سرانجام به حریم زیارتگاه رسیدیم. ومن ـ که در طول زندگی کوتاه خود بارها مجالس ـ البته قاچاق ـ روضه خوانی([۱]) دیده ودر مراسم عزاداری ایام عاشورا همراه بچه های دیگر ناله (یا حسین) سر داده بودم ـ با دیدن انبوه جمعیت وصدای نقاره ای که با همه رسائیش در ضجه زایران وحاجتمندان گم شده بود، دست وپای خود را گم کرده وبا حالتی مرکب از شوق ووحشت به دامن قبای پدر چسبیده بودم، برای نخستین بار به یاد صحرای محشر افتادم وروایاتی از زبان ملاتوتی وپای منبرآشیخ علی شنیده بودم. صحن وسیع زیارتگاه لبریز ازجمعیت بود، تنها صفه ها وحجره های دورحیاط که خرابه های پشت صحن هم به اشغال زایرانی درآمده بود که از برکت پول نقد وامکانات بیشترشان، پیش ازما رسیده بودند. غیاث المستغیثین درآشوب قیامت فریاد رس عیسای مریدبان گردد که صفا کرد وحق نان ونمک بجا آورد وکاروان خسته از راه رسیده ما را در صفه جلو اطاق خودش منزل داد ووقعتی ننهاد به اعتراض کسانی که ساعتها پیش از ما رسیده وبرشنهای تفته بیابان محروم از هر سر پناهی وسایه گاهی اطاق کرده بودند.
اعضای کاروان که شوق پابوسی امام هشتم بی طاقتشان کرده بود گرد سفر نتکانده راهی حرم شدند ومن که از برکت این سفر به آرزوئی دیرینه رسیده بودم وبعد از دو سال صاحب (گلگلو) ئی شده بودم، ازصحن پرهیاهو قدم بیرون گذاشتم وپناه به سینه گشاده بیابان بردم تا بازیچه گرانقیمت خود را به چشم همسالان کشم وتجملی فروشم.
مدتی بود که اغلب بچه های محله ما گلگلو داشتند ومن حسرتش را، واینک در آستانه سفر زیارتی واز برکت پول قرضی امکانی فراهم شده بود که پدر دست از دل بردارد وبا خرج دو سکه تک قرانی چرخی، نور چشمی یکی یک دانه خود را به آرزوی دیرینه اش برساند.
لابد می خواهی بپرسید گلگلو چیست؟ نمی دانستم نقل قصه آسید مصطفی سر وکارم را به زبان آموزی می کشاند ومجبور خواهم شد علاوه بر نشان دادن زوایای زندگی پر ناز ونعمت همشهریانم، اصطلاحاتشان را هم برایتان معنی می کنم. باشد، چه می شود کرد؟ گلگلورا هم معنی می کنم. گلگلو بر وزن (لبلبو) بازیچه شاهانه ای بود که بسادگی نصیب هر بچه ای نمی شد. قیمتش دو قران بود ودو قران یعنی پول تو جیبی سه چهار ماه بچه ای به سن وسال ووضع وحال مخلص. این بازیچه ـ البته طاغوتی استکباری ـ عبارت بود از دو چرخ مدور(مثل اینکه چرخ مثلث هم داریم) که در دو سر تخته باریکی به طول یک وجب نصب شده باشد ودر وسط این تخته محوری، دسته بلندی تعبیه کرده باشند که غالباً عبارت بود ازهمان ترکه های اناری که وقتی بر سر وصورت وپشت وگردن بچه فرو می آمد مثل نیش زنبور آدم را آتش می زد. باری، وقتی چرخها سوار شد وسر پهن ترکه بلند به چوب محوری کوبیده شد، آدم سر دیگر