وقتی قریش مشاهده کردند که اسلام در حال پیشرفت و گسترش روزافزون است، و به افرادی مانند: عمر و حمزه y مشرف به اسلام شدهاند، نجاشی به مسلمانها پناه داده و مسلمانان در آنجا در آزادی کامل به سر میبرند، نمایندگان قریش ناکام و غیرموفق از حبشه باز گشتهاند و روز به روز تعداد مسلمانان افزوده میشود، آتش خشم و کینه تمام وجود آنان را فرا گرفت، حیله و چاره جدیدی اندیشیدند و تصمیم گرفتند تا از طرق «محاصرۀ اقتصادی» آن حضرت صلی الله علیه و سلم و خاندان او را تحت فشار قرار داده به نابودی بکشانند و بدین طریق از نفوذ و گسترش اسلام جلوگیری به عمل آورند، برای انجام این نیت شومسران تمام قبایل گرد هم جمع شده، پیمانی به شرح ذیل و به خط «منصور بن عکرمه» آن را امضاء نموده و بر خانۀ کعبه آویزان کردند:
- هرگونه ارتباط و معاشرت با خاندان بنیهاشم و هواداران محمد ممنوع است.
- هرگونه خرید و فروش و داد و ستد با آنان تحریم میشود.
- کسی حق ندارد با آنان ارتباط زناشویی و وصلت برقرار کند.
- این پیمان لازم الاجراء است، مگر اینکه محمد را به ما تحویل دهند تا او را به قتل برسانیم([۱]).
ابوطالب به ناچار همراه با تمام خاندان بنیهاشم به «شعب ابیطالب» (درهای که در میان کوههای مکه قرار داشت) رفت و در آنجا سکنی گزید، مسلمانان تا سه سال در حال محاصره و تحریم بسر بردند، این دوران چنان بر آنان سخت بود که با خوردن برگ درختان زندگی میکردند. آنچه در احادیث از اصحاب نقل شده که ما برگ درختان را میخوردیم، مربوط به همین زمان است؛ چنانکه سهیلی در «روض الأنف» به آن تصریح کرده است. حضرت سعد بن ابیوقاص میگوید: شبی در حالی که بسیار گرسنه بودم پوست خشکیده شتری را دیدم، آن را برداشتم و شستم و بر آتش گذاشتم، سپس آن را کوبیده و با آب مخلوط کردم و خوردم!([۲])
ابن سعد روایت میکند: هنگامی که کودکان بر اثر گرسنگی گریه میکردند، ناله جگرخراش آنان به گوش قریش میرسید، آنها میخندیدند و شادی میکردند، ولی بعضی از آنان که از عاطفه و مهربانی برخوردار بودند، به ترحم میآمدند. روزی «حکیم بن حزام» برادرزادۀ خدیجه مقداری گندم توسط غلام خود برای خدیجه فرستاد، ابوجهل دید و خواست مانع از ارسال آن شود، اتفاقاً «ابوالبختری» از جایی میآمد، او گرچه کافر بود ولی عاطفهاش تحریک شد و گفت: شخصی برای عمه خود مقداری غلّه فرستاده تو چرا مانع از آن میشوی؟ این وضع رقّت بار تا سه سال تمام ادامه داشت. رسول اکرم صلی الله علیه و سلم و هواداران وی همه این تکالیف و رنجها را متحمل شدند، سرانجام این عمل غیر انسانی گروهی از دشمنان را تحت تأثیر قرار داد و عاطفه آنان را تحریک کرد تا اینکه تصمیم به نقض آن پیمان گرفتند.
«هشام بن عمرو عامری» خویشاوند نزدیک بنیهاشم و از افراد ممتاز قبیلۀ خود بود، او به طور مخفیانه برای بنیهاشم گندم و خواربار میفرستاد، روزی نزد «زهیر» نوۀ عبدالمطلب رفت و گفت: زهیر! آیا سزاوار است که تو غذا بخوری و بهترین لباسها را بوشی، اما خویشاوندان تو گرسنه و برهنه باشند؟ زهیر گفت: من به تنهایی نمیتوانم آن عهدنامه را نقض کنم، ولی چنانکه کسی با من همراه باشد، آن پیمان ظالمانه را پاره خواهم کرد. «هشام» گفت: من با تو همراهم، چنانکه هردو نزد «معطم بن عدی» رفتند و جریان را با وی در میان گذاشتند؛ او نیز برای همکاری با آنها اعلام آمادگی کرد. همچنین «ابوالبختری»، «ابن هشام» و «زمعه بن الأسود» نیز با آنان اعلام همکاری نمودند و روز بعد همگی به حرم رفتند، «زهیر» رو به قریش کرد و گفت: ای اهل مکه! آیا این شرط انصاف و جوانمردی است که ما در آسایش باشیم و بنیهاشم در چنین وضع اسف باری به سر برند؟ سوگند به خدا! باید این عهدنامه ظالمانه پاره شود و از بین برود. «ابوجهل» در آن میان گفت: هرگز چنین نخواهد شد و پیمان قریش محترم است؛ از سوی دیگر «زمعه» به یاری زهیر برخاست و به ابوجهل گفت: تو دروغ میگویی، زمانی که این پیمان نوشته شد، ما راضی نبودیم. خلاصه، معطم از فرصت استفاده کرد و برخاست و عهدنامه را پاره کرد. آنگاه عدی بن قیس، معطم بن عدی، زمعه بن اسود و ابوالبختری همراه با زهیر مسلح شده به نزد بنیهاشم رفتند و آنان را از دره خارج کرده خانههایشان برگرداندند([۳]). براساس نوشته ابن سعد این واقعه مربوط به سال دهم بعثت است؛ در همان سال واقعه معراج پیش آمد که داستان مفصل آن در جلد سوم بیان خواهد شد. همچنین، در همان زمان نمازهای پنجگانه فرض گردیدند.
[۱]– این عهدنامه را طبری، ابن سعد و غیره مفصلاً ذکر کردهاند، ولی این جمله که: آنان محمد را به ما تحویل دهند تا او را به قتل برسانیم، فقط در مواهب لدنیه مذکور است.
[۲]– روض الأنف.
[۳]– این جریان را مفصلاً ابن هشام، طبری و غیره بیان کردهاند. داستان اخیر را فقط ابن سعد نوشته است.