(مقدمهی “ای آستین کوتاهان” به روایت مش قنبر)
مردان تیر و مریخ و مه و خورشید و فلک = کفن بر تن سوی مزارستان در رهند!
چند صباحی نام گمنام “سعید سیرجانی” نامی ورد زبان روزنامهها بود که “پتک” بر سر و صورتش میکوفتند و هزار و یک بد و بیراه نثار جان مبارکش میکردند… من که نه سعیدی میشناختم جز آ سید سعید روزه خون محلهمان که با هزار ویک دغل بازی و وّراجی های بی سروته میخواست سی صد وشست وپنج روز از هر سال شمسی را برای ما مردمان ساده لو به ماتم وعزا تبدیل کند و از دیدن این که ما به سر و صورت خود میزنیم و سیلاب اشک تمساح جاری میکنیم لذّت میبرد، و منی که بقول مادرم حتی توی شکمش میخندیدم و طاقت اینهمه گریه و زاری را نداشتم از روی پرروئی آسید سعید که هر هفته از پدر مسکین و رنجورم باج روزه خونیش را طلب میکرد بدم میآمد و از اینکه روزنامهها ـ زبان صادق ملّت (!) ـ چنین بر او میتازیدند آنچنان لذّت میبردم که نگو و نپرس …
امّا مشکل این پسوند”سیرجانی” بود که بدمش آویزان کرده بودند، آخه آسید سعید ما از سیرجان که نبود هیچ بلکه از هر که خوشش نمیآمد به سیر و پیاز لقبش میداد و میانداخت لای دندانهایش و تا روسیاه زمانهاش نمیکرد ول کن نبود چه برسد که به “سیر” جان و جون بگوید، تازه وقتی خودش را هم معرفی میکرد بادی در گلو میانداخت و میگفت: مخلص شما کبلای مشتی حاج سید سعید کرمونی از نواسههای دخت پیامبر حضرت معصومه…
البته خودمونیم، نه ایشان شرفیاب دیدار خانه مطّهر الهی شده بودند و نه لبهای پف کرده و سیاهش به خاک کربلا و مشهد بوسه زده بود و شاید تنها چیزی که شرف بوسه زدن بر آن را داشت همان نی سیاه و بوگندو قلیونش بود و بس …
روزها گذشت تا جوان پیرمرد نمایی از بزرگان اهل خرد که موهای سیاه و زیبایش را از آنسوی کوههای آرارات بر دوش گرفته رهسپار دیار مقدس (!) قم شده بود تا همه حاجتها و مشکلات زندگیش که قلب جوانش را پیر و آزرده کرده بود را بریزد جلوی دربار مطّهر حضرت معصومه و بقول معروف “بگذاردش بر گردن ملا” و خودش را راحت کند…
خلاصه اینکه دوست ما پس از سالها که دست گدایِی بر دربار معصومه (!) دراز کرده بود و هیچ به کف نیاورده که هیچ، بلکه به هر در و دروازهای هم که درخواست با صد و یک مهر و امضا و پا درمیانی و… حاج آقایان و سیدان و متولیان و سجاده نشینان و…را که برای یک پروند زن پاکدامن هم پیش نموده با یک تشر و أخم و چند فحش تحویل گرفته بود. شاید بهترین سخن زیبایی که بدو گفته بودند این بود که:” آهای جونک … به خاک پاک مطّهر معصومه… اگه یه بار دیگه این دور ورا پرسه بزنی دست و پاتو میشکنم … فهمیدی … حالا برو پی کارت”!(تا اینکه دست پاک قضا و قدر پرده از چهره ناپاک تاجران سجاده نشین دربارها بر او گشود و پس از سالها دریافت که راهی که میرفته ره ترکستان بوده نه ره سعادت!) ـ که البته این خود قصهای دارد طولانی و معمایی پیچیده.