ترکه را دست می گیرد وچرخها را روی زمین می غلطاند ودنبالش می دود وبا تقلید صدای موتور ماشین کلی کیف می کند وپز می دهد. این را می گویند اسباب بازی حسابی که قیمتش گران است وساختنش کارهر بافنده وحلاج نیست، بخصوص که اجزای اصلی اش ـ یعنی جفت چرخها ـ ساخت خارج بود ومحصولی وارداتی وصد درصد انگلیسی، اما ظاهراً این فرنگیهای احمق چرخهای به این گردی وقشنگی را در مورد دیگری مصرف می کردند. آنها را به عنوان در پوش روی حلب های هجده لیتری نفت (ب. پ.) پرس می کردند وبه ولایات می فرستادند؛ وطفلکی (جعفر آزاد) باید مدتها انتظار می کشید تا (خواجه) حلب نفتش تمام شود وقتی حلب تازه ای باز می کند درش را باچنان ظرافت ودقتی بردارد که لبه هایش کج وکوله نشود، وتازه هر دانه اش را به قیمت دو شاهی به او بفروشد، تا او بتواند تدارک دیگر ملزومات وبا الهام از صنایع موتاژی گلگلو را بسازد وبه قیمت دو قران به بچه اعیانها بفروشد ـ وبه تعبیر حسودانه خواجه ـ بیندازد. البته با در قوطی هم ممکن بود گلگلو درست کنند، منتها یادتان باشد که در آن روزگار نه قوطیهای کنسر وشیشه های دهن گشاد مربا به این فروانی بود ونه صنعت پلاستیک سازی همه چیز را ازارزش واهمیت انداخته بود. راست می گویند که برکت از روزگار ما رفته است.
باری، پدر در آستانه حرکت باگشاده دستی، که محصول قرض بیست تومانی بود، آرزوی یک ساله نورچشمی تحقق بخشیده وگلگلوئی برایم خریده بود. ومن در طول دو سه ساعت راه سفر، چه برنامه ها در ذهنم ریخته بودم که به محض رسیدن به صحن امامزاده با گلگلویم جولان بدهم وبه لهیب حسادت بچه ها دامن بزنم. یک ساعتی به غروب مانده رسیدیم ومن باجهانی شور وشوق گلگلو را براداشتم واز صحن امامزاده زدم به صحرا. دسته گلگلو را گرفتم وروی زمینهای ناهموار به حرکتش آوردم، در حالیکه صدای قوره قورم به تقلید موتور ماشین در فضای باز بیابان پیچیده بود. چشمتان روز بد نبیند هنوز یک دور نزده بودم که یکی از چرخهای دوگانه گلگلو در رفت وچرخ احلام وآمال من از کار افتاد. خدا می داند چه وحشتی بر سراپای وجودم مستولی شد. به نظرم دنیا زیر وروشده بود. همه آرزوهای خود نمایانه وجاه طلبانه ام دود شده وبه هوا رفته بود. علاوه بر این مصائب طاقت فرسا، ترس از ضربات نی قلیان مادر دراعماق جانم پنجه افکنده بود. اگرمادر بفهمد گلگلوی دو قرانی را شکسته ام، دست کم چهار تا نی قلیان سیم پیچ بر سر وکله ام خرد خواهد کرد. حیران واشک ریزان گلگلوی شکسته را برداشتم وبه طرف صحن امامزاده راه افتادم. در طول راه می کوشیدم بامرور در حوادث دوسه روز گذشته علت این ناکامی را کشف کنم. آخر آدم تا مرتکب معصیتی نشده باشد خداوند غضبش نمی کند وگلگلویش را نمی شکند.
هیچ وقت برایتـان اتفاق افتاده در مقام دادستانی قهار وسختگیر به محاکمه خودتان پرداخته باشید؟ اگر چنین کرده اید، می دانید چه شکوهی دارد. محکمه وجدان؛ از یک گوشه دادگاه مدعی العموم فریاد می زند که (این مجازات دزدی است؛ دوعدد نان برنجی از توی قبلمه کش رفتن وتوی دهن چپاندن البته مکافت دارد. مکافتش همین است که گلگلوی آدم بشکند). درست در لحظه ای که مدعی العموم می خواهد ادعایش را به کرسی بنشاند، از گوشه دیگر ذهن صدای وکیل مدافع تسخیری برمی خیزد که (چه می گوئی؟ برداشتن وخوردن دو تا نان برنجی ناقابل، ولی خوشمزه، آنهم از توی صندوقخانه مادر که اسمش دزدی نیست. به فرض اینکه دزدی هم باشد، مکافاتش به این سنگینی نباید باشد). مدعی العموم فکری می کند وپرونده گذشته را ورق می زند وبار دیگر با سینه جلوداده وگردن افراخته به ملامت برمی خیزد که (خوب، دزدیدن نان برنجی ها هیچ، پریروز که توی کلاس قلمت را توی دوات محمود زدی ومشقت را نوشتی چی؟ مگر محمود نگفت حرامت باشد؟) باردیگر وکیل مدافع به میدان می آید که (خوب محمود گفته باشد، او هم پس پریروز مگر مداد پاک کن مرا کش نرفته بود؟ مگر بالاخره توانستم به زبانش بگذارم که مداد پاک کن مال من است. دزدی او که بدتر از دزدی من بود). لحظه ای تنفس اعلام می شود وطرفین ازمحاجه باز می مانند. اما مدعی العموم ول کن قضیه نیست، این دفعه از دری دیگری وارد می شود: (بله، وقتی که بچه صبح زود تنبلی بکند واز جایش برنخیزد وبه موقع نمازش را نخواند، آخر وعاقبتش همین است که می بینید! یادت رفته دیروز صبح وقتی دست نماز گرفتی والله اکبر را گفتی، زردی آفتاب لب شرفی بام خانه تابیده بود، به روی خودت نیاوردی وبجای اینکه نمازت را قضا بخوانی ادا خواندی؟ خدا را که نمی شود گول زد. خدا هم این جوری تلافی می کند، گلگلوی نو آدم را می شکند تا چشماش چار تا شود وبعد از این صبحها زود از رختخواب برخیزد) در پاسخش وکیل مدافع استشهاد به قول حاجی آقا محمد پیش نماز می کند که(خدا ارحم الراحمین است، صد تا گناه کبیره را با یک توبه می شوید وپاک می کند. خدا که مثل ما آدمیزاده ها عقده ای وکینه جو نیست) وبه دنبال این استشهاد البته معتبر نتیجه می گیرد که(به فرض اینکه قضا شدن نماز دیروز معصیتی باشد، هشت رکعت نمازی که دیشب اضافی خواندم چه می شود ؟). بار دیر مدعی العموم مثل خرس تیر خورده، دورخودش می گردد وپوزه اش را مثل گربه ملاخدیجه توی دیگ گذشته ها فرو می برد که (خیلی خوب، حق خدا هیچی حق مردم چی؟ مگر حاجی آقا محمد نگفت خدا از حق وحقوق خودش می گذرد، اما از حق مردم نمی گذرد؟ پریروز که چشم مادرت را دور دیدی ویک مشت پلو از پیاله پسر عمه دو ساله ات برداشتی وجادادی تو دهنت، چی؟ یادت هست با چه حقه بازی زشتی سر بچه به آن کوچکی را شیره مالیدی ومجبور به سکوتش کردی؟ بله سوت سوتکت را می گویم که در آوردی ونشانش دادی وسرش را گرم کردی وباقیمانده پلوها را خوردی؟). در اینجا وکیل مدافع با نهیب پیروزمندانه ای بر سر مدعی العموم می تازد که (دست از این پرت وپلاها بردار، در عوضش ده بار که سهم خوراکی خودم را به او دادم چه می شود؟ انجیرهای پریروز یادت رفته؟ موزهای پس پریروز چطور؟ همین امروز صبح مگر خرش نشدم وروی پشتم سوارش نکردم وسه دور تمام دور اطاق چاردست وپا نرفتم؟ اینها حساب نیست؟)
اگر در دوران کودکی دچار محاکمه ای درونی از این قبیل شده باشید، می دانید که غالباً دلایل وکیل دلنشین تر ومقبول تر از اتهامات جناب دادستان است، واحیاناً اگر بندرت وکیل مدافع در جواب دادن فروماند، ناگهان عاملی خارجی به یاری متهم می آید ـ مثلاً رسیدن به صحن امامزاده ـ که اگر ختم دادرسی را اعلام نکند، دست کم تنفسی می دهد وجان آدمیزاده را از این بگومگوها خلاصی می بخشد.
