روزها سریع یا دیر میگذرند، با شادی باشند یا غم، با اطاعت یا معصیت، با فقر یا ثروت. دنیا محل گذر است نه دارالمقر، چون لباس کفن را پوشیدی و پرونده بسته شد همه آرزوهای دنیوی و دارایی موجود از تو باز میمانند و چون پلک فروبندی قبر به تو خواهد گفت: من خانه تنهایی و تاریک تو هستم اگر با طاعت و آمادگی آمدهای خوشا و مرحبا به آمدنت و اگر با معصیت و گناه آمدهای وای بر تو.
از کنار قبر عبور میکنی و او با زبان بیزبانی تو را وعظ میکند، ولی تو نمیشنوی، دوستان را بر دوش میگذاری، در چاله گور تنها دفن میکنی و بر فراق آنها اشک میریزی و خود پند نمیگیری.
به خاطر انجام کارهایت صبح زود برمیخیزی ولی به خاطر فرض الهی از خواب برنمیخیزی، از مراقبت و نظارت کارفرما بیم داری ولی از مراقبت و نظارت خدا نمیترسی. به هنگام انجام کارهای شخصی دقت داری و چون به نماز میایستی خمیازه داری، منزل و خانه خود را آینهکاری و رنگآمیزی میکنی و از تعمیر خانه آخرت و قبر غافلی.
از هاویه و جهنم نمیترسی، از سلب شدن ایمان قبل از موت، از سوء خاتمه، از روزی که قلب و زبان بر تو خیانت کنند و تو بر فراش مرگ بخواهی شهادتین را تکرار کنی و نتوانی و ربا، نزول و گناه، دیوار بین تو و کلمه توحید قرار گیرند.
روزی عمر ابن عبدالعزیز از قبرستان برمیگشت رو به دوستانش کرد و گفت: قبر چیزی گفت آیا میخواهید برایتان بازگو کنم
یاران گفتند: آری، فرمود: قبر گفت کفنها پاره شدند بدنها تکه تکه شدند، خونها خشکیدند، گوشتها خورده شدند، انگشتان از دست و مچ جدا شدند و مچها از ساق و ساق از آرنج و کتف جدا شدند و کمرها شکسته، دنیا بقای آن کم و عزیز آن ذلیل و جوان آن پیر و زنده آن میمیرد.
چقدر از اجساد سالم متحرک و چهرههای بشاش و نورانی و زبانهای سخنور که امروز بر زمین، زیر صدها خروار خاک خوابیدهاند و بر اوقات از دست داده شده نالان و پشیماناند.
چقدر از ثروتمندان که به صدقه نیازمنداند چه فرشهای ابریشمی که به جای آنها بستری از خاک و سنگ فرش شده است.
روزی هارون الرشید از بهلول نصیحت خواست، بهلول گفت: کجاست پدر و آباء تو و کجایند قصر آنها و کجاست قبر آنها
هارون گفت: این قصر آنهاست و آن قبرشان.
بهلول گفت: آیا این قصرها نفعی به آن قبرها میرسانند.
کاش به جای وسعت این قصرها قبرهایشان نیز وسیع بود.