و پس از این گشایش ربانی همه مشکلاتش یکی یکی حل شده بود و از آن روزهای دربدری و علافی و در پی قبر و مزار دویدنها جز یک سر پر از موی سفید هیچ به ارث نبرده بود…
منهم که خورجینش را پر از حکایتهای درد و رنج مردمانی که به آتش خشم و غضب مالکان و صاحبان قبرها و مزارها و امام زادههای بی انتهای ایران دیدم خبر سعید آقای خودمان، همان سیرجانی گمنام، را از او پرسان شدم که آهی طولانی و سرد سر داد و گفت : “آستین کوتاهان”سیرجانی را خونده ای ؟
گفتم : حسین آقا، تو که میدونی آستین کوتاه پوشیدن در زمانی که ما در ایران بودیم غدغن بود.
فرمودند: بابا اینکه اسم کتاب یاروست، بیا این چند صفحه را که ایشان “بجای مقدمه” کتابش آورده بخوان تا بدونی که جرم سعید سیرجانی چه بوده وچرا کشته شد؟!
منهم نشستم واین چند صفحه زیبا را قورت دادم پایین، آنوقت با خودم گفتم: ای والله، هر که خربزه بخوره باید پای لرزش هم بشینه و هر که راستشو بگه باید جورشو هم بکشه …
حالا این چند صفحه که سعید سیرجانی از زندگی خودش در اول کتاب”ای آستین کوتاهان” نوشته را به شما خوانندگان محترم تقدیم میدارم تا هرگز بفکر درد سر برای خودتون نیفتین و سرتون رو بگذارین توی کاسه کوسه خودتون و هرچه از ما بهتران گفتند(!) بگوئید: چشم! تا چند صباحی دیگر ببینید که ایران زمین شده “مزارستان” و همه خلق خدا کار و زندگیشان را رها نموده و بر درِ خانههایشان مزاری باز کرده و مشغول کار و کاسبی شدهاند…
راستی اگه هر کس برای خودش امام زادهای راه بندازه ـ به عبارت واضح تر اگه همه ایرانیها دکاندار شوند ـ پس چه کسی مشتری میشه؟!…
آه!.. ببخشید یادم رفته بود شاید در کرههای دیگر مثل تیر و مریخ و ماه و عطارد مردمی کشف شوند و حاجتها داشته باشند، و یا اروپائیهای بیچاره به سرشان زند که از عیسی پرستی به قبر پرستی روی آرند! دنیا را چه دیدی؟!
مخلــص شمــــا
مش قنبر
بجای مقدمه
دریکی ازآن سالهای طلائی که ارادتمند شما قدم شومش را بر ششمین پلکان لغزنده زندگی نهاده بود، مقارن آغاز تابستان ناگهان سنگی درمرداب افتاد وشایعه ای درشهرک سوت وکورما پیچید. یکی ازروضه خوانهای معتبر ولایت، روی منبرگفته بود که:”مطابق رؤیای صادقه مشدی عیسای مریدبان([۱])، حضرت امام رضا به دیدن امامزاده علی آمده”. وبه دنبال این مژده هیجان انگیز، مردم را به زیارت امامزاده ترغیب کرده که با یک تیر دو نشان بزند، هم زیارتی از امامزاده کرده باشند وهم به پابوس سلطان علی موسی الرضا موفق شوند. مقارن اعلام این خبر، چند ورقه اعلان دستی هم بر در ودیوار راسته بازار سیرجان چسبانده شد که مطلعش این بیت بود:
یک طواف مرقد سلطان علی موسی الرضا هفت هزار وهفتصد وهفتاد حج اکبر است
ومضمونش است که: دیشب عیسای مرید بان نزدیکیهای سحر در خواب دیده امامزاده، عیسی را مورد خطاب قرار داده اند که “برو به مردم سیرجان بگو چرا برادر زاده غریب مرا تنها گذاشته اید؟”.
ودنبال این عتاب افزوده اند که “من تا ده روز دیگر اینجا مهمان خواهم بود، هر کس آرزوی زیارت مرا دارد به امامزاده علی بیاید” مشدی عیسی سراسیمه از خواب می پرد ومی بیند که گنبد حرم مطهر غرق نوراست وستونهای نوربه آسمان تتق می زند. حیرت زده، زن وسیزده بچه اش را بیدار می کند. آنها هم از دیدن نور سبز رنگ غرق حیرت می شوند.
زیراعلان یکی از روضه خوانهای سرشناس ولایت نیز، صحت این رویا را تصدیق واضافه کرده بود که “الاحقر هم نظیرهمین رؤیای صادقانه را دیشب دیده ام، حضرت به من هم عین همین پیغام را فرمودند”.
انتشار این اعلان وتصدیق آن واعظ ولوله ای در شهر افکند. مدرسه ما تازه تعطیل شده بود واز بازار می گذشتم که سر چهار سو مواجه با ازدحام خلایق شدیم. مردم با سواد وبی سواد، مقابل ستونی که نسخه ای از این اعلان بر آن چسپیده بود، از سر وکول هم بالا می رفتند ویک نفر با صدای بلند متن آگهی را قرائت می کرد. بسیاری اشک شوق می ریختند وصلوات می فرستادند. البته معدودی هم زیر لب می غریدند که”چه حرفها”.
هنوز یک شبی از روایت روضه خوان وصدور اعلان نگذشته بود که همه اهل ولایت از قضیه ای بدین مهمی باخبر گشتند ونقل مجلس ونقل محفلشان ماجرای تشریف فرمائی امام بود؛ آنهم با شاخ وبرگهائی که لازمه روایات افواهی است.
به هرحال از فردای انتشارخبر، شهرما قیافه دیگری به خود گرفت. مردم با چنان شتابی به تدارک سفر زیارتی پرداخته بودند که قیمت گوسفند از رأسی ده تومان به دوازده تومان رسید، وکرایه هرالاغی برای دو فرسخ راه امامزاده از پنچ قران به یک تومان. مادرم برای زن همسایه درد دل می کرد که:”این صفر چار وادار هم فرصتی دستش افتاده گذاشته طاقچه بالا، هر سال دو تومن کرایه چار تا خرش را می گرفت وکلی هم ممنون ومتشکر بود وصد جور مجیزمان را هم می گفت، امروز مردکه بی چشم ورو پایش را توی یک کفش کرده که الله وبالله، چهار تومن یک قران هم کمتر نمی گیرم، آنهم با چه فیس وافاده ای، راست می گویند که:لالا نرسد به خر سواری، لولی نرسد به بچه داری”.
در سومین روز شایعه، بازار ولایت لبریز از دهاتیهائی شد که برای خرید آذوقه سفر زیارتی به شهرهجوم آورده بودند، بقالها مجال چرت زدن که هیچ، فرصت سرخاراندن هم نداشتند. ازهمه جالبتر منظره چاووشانی بود که توی راسته بازار وتنها خیابان شهرمی گشتند وبا خواندن:
زتربت شهدا بوی سیب می آید ز طوس بوی رضای غریب می آید.
بر شور وشوق مردم دامن می زدند.
در خانه محقر ما هم شبنم این شایعه طوفانی برپا کرده بود. در نخستین شب اعلام این خبر البته معتبر، پدرم خندید که”بعد از معجزه قدمگاه چشممان به رؤیای صادقانه مشدی عیسی روشن، کیسه خوبی دوخته است”. البته سنِ سال مخلص اجازه نمی داد که بتوانم رابطه ای بین قدمگاه ومسافرت حضرت رضا کشف کنم واز آن مهمتر اینکه دریابم مسافرت امام چه ربطی با دوختن کیسه برای مشدی عیسی می تواند داشته باشد. آخر چند روز پیش خودم”کیسه توتون”مشدی عیسی را دیده بودم، هیچ عیب وایرادی نداشت که لازم باشد کیسه تازه ای بدوزد. باری بیست وچهارساعت تمام منتظرمحفل شبانه خانوادگی ماندم تا از پدرم درباره کیسه توتون مشدی عیسی مریدبان توضیحاتی بخواهم. سرانجام شب رسید، اما دریغا که بگو مگوهای پدر ومادر برای طرح سئوالات وحل مشکلات من مجالی باقی نگذاشت. مادر ورد سفر زیارتی برداشته بود وپدراز بیخ وبن منکررؤیای مشدی عیسی وسفر امام بود. وبالاخره، مثل همیشه، منطق مادر پیروز شد. یک دست”جا استکانی نقره” ـ تنها یادگار دوران ناز ونعمت ـ به گرو رفت وبیست تومان از مشدی فتحعلی نزول خور قرض گرفته شد که سردوماه دوتومان رویش بگذارند بدهند، وجا استکانیها را پس بگیرند. تهیه مقدمات سفر، بخلاف سفرهای گذشته چندان طولی نکشید. دو روزه همه چیز فراهم شد وراه افتادیم.
خورشید نیمروزی تازه از وسط آسمان دامن مغرب خزیده بود که گنبد با شکوه امامزاده برسینه سفید” قلعه سنگ”در پهن دشت تفته نمایان شد ودر جوارش مزرعه تازه احداث “قبطیه” با درختان نونشانده وخیارستان([۲]) شادابش چون لکه ای کبود بر سینه خشکیده کوی. وربع ساعتی بعد صدای ضعیفی به گوش رسید که هر چه بیشتر می رفتیم بر قوتش افزوده می گشت وبر حیرت کاروانیان نیزهم، که این طنین در فرخنای بیابان پیچیده از کجاست. دائی افسانه گویم تازه شروع به توضیح کرده بود درباره صداهای موهوم واشباح مخوفی که به گوش وچشم مسافران کویر می رسد ومربوط به اجنه کافری است که به قصد گمراهی مسافران به هزار ویک حیله متوسل می شوند؛ وتوصیه همیشگی اش که ذکر بسم الله صداها را محو واشباح را نابود می کند، که صفر چار وادار توی ذوقش زد ودانش وسیعش را به مسخره گرفت که (ارباب! جن وغول کجا بوده؟ این صدای نقاره خونه حضرتیه). ودر پاسخ این سئوال انکارآمیز که (مشتی صفر، نقاره خانه توی این برِ بیابان کجا بوده ؟) با غرور صاحب خبران به توضیح پرداخت که:(مگه نمی دونین امامزاده علی دیگه اون امامزاده علی پارسالی نیست، امسال امام رضا اومده مهمونش شده، ارباب قبطیه هم فرستاده از بلور دیه دسته ساز ودهل آورده نقاره خونه راه انداخته که بیا وبسیل، الآن درست پنچ شبونه روزه که یه مدوم میزنن ومیکوبن). دریغا که کم شدن فاصله وواضح تر شدن صدای طبل وشاخ نفیرها مجالی برای دائی سر خورده دمغ شده ام باقی نگذاشت تا جزای صفر خیره سر را کف دستش بگذارد ومعلومات جن شناسی اش را از چنته حافظه بیرون ریزد.
انعکاس طنین دلهره آور دهل ونوای نفیر درطبع بازیچه پسند من تأثیری داشت نه از جنس تأثر شوق آمیزهمسفران که عاشقانه اشک می ریختند وعبارت (جونم قربونت یا امام رضا) را با هق هق گریه می آمیختند. من به اقتضای سنم به ذوق آمده بودم ومشغول تقلید صداها بودم.
(([۱] ـ “مبریدبان” درتداول ما سیرجانیها همان (“متولی” شما تهرانیهاست، موجود شریف خدمتگزاری که در جوار بقعه امامزاده ای، شیخی، سیدی، بزرگواری منزل می کند ووظیفه نگهبانی بقعه وخدمت زائران را به عهده دارد وهمچنین دریافت نذورات ووجوهات را. بله ما سیرجانیهای متولی زیارتگاه ـ وبه تعبیر خودمان امامزاده ـ را می گوئیم مریدبان؛ وعیبی هم ندارد. ترکیبی نیمه فارسی است وشرین اداتر از متولی با آن تشدید قلمبه اشترمآبش. چیزی از مقوله؛ دشتبان، مرزبان، گله بان وامثال آنها.
(([۲] ـ ما سیرجانیها به جالیز می گوئیم “خیارستان” علتش هم این است که به خربزه می گوئیم (خیار)، در عوض به خیار می گوئیم (بالنگ) یا به صورتی مؤدبانه تر(خیار بالنگ) می خواهید بپرسید به بالنگ چه می گوئیم؟ خوشبختانه نه خودش را داریم ونه اسمی برایش.