من هم به صحن امامزاده رسیده بودم. چشمم به مادر افتاد که آن طرف صحن، جلو درگاه اطاق نشسته ونی قلیان را زیر لب دارد. خوب، تکلیف چیست. به طرف اطاق بروم وگریه آماده را سر دهم که گلگلویم شکسته است ومنتظر مجازات باشم؟. البته این کارعاقلانه نیست. مگر نه این است که امام رضا به دیدن امامزاده آمده است. مگر نه این است که زوار امامزاده، آنهم در این روزها، هر حاجتی بخواهند روا می شود. خوب، غفلت چرا؟ چرا به حرم نروم واصلا ح گلگلویم را از آقا نخواهم؟
در حرم محشری برپا بود. با گلگلوی شکسته زیر بغل گرفته میان انبوه جمعیت خزیدم واز لای پای جماعت زوار راهی به گوشه ای گشودم. در زاویه نشستم. فضا انباشته از بوی شمع وناله محتاجان وگریه دردمندان بود. صدای زیارتنامه خوانها آهنگ شاخص این سمفونی باشکوه به شمارمی رفت. مردم دهاتی وشهری زن ومرد گرد محجر طواف می کردند. دست در میله ای فولادی وقفلهای آهنی انداخته، با ناله شیون آلود حاجات خود را از امام رضا می طلبیدند. حاجتهای عرضه شده گوناگون بود. از شفای بیمار گرفته تا ادای قرضها، از مراجعت عزیزان به صفر رفته تا جلب محبت شوهران سربه هوا، از مرغ پر شدن هوو گرفته تا به زمین آمدن نخل قد فرزندان خلف، اینهمه را با صدای بلند از میهمان امامزاده علی می خواستند، ودر خواستن هم اصراری داشتند.
تماشای این منظره خار خارشکی روی دلم انگیخت، که با وجود اینهمه آدمهای بزرگ، اینهمه پیرزن وپیرمردی که به حاجت خواهی آمده اند، جائی برای حاجت بچه ای به قد وبالای من، اصلاً باقی مانده باشد؟. اما ذهنی که انباشته از شرح معجزات ائمه اظهار است به این سادگیها تسلیم تردید ونومیدی نخواهد شد. من هم نشستم ودر زاویه ای از حرم سرم را به دیوار دلشکستگی تکیه دادم، گلگلو را در بغل فشردم وزدم زیر گریه.
نمی دانم چه مدتی این حالت پر خلسه روحانی طول کشید. ظاهراً باید یک ساعتی ادامه یافته باشد تا صدای گریه بی امان من توجه زوار را جلب کند ودر آن انبوه جمعیت غریبه، آشنائی پیدا شود ومرا بشناسد وبه سراغ مادرم رود که (بیا بچه ات از گریه خودش را هلاک کرد).
لحظه ای بعد زوار امام رضا دور اطاق ما حلقه زده بودند. اشکهای بی دریغی که از چشمان کودک شش ساله جریان داشت، زنگار هر شائبه تردیدی را از صفحه در شکاکان زدوده بود. در آشوب ازدحام خلایق، فریاد شیون آمیز مادرم را تشخیص می دادم که: ( برشکاکش لعنت. مگر دین وایمانی برای مردم این دوره باقی مانده ؟ گریه بچه من، اگر معجزه امام رضا نیست پس چیست؟ چرا سفرهای دیگرحتی یک قطره اشک توی چشمش جمع نمی شد ؟ سروجانم به فدایت یا امام رضا).
ساعت به ساعت هجوم زوار به طرف اطاق ما بیشتر می شد ومن هم، بی آنکه تعمد وتلاشی در کار باشد، اشک می ریختم. چشم گریانم چشمه فیض خداوندی شده بود وخشکیدن نداشت. موضوع شکستن گلگلو بکلی فراموشم شده بود، اصلاً یادم نبود که گلگلوئی داشته ام وشکسته است وفعلاً هم در گوشه حرم افتاده است.
