حفاظ بغداد روایت میکنند که:
امام احمد را دیدیم که در بازار بغداد چند قطعه هیزم را خرید و ان را بر روی دوشش گذاشت.
وقتی که مردم او را شناختند اهل تجارت تجارتشان و صاحب مغازه ها مغازیشان را ترک کردند و پیاده ها نیز بر سر راهش ایستادند و به او سلام میکردند و همه میگفتند که بگذارید که ما بارتان را حمل کنیم(از شدت محبتی که نسبت به ایشان داشتند)
اما ایشان دستشان را رد میکرد و چهره اش سرخ میشد و اشک چشمانش را پر می کرد
و میگفت: