دکترعائض القرنی / ترجمه: صلاح الدین مصلح
تقدیم به مادر عزیز و فداکارم
بزرگ شدهام ولی پیش مادر هنوز کوچکم. بسوی پیری رهسپارم اما نزد وی هنوز کودکم. او تنها کسی است که اشک، شیرو خونش را فدایم نمود. همهی مردم فراموشم کردند، مگر مادر. همه رهایم کردند جز مادر. همه ی دنیا برایم تغییر کرد مگر مادر.
مادر: چقدر گونههایت را با اشک شستشو دادی هنگامی که به سفر میرفتم! و چه اندازه خواب را بر خویش حرام میکردی وقتی نبودم. چه سان خواب را به فراموشی میسپردی وقتی بیمار میشدم!
مادر: هنگامی که از سفر بر میگردم، دم در ایستادهای، به من نگریسته و اشک خوشحالی ازچشمانت جاری میشود و زمانی که از خانه بیرون میروم، با قلبی اندوهناک با من خداحافظی میکنی.
مادر: در روزهای دردناک و پردردسر مرا حمل نمودی و با تحمل رنجها و دردها مرا به دنیا آوردی و با بوسهها ونوازشهایت مرا درآغوش گرفتی.
مادر: هرگز به خواب نمیروی تا اینکه خواب به سراغ پلکهایم آید، هیچ گاه احساس راحتی نمیکنی تا اینکه شادمانی را درمن نبینی. اگر خندیدم، میخندی بدون اینکه دلیلش را بدانی و اگر غمگین شدم گریان میشوی بدون اینکه سبب را دریابی. قبل از ارتکاب اشتباه، عذرم را میپذیری و پیش ازاظهار پشیمانی مرا بخشیده و قبل از عذر خواهی از من در میگذری.
مادر: هر کس از من تعریف کند او را تصدیق میکنی، گر چه مرا پیشوای خلایق و ماه شب چهارده بنامد. وکسی که مرا بدگویی کند او را دروغگو می پنداری، گرچه اهل عدالت به سود وی شهادت داده و معتمدین او را پاک بدانند. همیشه تو تنها کسی هستی که به کارهای من مشغول بوده و فقط تو هستی که غم مرا در دل داری.
مادر: من بزرگترین مشغولیت، قصهی زیبا و امید تازهی تو هستم. به من نیکی کرده و با این حال از کوتاهی خویش در حق من پوزش میخواهی. با شور و شوق تمام در من ذوب میشوی و باز هم زیاده از این میخواهی.
مادر: کاش میتوانستم با اشکهای وفاداری قدمهایت را شستشو دهم و در جشن زندگیکفشهایت را بردارم.
مادر: کاش مرگی که هوایت را کرده به سراغ من آید و بلایی که قصد تو را کرده بر من فرود آید.
درونم به من میگوید: روح و جانم فدای تو باد، بدانی یا ندانی.
مادر: چگونه نیکیهایت را پاسخ گویم، در حالی که شکمت را جایگاه من قرار داده، از شیرت به من نوشاندی و آغوشت را برایم پوششی قرار دادی. چگونه خوبیهایت را جبران کنم، زمانی که تو در راه خوشبخت شدن من موهای سرت را سفید نموده، و بدن خویش را برای راحتی من فرسوده و ضعیف ساختی، و کمرت برای آسایش من خمیده گردید.
چگونه اشکهای راستین تو که گاهی به علت غمگین بودنت برای من و گاهی از روی خوشحالیات بخاطرمن از گونههایت سرازیر میگردید را تلافی نمایم؟ که تو در غم و خوشی من اشک میریزی.
مادر: وقتی به صورتت مینگرم، انگار صفحهی کتابی است که در آن داستان درد ورنج کشیدن بخاطر من، و روایت تلاش و تحمل سختی به سبب من نوشته شده است.
مادر: تمام وجودم احساس شرمندگی وشرمساری میکند، زمانی که به تو نگریسته و تورا درسراشیبی پیری و خود را دراوج جوانی میبینم. تو با مشقت برروی زمین راه رفته و من سریع حرکت میکنم.
مادر: زمانی که همهی دوستان به من پشت کردند، تو تنها کسی بودی که وفادار ماندی. و زمانی که وفاداران به من خیانت کرده، و یاران صمیمی مرا فریب دادند، تنها تو بودی که با قلب مهربان، اشکهای گرم، سخنان دلنواز و همدردی بیمانند خویش با من همراهی مینمودی. مرا در آغوش میگرفتی، میبوسیدی، نوازش می کردی، دلداری میدادی، همدردی میکردی وبرایم دعا میکردی.
مادر: میبینم که گذشت سالها وجود تورا ضعیف ساخته و جسم تو را ناتوان نموده. به یاد میآورم چه اندازه، درآغوش گرفتن، بوسه، اشک، نوازش و همدردی را با رضایت و اختیار کامل و با کمال محبت و بخشش، بدون درخواست پاداش و انتظار تشکر، نثارم مینمودی.
به تو مینگرم در حالی که داری با زندگی خداحافظی میکنی و من به سراغ زندگی میروم، عمر را به پایان برده و من تازه در اوایل عمر بسر میبرم. ناتوانم از برگرداندن جوانیت که به پای جوانی من ریختی و بازگرداندن نیرو و توانت که به پای نیرومند شدن من تباه ساختی.
تمامی اعضای بدنم با شیرت قوام گرفت و گوشتم از گوشت بدنت بافته شد. گونههایم با اشکهایت شستشو داده شد، موهای سرم با بوسه هایت روییده شده و موفقیتم به برکت دعاهایت تحقق پیدا کرد.
نیکیهایت را میبینم که مرا دربرگرفته، بنابراین در مقابل تو مانند خدمتگزاری ناچیز مینشینم. موفقیتها، برتریها، نوآوریها، و استعدادهای خود را نزد تو به فراموشی میسپارم؛ چرا که همهی اینها فقط قسمتی از بخششهای تو درحق من است.
دربین مردم احساس بزرگی و درمیان دوستان احساس منزلت کرده و نزد دیگران احساس باارزش بودن میکنم؛ اما در پیشگاه تو همان کودک خردسال هستم؛ احساس هیچ بودن کرده، شرمندگی تمام وجودم را دربر گرفته و دچار دلهره میشوم؛ از این رو لقبها را باطل کرده و شهرت را از یاد میبرم. مال را به گوشهای انداخته و تعریف و تمجیدها را به باد فراموشی میسپارم؛ چرا که تو مادر، و من فرزند، تو سرور و بزرگ و من خدمتگزاری ناچیز، تو مدرسه و من دانش آموز، تو درخت و من میوهی آن هستم؛ و اینکه تو همه چیز در زندگی من هستی. پس به من اجازه بده تا برپاهایت بوسه زنم. و از ارزش و بزرگی توست روزی که فروتنی به خرج داده و به لبهای من اجازه دهی که خاک پای تو را پاک نمایند.
ربِّ اغفر لوالدی وارحمهما کما ربّیانی صغیراً.
(پروردگارا! پدر و ما در مرا مورد مغفرت و رحمت خود قرارده، همانگونه که در کودکی مرا پروراندند).