اگر عیسای مریدبان نمی آمد ومردم را ازدور برم دور نمی کرد ودر بغل نوازشم نمی گرفت وگلگلو را به دستم نمی داد، محال بود در آن حال وهوا به یادش افتاده باشم. وقتی که گلگلو به دستم رسید از لای مژگان اشک آلود نگاهی به آن انداختم. عجبا، معجزه رخ داده بود. گلگلویم صحیح وسالم پیش چشمم بود وصدای عیسای مریدبان در گوشم که؛ ( گلگلوی بچه زیر دست وپای زوارافتاده بود، چرخش در آمده بود درستش کردم، بگیر بابا! گریه بس است بروبازی کن جانم. آی بر پدر ومادر هرچه شکاک است لعنت. پدر سگهای بی دین می گویند عیسای مریدبان دروغی سرهم کرده تا مردم به زیارت بیایند وپولی گیرش بیاید. آی بر پدر ومادرتان لعنت خدا چشمتان را کور کرده، نمی بینید بچه به این کوچکی چه اشکی می ریزد؟ شما هم بدبختها قلبتان را مثل قلب این طفل معصوم صاف کنید تامعجزه امام را بینید).
هنوز ساعتی ازغروب آفتاب نگذشته بود که از برکت گریه بی امان یکباره موقعیت خانوادگی واجتماعی من دگرگون شد. طفل معصومی شدم ( نظر کرده که چشمش به جناب مبارک امام افتاده است وسر تا پایش تبرک است. نخستین کسی که این کشف مهم را اعلام کرد حاج ملا خدیجه همسایه همسفرمان بود که در میان حیرت حاضران پیش آمد ودستش را از زیر چادرش بیرون آورد وبر سرو گوش من کشید وبا فرستادن صلواتی بر چشمان پف کرده ولبان چروکیده خودش مالید، وصدایش را بلند کرد که (این بچه نظر کرده چشمان بکشیم) در پی این فتوای قاطع هجوم حاضران شروع شد؛ یکی دستم را می بوسید، دیگری تکه ای از لباسم را می خواست وسومی لنگه کفش از پا درآمده خاک آلود را بر چشمهایش می مالید، واگر مادرم زودتر به فکر نیفتاده ومرا به پستوی اطاق نبرده ودر را به رویم نبسته وخودش در نقش (رضوان) ره دربانی نپرداخته بود، چه معلوم که فی المجلس قطعه قطعه ام نکرده بودند واجزاء بدنم را به عنوان تبرک با خود نبرده بودند.
از بامداد روز بعد بانتشارخبر نظر کردگی بنده وگریه های بی اختیار دوشینه ام، هم وضع من دگرگون شد وهم طرز مراجعه زوار تغیر شکل مطبوعی یافت. از برکت ابتکار خاله هاجرهمسایه دست راستی مان که، بشقاب پر از نقل ونباتی را جلوم گذاشت تا هر چه دلم می خواهد بخورم واو پس مانده اش را که با سر انگشتان من تبرک شده، میان زوار تقسیم کند وبجای هر دانه نقل کلی شرینی وقوتو وآرد نخود ونان چرب وشیری وحتی سکه های دو قرانی وپنج قرانی تحویل گیرد، ولای پر بپیچد. هنوز آفتاب گرم تابستان از پیشانی دیوارغربی زیارتگاه فروتر نخزیده بود که متولی گری خاله هاجر، مثل همه مشاغل پر درآمد، مدعیان ورقیبها پیداکرد، از ملاتوتی روضه خوان ناخوش آواز وناموزن حرکات هم محله ای مان گرفته تا ملا رقیه مکبدار خوشونت شعاری که تا همین دیروز با دیدن قیافه اخمو وترکه های در آب خسیانده اش ستون فقراتم به لرزه می افتاد اکنون که به فیض نظر کردگی در آغوش محبتش جا خوش کرده بودم، از تفی که همراه بوسه هایش بر صورتم می مالید دلم را به هم می زد. جنگ سرد رقیبان براستی تماشایی بود، هر یک به شیوه ای درپی جلب نظر عنایت من بودند وحربه رندان حریفانشان از این قبیل که:
ـ من از روز اول می دونستم این بچه کرده یه.
ـ نگاه کن چه نوری تو صورتش تتق میزنه.
ـ هر دعائی که این بچه بکند مستجبات می شه.
