحاب آرزو میکردند که پرچم به دست او داده شود. فرمود: علی کجاست؟ گفتند: چشم درد دارد. دستور داد تا او را حاضر کنند با آب دهان مبارکش بر چشمانش دست کشید و چشمانش کاملا شفا یافت، گویی هیچ دردی نداشته است. علی فرمود: با آنان میجنگیم تا مانند باشند؟ فرمود: با گروهی به سمت آنان برو و به اسلام دعوتشان کن و واجباتشان را به آنان خبر ده؛ به خدا سوگند اگر خداوند یک نفر را به دست او هدایت کند، برایت از شتران سرخموی عرب بهتر خواهد بود.[بخاری و مسلم]
نمونهی نهم: «ابو هریره» روایت کرده است که من مادر مشرکم را به اسلام دعوت میکردم. روزی در حالی که با او صحبت میکردم سخن ناپسندی دربارهی رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- بر زبان آورد. گریان از خانه خارج شدم و نزد رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- رفتم و گفتم: یا رسول الله! من مادرم را به اسلام دعوت میکردم و او سر باز میزد، امروز سخن ناپسندی از زبانش شنیدم برایم دعا کن تا خداوند مادرم را هدایت کند. فرمود: خداوندا مادر ابو هریره را هدایت فرما! شادمان از نزد رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- خارج شدم، وقتی به خانه رسیدم دیدم در بسته است. مادر صدای پایم را از پشت در شنید و گفت: ابو هریره همان جا بمان. در حالی که صدای شرشر آب را میشنیدم متوجه شدم که مادرم در حال غسل کردن است. آنگاه لباسش را به تن کرد و روسریاش را بست و در را گشود و گفت: ای ابو هریره! شهادت میدهم که معبودی جز الله نیست و محمّد پیامبر خداست. با خوشحالی و با چشمانی گریان نزد رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- رفتم و گفتم: یا رسول الله! مژده بده که خداوند دعایت را مستجاب کرد و مادرم را هدایت نمود. پیامبر -صلّی الله علیه وسلّم-شکر خدا را به جای آورد. گفتم: یا رسول الله برایم دعا کن که خداوند من و مادرم را در نزد مؤمنان و آنان را نیز نزد ما محبوب سازد. فرمود: خدایا این دو بندهات را نزد بندگان مؤمنت و مؤمنان را نیز نزد آنان محبوب گردان. پس از آن هر مؤمنی که مرا میدید یا سخنم را میشنید مرا دوست می داشت.[مسلم]
نمونهی دهم: ابو هریره روایت کرده است: «طفیل بن عمرو دوسی» و یارانش نزد رسول خدا -صلّی الله علیه وسلّم- آمدند و گفتند: یا رسول الله! قبیلهی «دوس» از هدایت سر باز زده است؛ آنان را نفرین کن. یکی گفت: دوس نابود شود. فرمود: خدایا دوس را هدایت کن و آنان را نزد من آور.[بخاری]
نمونهی یازدهم: جابر بن عبد الله روایت کرده است که گروهی گفتند: ای رسول خدا! کمانداران «ثقیف» ما را هلاک کردهاند، آنان را نفرین کن. فرمود: خداوندا! ثقیف را هدایت کن.[ترمذی با سند صحیح]