داستان حضرت معاویه بن حکم سلمی رضی الله عنه از واضح ترین داستان ها در این مورد می باشد، آنگاه که از بادیه به مدینه آمد واز تحریم سخن گفتن در نماز اطلاعی نداشت، می گوید:
پشت سر حضرت پیامبر صلى الله علیه وسلم نماز می خواندم که مردی از میان صف عطسه ای زد، من جوابش گفتم، «یَرْحَمُکَ اللَّه» مردم با نگاه های تیزشان به سوی من نگریستند، من گفتم: مادران تان به داغ تان بنشینند، مگر چه شده همه مرا نگاه می کنید؟ با شنیدن حرف من، دست های شان را بر ران های خود زدند، من چون دیدم که آنان مرا ساکت می کنند به ناچار ساکت شدم (نزدیک بود جواب شان را بدهم، اما بر خود مسلط شدم و سکوت کردم) حضرت پیامبر صلى الله علیه وسلم نماز را تمام کرد، پدر و مادرم فدایش شوند، نه قبل و نه پس از او هرگز آموزگاری را ندیده ام که از او بهتر تعلیم دهد، سوگند به خداوند: نه رویش را ترش کرد و نه بر من داد کشید و نه مرا زد و نه فحشی گفت، بلکه (با مهربانی) به من گفت: در هنگام نماز سخن گفتن مناسب نیست، و در نماز باید به تسبیح و تکبیر و قرائت قرآن مشغول بود.
(صحیح مسلم ط. عبدالباقی، ش: ۵۲۷).