ـ خود من همین پارسال خواب دیدم که داشت با دوطفلون مسلم بازی می کرد.
ـ دستش به مس برسه طلا می شه.
ـ وصدها کلمات قصاری که مفهوم بعضی رامی فهمیدم وبعضی را نه.
کارم گرفته بود، بی آنکه خود بدانم بخواهم در شمار ابدال واقطاب ومشایخ در آمده بودم وصاحب کشف وکراماتی شده بودم. نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای فاصله دو فرسخی امامزاده علی تا سیرجان را طی کرده وخبر کرامات مرا به سرعت برق وباد گوش بقیه اهالی رسانده بود که مقارن ظهر شماره زوار دو برابر شد وغروب آن روز نه تنها صفه ها واطاقهای دور حیاط وصحن امامزاده لبریز جمعیت شد که بسیاری در سنگلاخهای دور وبر زیارتگاه اطراق کرده بودند وعجبا که همه شوق زیارت مرا داشتند ومن هم که به رمز “چشم گریان چشمه فیض خداست” پی برده بودم چنان سیل اشکی درآستین داشتم که چه عرض کنم. اکنون که از فاصله نیم قرن زمان بدان صحنه می نگرم صادقانه اعتراف می کنم که اصلاً وابداً به فکر شیادی ومردم فریبی نبودم، راستش را بخواهید عقلم بدین جاها نمی رسید که امان از عقل نارس طفلانه. واقعیتش این است که وقتی می دیدم مردم به محض اینکه چشمشان به من می افتد شروع می کنند به گریستن وضجه زدن، من هم می زدم زیر گریه. آخر شما که بهتر از من می دانید گریه هم مثل خنده عارضه ای است مسری؛ وامتحانش آسان. در هر مجلسی که هستید شروع کنید به خندیدن وخنده بیجای خود را نیم د قیقه ای ادامه دهید تا ببینید چگونه حاضران جلسه به خنده می افتند ومی خندند، البته به ریش مبارک شما نه به طبع مقلدمآب خودشان.
قصه کوتاه.
آن روز تمام روز من به شکم چرانی گذشت وهق هق بیجا زدن، وتمام روز متولیانم که اکنون به هفت هشت نفر رسیده بودند به انباشتن سکه ها واسکناسها. دیگر رمقی برایم نمانده بود، متولیا نم نمی گذاشتند به جمع بچه ها ملحق ومثل آنها آزادانه به بازی پردازم. دلم در آرزوی ساعتی خاکبازی وگلگلورانی لک زده بود.
اما(مریدبانها) دست بردار نبودند ومریدان بیمار دار ومقروض وگرفتارهم التماس دعا داشتند؛ وسر خیل همه مادرم که، از دیشب سفارشهای بی انتهایش آغاز شده وخواب خوش از دیدگانم بریده بود که: (مادر جان! دعا کن، دعای تو مستجاب می شه، برای پدرت دعا کن، خدایا قرضهایش را ادا فرما بگو خدایا رحمی به دل طلبکارها بینداز بگو خدایا به آب قنات صدر آباد برکت بده، بله مادر یاد دائی زندانیـت هم باش، دعا کن که خدا خلاصش کنه).
سیل بی وقفه زوار همچنان از طرف شهر به سوی زیارتگاه روان بودن، وهر چند دقیقه یک بار ملاتوتی مجبور می شد باشاره عیسای مریدبان دست از شغل پردرآمد متولی گری بکشد واز دروازه زیارتگاه قدم بیرون گذرد وبا فریاد گوشخراش (هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله) دسته زوار از راه رسیده را استقبال کند.
زوار نو رسیده پیش از آنکه گرد راهی از جامه بتکانند وکاه وجوی در آخور الاغهای خسته شان بریزند، مستقیماً به طرف صفه ای هجوم می آوردند که من در آغوش خاله هاجر صدر نشین بلا منازع مجلس بودم. گریه کنان پیش می آمدند ودستی بر شلوار وپیراهن من می کشیدند وبه سر وروی خود می مالیدند، ولحظه ای بعد مجبورمی شدند با فرمان عیسای مریدبان عقب نشینی کنند تا جا برای نو رسیدگان خالی شود.
در این میان تشرف به حرم مطهرامامزاده وزیارت آن بزرگواردر درجه سوم اهمیت قرار گرفته بود، که جماعت لب تشنه وهیجان زده زوار پس از زیارت من به سراغ هندوانه هائی می رفتند که عمله های مزرعه قبطیه مقابل دروازه زیارتگاه روی هم انباشته وچند نفری ترازو به دست مشغول کشیدن وفروختن بودند. زوار عطش زده پس از خریدن چند منی هندوانه غرغری زیر لبی که (این بی انصافها هم فرصتی پیداکرده اند هندوانه را که توی شهرمی آورند ویک من ده شاهی به التماس می فرختند وکسی نمی خرید اینجا، سر خیار ستونش یک من یک قران می دهند آنهم با چه ناز وافاده ای) وسرانجام ـ اگر خستگی رمقی برایشان باقی گذاشته بود ـ تک وتوکی به طرف حرم می رفتند تا دور ضریح طوافی کنند وسلامی دهند.
کم کم تکرار صحنه ها هیجانش را در نظر من از دست داده ویک شبانه روز بی وقفه خوردن وگریستن وشاهد ضجه های خلایق بودن خسته ام کرده بود که سر وکله خاک آلود آسید مصطفی در دروازه زیارتگاه نمایان شد. آسید مصطفی نازنین ما را همه هم ولایتیهای من می شناسند واغلب شما خوانندگان که با مطالعه پرت وپلاهای بنده وقتی وپولی تلف کرده اید؛ ومی دانید که درعین عوامی وبی سوادی روضه خوان مؤثر نفسی بود واز آن مردان خدائی که با دورأس الاغ مردنی اش روزها خاک کشی می پرداخت به قصد لقمه نان حلال بی منتی وشبها را در منبر می رفت و بذکر مصائب جد بزرگوارش می پرداخت به قصد توشه آخرتی، بی قبول دیناری از صاحب مجلسی.
مقارن ظهور سر وکله خاک آلود آسیّد مصطفی با نقش تعجبی که ازدحام خلایق بر چهره چروکیده اش نشانده بود، عده ای صلواتی فرستادن ودور سیّد را گرفتند تاخبر نظر کردگی مرا به اطلاعش برسانند. من از فاصله دور، از صدر صفه کنار حرم، تنها حرکات سرودست سیّد رامی دیدم، بی آنکه کلمه ای از حرفهای او را بشنوم چه که فاصله زیاد بود وانبوه جمعیت غیر قابل تصور.
ظاهراً سیّد روزش را در صحرای قبطیه مشغول خاک کشی بوده واکنون به عادت همه روزه مقارن غروب آفتاب به طرف زیارتگاه آمده بود تا نمازش را در حرم مطّهربخواند، که مواجه با اجتماع بی سابقه مردم شده واز سروصدای اطرافیان به وقوع معجزه پی برده بود. مردم به حرمت سیادتش راه داند وسیّد با کمر نیمه خمیده وسیمای آفتاب زده وعبای پاره پوره، بی اعتنا به سلام وصلوات مردم، درحالی که به کمک دستان پینه بسته اش صف جمعیت رامی شکافت، به طرف صفّه ای که محل جلوس بنده بود پیش آمد.
آمد وآمد تا لبه صفّه رسید. همانجا ایستاد وبی آنکه چون دیگران گریه وشیونی راه اندازد وقدمی جلوتر گذارد، صدایش را بلند کرد که:(پدر ومادراین بچه کجایند؟) ظاهراً این سئوال سیّد باعث شد که متولیان بعد از ساعتها به یاد صاحب بچه بیفتند وبا اکراهی که از خطوط صورتشان می بارید تسلیم این واقعیت شوند که به هر حال این (طفل معصومم نظر کرده) پدر ومادر هم داشته است.
(([۱] ـ روزگار خوردسالی من مصادف با ایامی شده بود که به فرمان حکومت تشکیل مجالس عزاداری ممنوع بود، ومقاومت مردم صافی عقیدت در برابر حکم نامعقول حکومت تماشائی.